متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #21
لپ چپش را از داخل گاز گرفت و لبخند هولی زد.
- فقط همین!
نگاهش را برنداشت. نگاهِ عمیق و دردناکش را از صورت دلارا برنداشت تا زمانی‌که لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست. اشتباه نمی‌کرد؛ دلارا کاملاً مثل خودش بود و ای کاش که نبود.
دلارا دستش را کنار کشید و لب‌های خشکش را زبان زد و از جایش بلند شد. با حالی مثلاً شاد به سیاوش نگاه کرد و شال چروکش را از سر برداشت و رو به سیاوش گرفت.
- می‌بینی چیکارم کردن؟! رسماً شَتک شدم! راستی شما چرا این‌قدر زود اومدی؟ ماشین چرا تو حیاط نبود؟
صندلی را به حرکت درآورد و نگاهی به شال دلارا و چشمانِ میشیِ تب‌دارش انداخت؛ معلوم بود گریه کرده. سرعت صندلی بیشتر شد و نگاهش سخت‌تر.
- فروختمش!
همان لبخند مثلاً شاد هم پرید و مبهوت به دهان سیاوش نگاه کرد. باید انتظار همچین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #22
سرآسیمه از اتاقش بیرون زد و سر تا پا گوش شد تا منبع صدا رو پیدا کند. صدای سوت سیاوش، سوتِ دنباله‌داری که آهنگ گل ارکیده را در بطن داشت دقیقاً از آشپزخانه می‌آمد! با قدم‌هایی آهسته و نگاهی که ناباوری را فریاد می‌زد وارد آشپزخانه شد. سیاوش جلوی اجاق ایستاده بود و قابلمه‌ای را هم می‌زد و... گل ارکیده را سوت می‌زد!
- بابایی؟!
صدای سوت متوقف شد و گردن سیاوش به پشت چرخید. با دیدن دلارا با وضعی خواب‌آلود و گیج، بلند خندید و ملاقه را رها کرد و کامل چرخید سمتش. صورتش می‌خندید! بعد از تمام این دو هفته، صورت سیاوش با طراوتی خاص می‌خندید.
- صبح شما هم بخیر شیرین‌بیان! ساعت خواب؟! چقدر می‌خوابی تو دختر! بدو. بدو برو صورتت رو بشور حلیم از دهن افتاد. امروز تنبلی بی تنبلی!
با همان حال گیج، قدمی جلو‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #23
لب‌هایش جمع شد؛ مثل تمام این یک ربع که سعی داشت به دلارا حالی کند که چرخ و فلک هیچ هیجانی ندارد و فقط با سرعتی کم بالا و پایین می‌رود و می‌چرخد! اما مثل تمام ثانیه‌های امروز، زور دلارا به او چربید و هر کاری که دلش خواست کرد و او را هم مجبور به پیروی کرد! و وقتی سیاوش می‌گوید هر کاری، یعنی واقعاً هر کاری!
بعد از صبحانه‌ای که دلارا از ابتدا تا انتهایش سر به سرش گذاشت، او را کشان‌کشان برد تا پارک سر کوچه و مجبورش کرد در ورزش همگانی شرکت کند! آن هم نه یک ورزش درست و حسابی؛ چیزی شبیه شلنگ‌تخته انداختن بین پیرمرد و پیرزن‌هایی که با آهنگ ساسی دچار خودجوان‌پنداری شده بودند!
بعد از نیم ساعت دلارا ماشین گرفت به مقصد گالری نقاشی دوستش. یک ساعتِ تمام سیاوش را مجبور کرد روی صندلی ساکت و صامت بنشیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #24
بدون آنکه لباس‌هایشان را عوض کنند، دور میز گرد پذیرایی نشستند و هر چه پاکت سس بود را روی پیتزاها خالی کردند. با وجود هله‌هوله‌خوریِ بی‌شمار امروز، آن‌قدر انرژی مصرف کرده بودند که واقعاً گرسنه بودند.
- آخ ترکیدم! اولین‌باره یه پیتزا رو کامل خوردم!
هر دو به صندلی تکیه دادند و دست روی شکم خود کشیدند. نگاهشان که در هم گره خورد، خنده سستی کردند چون هیچ‌کدام هیچ رمقی نداشتند. سیاوش چشم روی هم فشرد و نگاه دلارا به ساعت شماطه‌دار سالن افتاد و آه از نهادش بلند شد.
- اوه داره یک می‌شه که! فردا من یه قرار ملاقات مهم دارم. یعنی امروز فی الواقع!
با سستی از جا بلند شد و کوله‌ بانمکش را برداشت. کاریکاتور لول شده‌ی سیاوش هم در جیب کناری‌اش نمایان بود؛ قرار بود قابش کند و به سر در خانه جدیدشان آویزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #25
فصل سوم: صندوق امانات

حرکت ثانیه‌شمارِ ساعت فوق لوکس مقابلش را دقیق و با لبخندی عجیب دنبال می‌کرد. پاشنه‌ی بلند کفشش را به تلاقی هر ثانیه، آرام به سرامیک‌های مرمری می‌کوبید تا زمانی‌که بلاخره ساعت یازده شد و منشی فوقِ خوش‌پوش با آن صدای پر ناز نگاهش کرد.
- حالا بفرمایید داخل خانم رادمهر.
لبخند عجیبش را وسعت داد و همزمان با برداشتن کیفِ آرشیو طراحی‌اش بلند شد. ده دقیقه زودتر از ساعت معین رسیده بود و منشی گفته بود جناب شهابی آن‌قدر آن‌تایم هستند که رأس ساعت او را به شرف حضور می‌پذیرند! از جلوی میز کشیده‌ی بلوطی رنگ و همان منشیِ صدا عشوه‌ای گذشت و باز هم لبخندش کش آمد.
نمی‌دانست چرا اما ندیده هم از جناب شهابیِ آن‌تایم خوشش آمده بود! این شرکت بزرگ و مجلل و آکنده از رنگ‌ پرطاووسی، در یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #26
صدای ملودی کوتاهی در اتاق پیچید و بعد مسیحا در را باز کرد و مردی میانسال قهوه‌ به دست وارد شد. نگاه دلارا تا زمان اتمام پذیرایی او، در اتاق چوبی و منحصربه‌‌فرد مسیحا شهابی گشت زد و حالا که عطر قهوه هم پیچیده بود، اینجا واقعاً سکرآور بود.
مسیحا زیرچشمی حواسش به او بود؛ با نهایت دقت. از توازن مشکی و‌ زرشکی در پوشش و آرایشش معلوم بود که واقعاً کاربلد است و... زیبا. کارتابل‌ نارنجی رنگی را برداشت و با قدم‌هایی آهسته میز خود را دور زد تا روبروی دلارا بنشیند.
دلارا کمی تکان خورد و فنجان قهوه‌اش را برداشت. باید صحبت می‌کرد. محیط اینجا داشت سستش می‌کرد.
- می‌تونم بپرسم چه کار و مدلی مدّ نظرتونه؟
کارتابل نارنجی را مقابل دلارا گذاشت و تک دکمه‌ی کتش را با مهارت باز کرد و پا روی هم انداخت.
- هر کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #27
- آخه آقای شهابی... .
مسیحا بین صحبتش پرید، با آنکه هنوز هم خیره‌ی تبلتش بود و به او نگاه نمی‌کرد.
- مسیحا هستم خانمِ دلارا و بله، این مذاکره از نظر من به خوبی تموم شده. قرارداد و چک رو همین الان گفتم منشی‌م براتون بنویسه.
بلاخره چشم از تبلت گرفت و به چهره‌ی مبهوت دلارا نگاه کرد و لبخند محوی زد.
- این کالکشن برای کریسمسه بنابراین ترجیح من اینه که تا اوایل آبان طرح اولیه رو بهم بدین تا اگه مشکلی بود نهایتاً تا اواسط آبان تموم بشه. عکس‌های کالکشن به ایمیلی که به منشی‌م خواهید داد فرستاده می‌شه و لطفاً... .
به آرامی پلک زد و نگاه محکم و نافذش را بین نگاه دلارا چرخاند.
- عکس‌ها پیش شما امانته و محفوظ. مراقبشون باشید.
دلارا نفسش را منقطع بیرون داد و خنده‌ی کوتاهی کرد. فکر همه جور مذاکره‌ای را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #28
در از مقابل صورت دلارا کنار رفت و حرف در دهانش ماند. مردی که پشت به او، جلوی در ایستاده بود و با باز شدن در به سمتش برگشت، هیچ شباهتی به سیاوش نداشت.
با پیراهن چهارخانه‌ی طوسی‌آبی، شلوار کتان مشکی و لبخندی که خوش به چهره‌اش نشسته بود، به سمتش قدم برداشت و آهسته سر تکان داد. دلارا کمی جا خورده عقب کشید و خواست کارش را بپرسد که مرد جوان پیش‌دستی کرد و با سری کج‌شده، نگاهش را بی رودربایستی در کل صورت دلارا چرخاند.
- خانم رادمهر؟ دلارا رادمهر؟
دلارا بی‌اراده اخم کرد. چرا این مرد باید اسمش را بداند مگر آنکه... اخمش رفت و با خوشحالی جلو آمد و سرکی به کوچه کشید. سفارشات باغ گل را به کل فراموش کرده بود!
- گلدون‌هام رو آوردین آره؟ لیندا و آماتیس؟
خنده‌ی سرمستانه‌ی مرد جوان باعث شد دلارا با تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #29
- خب دخترخانم چمدون و ساک و بار و کار هر چی داری برو بیار که بریم!
- ببخشید؟!
صندلی از حرکت ایستاد و صورت کیهان کم‌کم جدی شد. می‌دانست راضی کردن این دختر سخت است اما مجبور بود به هر نحوی که شده او را با خود ببرد؛ درواقع مجبورش کرده بودند! برای همین بلند شد و روبرویش ایستاد. به صورت مبهوت دلارا نگاه کرد و نفس سنگینش را بیرون داد.
- می‌تونم دلارا صدات کنم؟!
دلارا فقط اخم کرد. ساعت را از ورای شانه‌ی کیهان دید و... لعنتی چرا سیاوش نمی‌آمد؟!
- من از طرف دو تا از موکل‌هام اومدم اینجا تا تو رو با خودم ببرم. از طرف هر دوشون موظفم که بهت بگم تو دیگه جایی توی این خونه نداری و برای انجام وظایفت باید باهام بیای.
صورت اخم‌آلود دلارا کم‌کم باز شد. لبخند روی لبش نقش بست و ثانیه‌ای بعد صدای خنده‌اش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #30
سر دلارا به طرفین حرکت کرد و گرمای تنش یک‌باره پر کشید. نمی‌خواست... حتی نمی‌توانست حرف کیهان را باور کند. آخر مگر می‌شد؟!
دیروز و دیشب یکی از بهترین روز و شب‌های پدر دختری‌شان بود و حالا گوشی سیاوش خاموش بود! وکیلی که اصلاً از وجودش خبر نداشت آمده بود و از رفتن پدرش و فروش خانه حرف می‌زد. چگونه باور کند؟!
دست راستش با بی‌قراری روی تمام صورتش به حرکت در آمد و در آخر لای موهایش گیر کرد. هنوز هم سرش با ناباوری تکان می‌خورد. مداوم و هیستریک شماره‌ی سیاوش را گرفت تا بلکه معجزه شود. تا پدرش گوشی را بردارد و بگوید ببخش شیرین‌بیان؛ شارژم تمام شده بود.
نگاه آشفته‌اش میان تماس‌ها، به در ورودی سالن گیر کرد تا بلکه سیاوش بیاید و بگوید اصلاً گوشی‌اش را دزد زده! مثل تمام دیروز و دیشب بخندد و بغلش کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا