روی سایت دلنوشتهٔ زنده‌ای بدون زندگی | شقایق سیدعلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع AVA_SEY
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,775
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق هستی

نام دلنوشته: زنده‌ای بدون زندگی
نام نویسنده: شقایق سیدعلی
تگ: منتخب
ویراستار: MAEE_A / ReiHane_FB
مقدمه:
شاید نباید انقدر ناامید به زندگی نگریست.
شاید قلمم تلخ باشد، حتی برای خودم!
اما انقدر حس مرگ را می‌چشم که بالاتر از سیاهی را می‌بینم.
با این‌همه مرگ، باز هم قول می‌دهم فقط برای سایه‌ام بنویسم، سایه‌جان سلام!


۲۰۲۰۰۵۰۲_۲۲۵۸۰۳.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

Maede Shams

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/8/18
ارسالی‌ها
4,874
پسندها
97,374
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
سطح
43
 
  • #2
457291_44db087e1359b37f105360906dec08af.jpg

" به نام ایزد منان "

هر انچه از دل برآید، خوش آید!

کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.

"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
گاهی مرگ را با تمام استخوان‌هایم می‌چشم و بعد از آن، حیرت می‌کنم از زنده ماندنم! گاهی با خود فکر می‌کنم آیا من واقعاً زنده هستم؟ آیا روزی چندبار مرگ، کافی نیست برای اتمام این بازی؟ چندبار قرار است از پرت‌گاه ذهن‌مان احساسات‌مان سقوط کنند؟!
چند بار لازم است اعتماد‌هایمان را به دار بیاویزند تا تمام شود این زنده‌ماندن کلیشه‌ای؟!
چرا شادبودن را به ما یاد ندادند؟!
چرا ذهنم پر شد از حال بد و چهرهٔ سیاه ناامیدی؟!
حس مرگ را با سلول‌های زنده، به جان‌خریدن هم عالمی دارد...!
زنده‌بودن یعنی چه؟! یعنی نفس‌کشیدن‌های ممتد و قلبِ زننده؟! چرا حس می‌کنم زنده‌ای مملوء از مردنم؟! چرا بوی مرگ می‌دهم؛ اما قلبم هنوز هم می‌زند؟ نفس‌هایم هم یکی در میان، هرچند با بغض و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
«خوب‌‌بودن»، به دور از من و مثل من است!
«خوب‌بودن» واژه‌ایست پر از حس‌ غریب، پر از ناشناخته‌های متوالی...
«خوب‌بودن» خیلی وقت است که از حال ما به دور است؛
به راستی که هیچ‌کدام یادمان نیست کِی واقعا خوب ‌بودیم!
به ‌ما خوب‌بودن را یاد ندادند! چه در حال‌مان، چه در رفتارمان، چه در گفتارمان...
به ما یاد ندادند حال‌ خوب‌ چیست. همان است که راه‌به‌راه این حال‌های خراب را خوب ‌می‌دانیم؛
دنیای ‌حرف‌ها، پر شده از دروغ‌های نفرت‌انگیزِ «خوبم»! تو واقعا کِی خوب بودی؟! کِی خوب می‌شوی؟! برای چه خوب نیستی؟!
این‌ها همان سوال‌هایی‌ست، که یادمان ندادند برای پاسخ به آن‌ها چه کنیم؛ اما زندگی گاهی، هر روز، کوباند در سرمان بی‌سوادی‌مان را...!
هیچ‌کس نفهمید! زندگی یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
مرگ تدریجی‌ در من خلاصه می‌شود!
آری، من برادر مرگ هستم؛ از خانوادهٔ بغض، از تبار بی‌کسی.
من زادهٔ غم هستم...
من یک قاتل هستم؛ یک قاتل که در سلول انفرادی خودم زندانی شده‌ام!
من هر روز آرزوهایم را به قتل می‌رسانم، شاه‌رگ احساساتم را می‌زنم...
بغض‌هایم را به دار می‌آویزم، رویاهایم را از بلندی پرت می‌کنم.
محکوم می‌شوم به حبس ابد در تنهایی‌هایم...!
«من»، دیگر منِ سابق نیست!
من بغضی دارد به وسعت تمام باران‌های زندگی‌اش...
این من، رویاهایش سر به نیست شده است، این من در حال مرگ است!
آرزوهایش را... آرزوهایش را پس بدهید!
خودش را به خودش برگردانید!
من در حال از دست رفتن است، در حال جویدن تکه‌تکهٔ روح خود.
آینده‌ای را که بوی تشییع جنازه می‌دهد، برای این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
چندسال است رفته‌ای... ببخشید، چندصدسال است رفته‌ای!

نیستی؛ تو دیگر پیش من نیستی...
چه مسخره است که می‌گویند دل به دل راه دارد. دل من، هر وقت پشت در دلت آمد، در به رویش کوبیده شد.
وای به حال من بعد رفتنت، بعد این چند صد سال تنهاییِ مضحک، حال بد این دقایق را مدیون تو هستم، این بغض کهنه برای تو هست...
حال عجیبی دارم؛ حال کسی که صدها مایل دویده، اما در میان راه فهمیده مسیر را اشتباه آمده...
حال کسی را دارم که در یک تو در تو زندانی شده، به دور خود می‌چرخد تا خروجی را بیابد، بی خبر از آن که این تو در تو راه خروجی ندارد...
برای تو، هزاران‌بار راه را دویدم؛ غافل از آن که رسیدن به تو راه ندارد...
حال آن ابری را دارم، که زار زار اشک می‌ریزد از چشمش؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
سال‌های زیادی است که از حال خود به دورم...

من را نمی‌شناسم؛ از حالش، از احوالش خبر ندارم.
من را دوست ندارم؛ من در روز مرگ روح «من» عزاداری نکردم.
نگریستم برای مردنش، شیونی درکار نبود؛ ولی ضجه‌های خفهٔ «من» در گوشم سوت می‌کشید!
لبخندهایم بوی کهنگی‌اش، بوی گند تنهایی‌هایش را می‌داد.
لبخند می‌زنم؛ انگار‌ نه انگار منی در من نیست.
روحی‌ که مُرد، من را با خود برد!
گاهی قهقهه‌هایم را بلند می‌کنم؛ اما در دل، دلم برای حالم زار می‌زند.
گاهی، شاید مقداری از گاهی بالاتر، می‌خواهم که همه بدانند چقدر شادم، شادی‌ای که بوی مرگ می‌دهد!
فقط با یک جمله حالم را توصیف می‌کنم:
«حالم مثل همان ماهی روی زمین است!»
لحظه‌ها اندک‌اندک به جلو حرکت می‌کنند... او به هیچ چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
حالم خراب است.

افتادم در باتلاقی از ناامیدی...
بدنم
خم شده زیر کوله‌باری از حجم رفتن‌ها، کوله‌باری از نبودن‌های پی‌در‌پی...
نفس‌ کم دارم!
می‌دانی؟!
او که نباشد، نفسی نیست دگر...
من حالم خوب نیست؛ حال خوشی ندارم.
روحم چه آسان مرد.
من زنده نیستم؛ در من مرگ توالی دارد...
من هر روز... هر روز می‌میرم!
منی تازه متولد می‌شود، حال‌خراب‌تر از قبلی!
در من هزاران‌نفر در روز‌ جان می‌سپارند، دوباره جان می‌گیرند.
جسمم سنگینی می‌کند؛ جسمم اضافی است! جسمم باید بمیرد؛ اما نمی‌میرد!
لعنت به این جسم‌های اضافی!
لعنت به این نفسی که هر روز‌ دم و باز‌دمش‌ نشان از ثانیه‌ای بیشتر، در این جهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
دلم لحظه‌ای مرگ هوس‌ کرده...
لحظه‌ای که بماند تا ابدی!
حالم گویی حال مردن دارد...
حال نکشیدن نفس را دارد...
حال زدن رگ‌ها را در سر داد...
لحظه‌به‌لحظه مرگ را می‌خوانمش؛ برای لحظه‌ای بودن که بیاید، بماند و نرود...
مرگ هم مرا نمی‌خواهد‌... مرگ هم مرا به آغوش‌ نمی‌گیرد.
مرگ هم می‌داند چقدر‌دوست‌نداشتنی هستم.
ببین چه شده‌ام که مرگ هم از من بیزار است...
دلم خواب می‌خواهد؛ فقط اندکی، اندکی که هرگز به ته نرسد. اندکی‌ که انگار از آن اول نفرت‌انگیز، از همان شروع تولد در خواب بودم...
انگار از آن اول‌ هم منی وجود نداشت...
دلم بهانهٔ نزدن را دارد. نبض‌هایم برای شما؛ به قیمت کشتنم!
نبض‌هایم را می‌دهم، نفس‌هایم را،
قلبم را اهدا می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY

AVA_SEY

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
9/3/20
ارسالی‌ها
1,787
پسندها
16,059
امتیازها
40,573
مدال‌ها
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
خیابان دلم خالیست؛ هیچ‌کس در آن پر هم نمی‌زند.

در دروازه قلبم را قفلی زده‌ام که با هیچ شاه کلیدی باز نمی‌شود.
غرور را به عنوانِ نگهبان و نفرت را به عنوان سپر در قلبم جای داده‌ام.
دیگر هیچ‌کس برای ورود راه ندارد.
نفرت سراسر وجودم را پر کرده است.
گله دارم، از تمام افراد زندگی‌ام کینه‌ای دارم؛ غمی دارم.
خنجری فرو، جا مانده از تک تک آن‌ها در پشتم.
هیچ‌کس را دوست ندارم، هیچ‌کس را دیگر نمی‌خواهم‌.
بی‌زارم از آن نقاب زده‌های دوست داشتنی، حالم از حال خرابی که حقم نیست و نبود هم بهم می‌خورد.
من طلبکار هستم حا‌ل خوبم را، خنده‌هایم را پس بدهید!
من طلبم را می‌خواهم!
من خودم را می‌خواهم؛ خودم را به خودم برگردانید!
منِ سابق را پس بدهید!
از این همه خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AVA_SEY
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا