متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مالامال درد | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 107
  • بازدیدها 4,627
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #11
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #12
آریا هنوز هم گیج است، منظورم را نمی‌فهمید.
سرفه‌هایم که تمام می‌شوند، بیشتر در پتویم مچاله می‌شوم.
- هنوزم نفهمیدی نه! دارم میگم من خودم کنار کشیدم...تموم قراردادهام رو فسخ کردم، تموم ایده‌هام رو پاک کردم، تموم کتاب‌هام رو هم نابود کردم...می‌مونه چندتا مخاطبی که طرفدار قلمم بودن، اونام بعد چندماه فراموشم میکنن و با داستان‌ها و دیگر نویسنده‌های محبوبشون همزاد پنداری می‌کنن...ترمه تموم شد آریا، بیا این طلاق لعنتی رو امروز تمومش کنیم، من و تو همون روزی که تو رو با شمیم دیدم، تموم شدیم!
نگاه زمردی رنگم در نگاه کدر شده‌ی آریا گره خورد، سال‌ها قبل احساس می‌کردم می‌توانم معنی نگاه‌هایش را بفهم، فکر می‌کردم آنقدر بهم نزدیک هستیم و احساساتمان عمیق است که می‌توانیم رنگ نگاه یکدیگر را درست تعبیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #13
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #14
تیز نگاهم کرد و ادامه داد:
- چرا هر بار یادت میره که من چه کارهایی ازم برمیاد؟
درخشش چشمانش و نخوت صدایش لرزی به ستون فقراتم انداخت، ذره‌ای، اندازه‌ی سر سوزنی به این مرد امید داشتم، امید داشتم انسانیت هنوز هم در وجودش نفس بکشد.
اما...اما الان با این حرف مشخص کرد که یک روانی تمام عیار است.
نیشخندی کنج لبانم می‌نشیند، کار درستی کرده بودم، تصمیمی را که در تمام طول روز مردد بودم برای انجامش، فقط پنج دقیقه قبل آمدن آریا به تصمیمم جامه‌ی عمل پوشانده بودم.
خنده‌‌م می‌گیرد، این بار واقعاً قرار بود من برنده شوم. عصبانیت، خشم و گیجی را در صورت زاویه‌دار آریا می‌دیدم و این حال قلب خسته‌‌م را خوش می‌کرد.
- عروسک؟ من تا حالا می مثل عروسکت رفتار کردم؟ واقعا برام عجیب بود توی تموم این ماه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #15
نزدیکش می‌شوم، پاهایم می‌لرزیدند، سردم بود، ضعف داشتم، چشمهایم سیاهی می‌رفتند اما باید لحظه‌ آخرمان را به یادماندنی می‌کردم، الان وقتش نبود.
در نی‌نی چشمان تاریکش خیره می‌شوم، من این چشم‌ها را زمانی می‌پرستیدم، زمانی این مرد را پناهگاه خودم می‌دیدم، اما...اما هیچ وقت آن زمان فکرش را هم نمی‌کردم برای رهایی و خلاص شدن از آن زندگی نکبت بار کنار مادرم از چاله دربیایم و بیوفتم در چاه...چاهی عمیق که انتهایش نامشخص بود...من...من زخم خورده را کسی باور نکرد، جز آریا...آریایی که کمکم کرد از آن لجن‌زار بیرون بیایم و نفس بکشم...اما هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم کسی که راه نفس‌هایم را باز کرده بود، روزی خودش نفس کشیدنم را سخت کند.
- یادته آریا؟ اون زمان که من در به در می‌خواستم خودم رو به مادرم ثابت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #16
نگاهش پر از ترس شد و نگاهم را دنبال کرد و رسید به قوطی‌های خالی که زیر میز ولو شده بودند!
چرخیدم سمتش، بعد از مدت‌ها احساس سبکی می‌کردم، احساس میکردم سنگینی قلبم و مغزم رفع شده و من موندم و یک حس خلا!
- این بار باختی آریا خان! اینبار این منم که باهات بازی کردم... .
سریع نگاهش را از قوطی‌ها گرفت و سمت دهانم حمله ور شد، چانه‌ی کوچکم را در مشتش گرفت و انگشتان دست آزادش را خواست داخل دهانم فرو کند تا بلکه بالا بیاورم قرص‌ها را!
می‌دانست شوخی ندارم، به خوبی میدانست به ته خط رسیده‌ام برای همین درخواست طلاق داده بودم، برای همین اسیرم کرده بود...می‌دانست زندگیم جهنم است و او داشت از زجر کشیدنم لذت می‌برد...دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا نتواند انگشتان کثیفش را در حلقم فرو ببرد.
اما خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
صادق هدایت جمله خیلی قشنگی داره:
می‌گه که "اندوه که از حد بگذرد جایش را می‌دهد به یک بی‌اعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن. آن‌چه اهمیت دارد یک کشتار رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمی‌کشاند و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه می‌کنی و نگاه می‌کنی."
کاسه‌ی صبر که نه، کاسه‌ی غمم لبریز شده بود در این زندگی اجباری، برای همین دلم می‌خواست زودتر به پایانش برسم...دلم داشت در این زندگی پر از اندوه می‌ترکید. برای همین دست به دامن عزرائیل شده بودم تا مرگم را جلوتر بندازم... .‌
اما...اما انگار هیچ کدام از این‌ها گویی روی عزرائیل اثری نداشته که دعوت‌نامه‌ام را رد کرده است و من نبض ضعیف زنده بودن را در مچ دستم احساس می‌کردم.
صداهای ضعیفی را می‌شنیدم، دلم می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #18
«اگه فقط ی کار میتوانستم انجام بدم پاک کردن تمام محتوای حافظم بود.»
خواب لعنتی نه تنها آرامم نکرد بلکه از کوچه پس کوچه‌های خطراتم گذشت و تلخ‌ترین‌هایش را بیرون کشید و دوباره آن احساسات ناگوار را برایم در خواب تداعی کرد. احساساتی که سعی کرده بودم پسشان بزنم، تا بلکه یک زندگی نرمال به عنوان یک زن ۲۳ ساله داشته باشم اما انگار نه تنها زندگیم نرمال نبوده است بلکه، احساسات زخم خورده‌ام عفونت کرده بودند... .
- ترمه، عزیزم خوبی؟
لب‌های خشک شده‌ام را با زبان تر کردم، گلویم خشک بود، احساس تشنگی می‌‌کردم...نگاهم را از ناخن‌های نامرتبم گرفتم و سوق دادم سمت یگانه که با چشمانی خیس و صورتی بغ کرده نگاهم می‌کرد.
خوب بودم؟ من حتی دیگر نمی‌دانستم خوب بودن چگونه است؟ این که زنده باشی و نفس بکشی خوب بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #20
با باز شدن در از افکار درهم و برهمم بیرون آمدم، آریا مثل همیشه مقتدر و شیک وارد اتاق شد.
قدم‌هایی سنگینی برمی‌داشت، مانند شکارچی که نزدیک شکارش می‌شد، نگاهم روی کفش‌های مشکی براقش ماند، زیادی برق می‌زدند.
- بهتری؟
سرم را بالا گرفتم از زنجیر استیل مردانه‌ای که به گردنش آویخته بود گذشتم و رسیدم به دو جفت سیاهچاله...نگاهش همانند سیاهچاله‌ها بود، اگر در چشمانش غرق می‌شدی به ته آن نمی‌رسیدی، وهم عجیبی در آن گوی‌ها رخنه کرده بود.
- نه! این اون چیزی نبود که می‌خواستم، چرا نجاتم دادی؟!
نزدیکتر آمد، حالا درست روبه‌رویم ایستاده بود، لباس‌هایش با لباس هایی که آخرین بار دیده بودم فرق کرده بود. پالتو و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود و دکمه‌ی یقه‌ی پیراهن سفیدش را باز گذاشته بود تا زنجیرش بیشتر به چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا