متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #11
- دلارا؟!
لحن نگران پدرش بود. سیاوش بود که از شیشه‌ی پایین کشیده‌ی ماشین، با نگرانی وافری نگاهش می‌کرد. لحظه‌ای به سمت پدرش چرخید و گفت:
- الان میام بابایی.
و بعد دوباره به سمت پلکان چرخید اما او رفته بود. سیاه‌پوشِ لعنتی با آن قصه‌ی ابر و ماهش رفته بود و مگر دلارا امشب خوابش می‌برد با این قصه؟!
با ذهنی آشفته سوار ماشین شد. تا چند دقیقه قبل مصمم بود تا ریز و درشت حادثه را از زبان پدرش بیرون بکشد اما حالا کمی می‌ترسید. حرف‌های آن مرد ته دلش را خالی کرده بود. نگاهی به نیم‌رخ عصبی سیاوش انداخت و دستبندش را دور مچ چرخاند.
پدرش برایش کف دست بود و مطمئن بود امشب هیچ چیز از زبان سیاوش خارج نمی‌شود. با دلی عصیان گرفته و از سر عادت گوشواره‌ی بلندش را لمس کرد و امشب فقط با مرور قصه‌ی همان سیاه‌پوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #12
فصل دوم: چرخ و فلک

- می‌بینی چقدر خوشگله لعنتی! دلم می‌خواد کلِ هیکلش رو گاز بگیرم!
هم‌زمان که نیِ اسموتی توت‌فرنگی‌اش را بین لبانِ رژ خورده‌ی گرد و نارنجی‌اش گذاشت و جرعه‌ای نوشید، گوشی‌اش را به سمت دلارا گرفت و پر از هیجان، با چشمانش به گوشی اشاره کرد.
- نگا جونِ من! دلت غنج نرفت براش؟
نگاهِ دلارا یک دور روی سر تا پای موشِ کوچکِ حنایی رنگ چرخید و بی‌خیال قاشقی از کوکتل شکلاتی‌اش را به دهان فرستاد. «هوم»ای از لذت کشید و با عشق مزه‌اش کرد؛ بستنی شکلاتی بین بستنی‌ها خداست!
- یه موشِ کوچولوی ناقابله دیگه! می‌خوای واسه دیدن این بری یزد؟ فکر کردم این‌دفعه یه چیز درست حسابی پیدا کردی یوگی!
لبانش روی نی ثابت ماند و چشمانِ گردَش گردتر شد! هورت بلند و بی‌سابقه‌ای از اسموتی کشید و در کسری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #13
به لحن لاتی‌منشانه‌ی یگانه خندید و دستش را کنترل کرد تا دوباره لپش را نکشد. واقعاً از ته دل خوشحال بود. نفس پر آرامشی کشید و واقعاً می‌شد که همه چیز برگردد سر جای اولش؟! به قبل از بروز کاویان؟! قبل از ظهور آن غول یخی و قصه‌ی لعنتی‌اش که تا یک هفته خواب را زهرش کرد؟!
محکم پلک زد و لرزی را که از تنش گذشت نادیده گرفت. برخی اتفاقات آن شب هنوز هم برایش هضم نشده بود و سیاوش فقط به گفتن کلیّات اکتفا کرده بود. جزئیاتی هنوز وجود داشت که سیاوش سخنی از آن‌ها به زبان نمی‌آورد و دلارا مُصِر بود به فهمیدنشان! حتی اگر در نهایت مجبور شود به دیدن محمد کرمی برود.
- ببینم مگه قرار نبود بریم دربند با بچه‌ها؟
این سوال را پرسید که هم ذهن خودش را آزاد کند، هم چشمان باریک شده‌ی یگانه را. تمام ماجرای آن شب را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #14
روی کاناپه لیمویی رنگ کنار پنجره نشست و خیره به در، پاهایش را به بغل کشاند و بازوانش را دورش قفل کرد. جسمش در زمان حال بود و منتظرِ نور ساطع از زیر در اما، روحش مثل تمام این دو هفته درگیر حرف‌هایی بود که به زور از زیر زبان پدرش بیرون کشید.
هیچ‌گاه در طول عمرش به یاد نداشت که سیاوش این‌گونه به هم ریخته باشد، نگاهش بلرزد و در بین صحبتشان شیرین‌بیان خطابش نکند. یا اینکه بدتر از آن؛ دو ساعت برای سرو شام دیر کند.
چشمانش را به آرامی بست و دلشوره لعنتی‌اش را عقب زد. احتمالاً مثل تمام این دو هفته باز در حال مذاکره و جلسه با سهام‌داران بود؛ فقط کاش نتیجه‌اش مثل تمام این دو هفته نباشد.
زندگی تازه داشت روی خوش را نشانشان می‌داد که همه چیز به هم ریخت. پدرش تازه داشت آرامش می‌طلبید که سقوط کرد. پدرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #15
خوشمزه شده بود. نرم، لذیذ و پُر پنیر! صدای کارد و چنگال لحظه‌ای قطع نمی‌شد هرچند که... گاهی فقط محض بازی کردن به بشقاب می‌خوردند. و دلارا می‌دانست این بار پدرش هیچ شباهتی به گارفیلد ندارد!
- بابایی... بدمزه شده؟
حواسِ پرتِ سیاوش روی دخترش متمرکز شد و بعد از چند لحظه مکث، لبخند زد.
- مثل همیشه عالیه.
با چنگالش تکه قارچی را توی بشقاب غلتاند.
- پس چرا هنوز مشغولِ قاچ اولی؟
سیاوش محکم پلک زد. نگاهش بین بشقاب و نگاه دخترش دوران کرد و انگشتانش دور چنگال فشرده شد. این مدت آن‌قدر درگیر گرفتاری‌هایش بود که از حال دلارا غافل مانده بود. هرچند که در نهایت تمام تلاشش برای او بود اما... صورت دلارا طراوت قبل را نداشت. چیزی در دلش لرزید و قلبش را فشرد اما هیچ‌چیز در ظاهرش تغییر نکرد. لبخندش را این بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #16
سیاوش کارد و چنگالش را رها کرد و هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. لحن نرم و پر مهر دلارا اذیتش می‌کرد. انگشتانش کمی خشن بین ریش و سبیل‌هایش کشیده شدند و با لجاجت به چشمان دخترش نگاه کرد. استیصال در تک به تک حرکات و کلماتش نهفته بود.
- گاهی با خودم می‌گم... کاش منم اون شب پیش پدر و مادرم خوابیده بودم تا این‌قدر به بقیه آسیب نمی‌رسوندم!
- بابـا!
- ولی بعد به الهام و تو می‌رسم. اگه زنده نمی‌موندم هیچ‌وقت الهام رو نداشتم... و تو رو. درد این نداشتن خیلی بیشتر قلبم رو به درد میاره.
دست‌هایش را از روی صورتش برداشت و نگاهش سرکشانه بالا آمد و صورت پریشان دلارا حالش را بدتر کرد. با شتاب از جا بلند شد و بوسه‌ای سرسری روی سر دلارا گذاشت و با صدایی ضعیف گفت:
- تو باید بیشتر از من مقاوم باشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #17
- نه بذار تا تهش بگم بابا. هی توی ذهنت چال می‌کنی تا یادت بره اما بیشتر از دو هفته‌ست شده خوره‌ی وجودت. دارم آب شدنت رو می‌بینم بابایی. می‌دونی چقدر درد داره برام؟ اصلاً خودم می‌رم با این کاویان حرف... .
دست‌های سیاوش دور بازوهای دلارا چسبیدند و حرفش را ناتمام گذاشتند. هر دو بغض‌زده نگاه به میشی‌های دیگری دوخته بودند و دل هر دو به درد آمده بود. هیچ‌وقت شرایط زندگی‌شان تا این حد بُغرنج نشده بود؛ حتی وقتی الهام تنهایشان گذاشت.
- خوب یا بد من به کاویان مدیونم! اون نذاشت من برم زندان، نذاشت شرکت نابود بشه، نذاشت آبروی چندین و چند ساله‌ی ما بره تو‌ی جوب.
انگشتانش بی‌اراده محکم شدند دور بازوهای دلارا. ابروهایش درهم گره خورد و با مردمک‌هایی لرزان به دخترش نگاه کرد.
- یه حرف‌هایی می‌زنه، یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #18
- روز خوش! خانوم دلارا رادمهر؟
متعجب از لحن پر عشوه‌ی زن جوان، پلک زد و نگاه از آینه گرفت. بی‌حواس سر تکان داد‌ و خبردار ایستاد.
- خودم هستم. شما؟
- من از شرکت زرافشان تماس گرفتم خدمتتون. آقای شهابی مایلن امروز شما رو ببینن.
کیسه‌ها را روی زمین گذاشت و یک پایش را مقابل دیگری قرار داد. کمی اخم کرد و هرچه در ذهنش گشت، نه زرافشان پیدا کرد و نه شهابی!
- من نه شرکتتون رو می‌شناسم و نه آقای شهابی رو. می‌شه بگین چه کاری با من دارین یا اصلاً شماره‌ی من رو کی بهتون داده؟
صدای جابه‌جایی مداوم کاغذ لحظه‌ای قطع نمی‌شد و صدای آن نازدار پس زمینه‌ی کاغذها بود.
- هماهنگ نشده باهاتون؟
- دقیقاً چی باید هماهنگ می‌شده؟
صدای کاغذ قطع شد و دلارا کمی عصبی سرجایش تکان خورد. انعکاس ساعت را در آینه دید و اخمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #19
- من باید برم یگانه... بعد باهات حرف می‌زنم فقط اینو بدون اگه نمی‌اومدم خودخوری‌م تموم نمی‌شد.
تماس را روی فحش‌های حیوانی یگانه قطع کرد و در را هل داد. صورت متعجب و لبخند تردیدآمیز لیلا خانوم اولین تصویری بود که مقابلش شکل گرفت. آهسته قدم برداشت و نگاه کاوش‌گر لیلا خانوم را برای پیدا کردن پدرش دید.
- سلام... عزیزم. خوش اومدی، چه بی‌خبر؟!
جوابش را آرام داد و کفش‌هایش را درآورد و بوسه‌ای روی هوا تبادل کرد. با دلی آشوبی وارد خانه شد و نگاه چرخاند تا محمد را پیدا کند؛ دوست داشت زودتر همه چیز را بفهمد. لیلا نگاهش را دید و حینی که زنجیر لباسش را تاب می‌داد، لبخند هولی زد.
- محمد حمامه. تازه اومده که تو... یعنی... از این طرف‌ها عزیزم؟ پدر خوبه؟
متوجه تشویش و نگرانی لیلا خانم بود و همین لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #20
محمد خواست چیزی بگوید که دلارا با دستی بالا گرفته مانعش شد. چشم‌های خشکش را روی هم فشرد و کمی عصبی و بی‌مراعات دهانش را باز کرد.
- توجیه نمی‌خوام عموی سابق! از ضرری که به خاطر ادامه‌ی دوستیتون با بابای من متحمل می‌شدین ترسیدین؟ از اینکه اعتبارتون خدشه‌دار بشه؟ از اون کاویانِ تازه به دوران رسیده ترسیدین؟ از اینکه نکنه شما هم کنار گذاشته بشین، از دوستِ چندین و چند سالتون گذشتین؟ مگه نه اینکه دست برادری داده بودین به هم؟ چرا حالا که همه‌چیز بر علیه بابای منه شدین حاجی حاجی مکه؟! دیگه این دوستی نفع نداره براتون که جواب بابای منو سر بالا می‌دین؟
صورتش سرخ شده بود و گرمای حاصله‌اش به تب شباهت داشت ولی حداقل کمی سبک شده بود. صورت محمد هم رو به سرخی بود اما آرامش کلامش در تضاد بود با چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا