- ارسالیها
- 1,808
- پسندها
- 45,809
- امتیازها
- 63,073
- مدالها
- 52
- نویسنده موضوع
- #11
- دلارا؟!
لحن نگران پدرش بود. سیاوش بود که از شیشهی پایین کشیدهی ماشین، با نگرانی وافری نگاهش میکرد. لحظهای به سمت پدرش چرخید و گفت:
- الان میام بابایی.
و بعد دوباره به سمت پلکان چرخید اما او رفته بود. سیاهپوشِ لعنتی با آن قصهی ابر و ماهش رفته بود و مگر دلارا امشب خوابش میبرد با این قصه؟!
با ذهنی آشفته سوار ماشین شد. تا چند دقیقه قبل مصمم بود تا ریز و درشت حادثه را از زبان پدرش بیرون بکشد اما حالا کمی میترسید. حرفهای آن مرد ته دلش را خالی کرده بود. نگاهی به نیمرخ عصبی سیاوش انداخت و دستبندش را دور مچ چرخاند.
پدرش برایش کف دست بود و مطمئن بود امشب هیچ چیز از زبان سیاوش خارج نمیشود. با دلی عصیان گرفته و از سر عادت گوشوارهی بلندش را لمس کرد و امشب فقط با مرور قصهی همان سیاهپوش...
لحن نگران پدرش بود. سیاوش بود که از شیشهی پایین کشیدهی ماشین، با نگرانی وافری نگاهش میکرد. لحظهای به سمت پدرش چرخید و گفت:
- الان میام بابایی.
و بعد دوباره به سمت پلکان چرخید اما او رفته بود. سیاهپوشِ لعنتی با آن قصهی ابر و ماهش رفته بود و مگر دلارا امشب خوابش میبرد با این قصه؟!
با ذهنی آشفته سوار ماشین شد. تا چند دقیقه قبل مصمم بود تا ریز و درشت حادثه را از زبان پدرش بیرون بکشد اما حالا کمی میترسید. حرفهای آن مرد ته دلش را خالی کرده بود. نگاهی به نیمرخ عصبی سیاوش انداخت و دستبندش را دور مچ چرخاند.
پدرش برایش کف دست بود و مطمئن بود امشب هیچ چیز از زبان سیاوش خارج نمیشود. با دلی عصیان گرفته و از سر عادت گوشوارهی بلندش را لمس کرد و امشب فقط با مرور قصهی همان سیاهپوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش