متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مالامال درد | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 108
  • بازدیدها 4,848
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #31
جثه‌ی کوچکم در مقابل یگانه بسیار شکننده و ظریف به نظر می‌رسد، از بالا نگاهم می‌کند، با اینکه من قد ۱۶۸ قد کوتاه به حساب نمی‌آیم، اما آریا و یگانه انگار زیادی بلند هستند.
- ترمه تو اینقدر ضعیف نبودی! اصلا بیخیال ضعیف بودن یا قوی بودن، تو مگه جای خواب تاریک و دنج نمی‌خوای؟ پس چرا داری راهت و کج میکنی میری؟ بیا با هم بریم من یک جایی می‌برمت که بشینی تا قیامت توش فکر کنی و سیگار دود کنی، فقط تنها نرو... من می‌ترسم، نمی‌خوام دوباره دست به خودکشی بزنی!
نیشخندی می‌زنم، سرم درد می‌کرد، انگار دستی سیاه مغزم را بین انگشتانش گرفته بود و فشار می‌داد درد وحشتناک بود، می‌شد تحمل کرد اما احساس بدی داشت انگار سلول به سلول مغزم داشتن از کار می‌افتادن و احساس یخ زدگی در قسمت چپ مغزم احساس می‌کردم.
- والا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #32
- ماله یک آقا پسریه!
گیج نگاهش می‌کنم، گل از گلش شکفته است و گونه‌هایش سرخ شده‌اند.
_ ها؟!
می‌خندد، خانومانه و ریز، کنارم می‌نشیند و با لذت تمام خانه را. نگاه می‌کند.
- اونی که تو فکرته درسته، نزدیک یک سال و نیمی هست که با یکی توی رابطه‌م، خیلی آقاست، خیلی دوستش دارم!
چشمم روشن! واقعاً چشمم روشن من چقدر در لاک غم و تنهاییم فرو رفته بودم که نفهمیده‌ام که یگانه دلباخته است!
- الان جدی تو؟
با خنده نگاهم کرد، نمی‌دانم به چه چیزی در من دل خوش کرده بود که اینقدر امیدوار نگاهم می‌کرد.
- مگه من با تو شوخی دارم؟
شاید داشت، شاید می‌خواست حس کنجکاوی را در من برانگیخته کند. شاید هم واقعاً... .
ناباور نگاهش می‌کنم، این نگاه، این شوق و این همه انرژی، من این احساس را می‌شناسم... همان احساساتی هستند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #33
آنقدر تند رفته‌ام و حرص خورده‌ام که نفس نفس می‌زنم، نگاهش می‌کنم و شکستن چیزی را در چشمان ذوق زده‌اش می‌بینم، اما اهمیتی ندارد، کسی به من در این سال‌ها اهمیت داد؟ کسی خواست نجاتم دهد؟
از حق نگذریم تنها کسی که هوایم را داشت یگانه بود، اما نمی‌توانستم دوباره از چاله دربیایم و بیوفتم در چاه، نمی‌توانستم دوباره اسیر شوم! من حاضر به مرگ خودم بودم اما اسارت را نمی‌توانستم بپذیرم.
آهی می‌کشد. بدون آن که نگاهم کند موبایلش را از کیف مشکی رنگش که روی کاناپه گذاشته است در میاورد، نگین‌های پشت قابش زندگی را جار می‌زنند، دختر روبه‌رویم روحش زنده بود، درست برعکس من.
شماره‌ای را می‌گیرد، با لحنی گرفته سلام و احوالپرسی می‌کند و در آخر می‌گوید:
- می‌شه خودت بیای متقاعدش کنی؟
نمی‌دانم مخاطب پشت تلفنش چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #34
پاکت سیگارم را از جیب پالتویم در می‌آورم، نمی‌دانم اینجا گرم است یا من عادت کرده‌ام به سرما که اینقدر گرمم شده است. شال و پالتویم را از تنم می‌کنم، زیر پالتویم، بافت مشکی رنگی پوشیده بودم، کمی لبه‌اش را پایین می‌کشم تا موقع لم دادن پیر کمرم را در نیاورد.
نگاهی به یگانه می‌اندازم، انتظار ندارم او لباس‌هایش را در بیاورد، برخلاف من او لای پر قو بزرگ شده است و به شدت سرمایی است.
منتظر ماندن برای مرد غریبه‌ای که دعوتم کرده است به خانه‌اش معذب کننده‌است، از همه بدتر احساس می‌کنم گنجایش پذیرش آدم جدیدی را در زندگیم ندارم، می‌ترسم دنیایم کش بیاید و هر آن ممکن است بترکد!
یگانه بی‌توجه به من و حالت تهاجمی‌ام، با موبایلش مشغول می‌شود. همین سکوتش و سوت و کور بودن خانه باعث می‌شود، من دلم برای کام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #35
برای همین تصمیم گرفت که ازدواج کند تا هم من پدری داشته باشم هم خودش به دلدارش برسد. آن زمان داییم موافق نبود. نمی‌خواست مادرم ازدواج کند، حضانت من را می‌خواست، اما نمی‌دانم مادرم و شوهرش چه وردی خواندند که دل دایی‌ جانم به رحم آمد. هر چند خودش همراه خانواده‌اش یک سال بعد از ازدواج مادرم از ایران رفتند.
به آخر ماه نرسید و مادرم عقد کرد بدون هیچ مراسم و بزن و برقصی.
من هم فقط نظاره‌گر بودم، کسی از من نپرسید که راضی هستم یا نه؟ دلم جایگزینی برای پدرم می‌خواهد یا نه؟ فقط گفتند که مادرم قرار است عروس شود، یازده سال بیشتر نداشتم! شوهر مادرم مرد بدی به نظر نمی‌رسید، چهارشانه و سبزه‌رو بود، چشمانی ریز و لب و دهانی معمولی داشت، نمی‌دانم مادر به چی او دل بسته بود؟ اخر پدر من زیباتر از او بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #36
حالم از یادآوری گذشته بهم می‌خورد، چیزی تا گلویم بالا می‌آید و باعث می‌شود، مثل فشفشه از جا بپرم و سمت سینگ ظرفشویی بدوم، نمی‌دانستم دستشویی کدام سمت است، تنها چیزی که به ذهنم رسید آشپزخانه‌ای بود که سمت چپم قرار داشت.
از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودم، اما انگار حجم عظیمی از گذشته را می‌خواستم بالا بیاورم.
با حرکت ناگهانی من یگانه نیز گوشی‌اش را رها کرد و سمتم دوید، سرا سمت سینگ بردم و عق زدم. اما نه تنها اسید معده‌ام بالا نیامد بلکه گذشته‌ام را نیز نتوانستم بالا بیاوردم، تنها کاری که از دستم برمی‌آمد عق زدن‌ بود.
یگانه با نگرانی کمرم را نوازش می‌کرد تا بلکه چیزی را که دلشت دل و روده‌ام را بهم می‌ریخت بالا بیاورم. وقتی دید فقط عق‌های خالی است، سمت یخچال رفت تا آب قندی یا شربتی درست کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #37
یگانه کمک می‌کند تا روی مبل بنشینم، نگران صورت رنگ پریده‌ام را نگاه می‌کند، دستی بر گونه‌های گر گرفته و پیشانی عرق کرده‌ام می‌کشد. دلواپس می‌پرسد:
- نکنه بارداری؟
اخم درهم می‌کشم. از هر چیزی که در این دنیا از آن مطمئن نبودم، از این یکی اطمینان خاطر داشتم. چرا که لیلا خواسته بود آزمایش بتا بدهم و خب جوابش منفی بود.
- نه، نیستم!
- پس چرا اینقدر حالت بد شد؟
بی‌حال نگاهش می‌کنم، حال بدی من ربطی به بارداریم نداشت، بهم خوردن حالم بخاطر لجن‌زاری به اسم زندگی بود.
- از دیشب تا الان چیزی خوردی تو؟!
نرم سرم را تکان می‌دهم. پوفی می‌کشد و با حرص نفسش را بیرون می‌دهد. نگاهش که به پاکت خالی سیگار می‌افتد، با نوک انگشتش ضربه‌ای به پیشانیم می‌زند، دردم می‌آید و اخم درهم می‌کشم. بی‌توجه به حالم، پوکه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #38
بی‌حال سرم را به مبل تکیه دادم و پلک‌هایم را بستم. دلشوره داشتم، می‌ترسیدم، راستش این روزها نه تنها از سکوت آریا می‌ترسیدم بلکه از افکار خودم هم واهمه داشتم.
با نوک انگشتانم چشم‌هایم را فشردم. در افکارم پرسه زدم بلکه زودتر مجنون یگانه برسد و تکلیفم را با خودم و یگانه روشن کند. در میان هیاهوی ذهنم یاد متنی افتادم که عجیب مرا توصیف می‌کرد.
« بعد از یک سری آسیب‌ها، دیگر شبیه به قبل نمی‌شوی، شبیه به قبل بی‌پروا عمل نمی‌کنی و شبیه به قبل شجاع نیستی!
اگر جای سوختگی چندسال قبلت را برحسب اتفاق مقابل آتش بگیری، هم بیشتر از حالت معمول می‌سوزی، هم افراطی‌تر از همیشه، می‌ترسی و پا پس می‌کشی. یک سری ضربه‌ها و یک سری جای زخم‌ها، زنگ‌های هشداری‌اند تا تو با چشمانی باز تصمیم بگیری و محتاط‌تر عمل کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #39
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #40
نیشخندی بر روی لب‌هایم می‌نشیند. چیزی مصرف می‌کرد؟ من به چه امیدی می‌خواستم یگانه را به دست او بسپارم.
- نشناختیم نه؟!
گیج بودم، منگ بودم، باید می‌شناختمش؟
لبخند محوی زد و سمتم خم شد، خودم را عقب کشیدم این مرد یک چیزیش بود!
- منم، محمدطاها!
سرم را کمی کج کردم، نمی‌دانم او هذیان می‌‌گفت یا من بخاطر مصرف زیاد سیگار توهم می‌زدم که الان در این جو بودیم؟
- ترمه منم، محمد طاها! پسر، دایی عطا!
خیره نگاهش می‌کنم. یک روزهایی کلاف احساساتم درهم تنیده می‌شوند، بهم می‌ریزم و تفکیک احساساتم سخت می‌شود، نمی‌دانم؛ غمگینم، خستم، شادم یا مضطرب و رو به استیصال! تفکیک احساساتم سخت‌ترین کار دنیاست‌... .
و الان درست در همین وضعیتم، نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؟ از دیدنش ذوق کنم یا رو ترش کنم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا