متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #41
حامی کاملاً ریلکس به دلارا نگاه کرد و دست‌هایش را رهسپار جیب شلوارش کرد و دلارا، سریع پلک زد و خشم چشمانش را در حد اعلاء به تماشا گذاشت. همان‌طور خیره به او، بدون اینکه ردی از غرور له شده و قلب درهم شکسته‌اش نشان دهد، کیفش را از روی مبل برداشت و قبل از اینکه در اتاق را محکم به هم بکوبد، تنها یک‌ جمله گفت.
- بابام هیچ‌وقت بیخیالِ من نمی‌شه!
کیهان با دهانی باز به رفتن دلارا نگاه کرد و بعد به سمت حامی چرخید، که خیلی راحت روی صندلی‌اش نشست و آن را چرخاند تا فضای حیاط را کامل ببیند.
- الان چی شد؟!
آرنج‌هایش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و انگشتانش را در هم ‌گره زد. لبخند بسته‌ای زد و آرام و با طمأنینه گفت:
- گربه رو دَم حجله کشتم!
کیهان با عصبانیتی عجیب کنار صندلی‌اش ایستاد و با پا پایه‌ی صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #42
فصل چهارم: ه‍ مثل حامی
انگشتانش را سفت دور بدنه‌اش پیچید و‌ انگشت شستش را روی درش گذاشت و محکم تکان داد. آن‌قدر تکان داد تا کف سفید رنگ، نصف بطری نوشابه را در برگرفت و بدنه‌اش غیرقابل فشردن شد. لبه‌ی نیمکت نشست، دست‌هایش را جلو کشید، لحظه‌ای مکث کرد و بعد در بطری را یک‌دفعه باز کرد و فوران گازهای نوچ و محبوس را به نظاره نشست.
گاز نوشابه را هیچ‌گاه دوست نداشت، اما مزه‌ی دندان گس کُنِ کولایش را چرا! نصف بطری تا انتهای کاغذ قرمز رنگش خالی شده بود و حجم سیاه‌رنگی جلوی پایش گِزگز می‌کرد. همان بطری نصفه را هم تکان داد تا اگر گازی مانده بپرد و هم‌زمان به اطرافش نگاه کرد. کسی آن‌جا نبود که با نگاه، دیوانه خطابش کند و به همین دلیل نفس آسوده‌ای کشید. چه کند خب؟!
دلش مایعی سرد و شیرین می‌خواست، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #43
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #44
- شرمنده یوگی! بعد اون اتفاقات بابایی هنوز کسل بود. یهو گفت که بیایم دماوند و چند روز دور از همه‌چیز استراحت کنیم. گوشی‌هامونم کلاً گذاشتیم کنار. منم یادم رفت بهت خبر بدم، ببخش.
یگانه چند لحظه چیزی نگفت و دلارا در استرسی خالص دست و پا زد. ماه هنوز پشت ابر بود و در این وانفسا ناگهان یاد آن غول یخی افتاد! ماهِ پسِ ابر! حتماً او می‌دانست که قرار است این اتفاقات بیفتد اما از کجا؟ اصلاً او چه کسی بود که هم او و پدرش را می‌شناخت و هم این آینده‌ی لعنتی را گوش‌زد کرده بود؟! چرا همه چیز در عین سادگی، این‌قدر پیچیده بود؟!
- باید حدس می‌زدم که از توِ بابایی هیچ‌چیز بعید نیست! آقا سیاوش هر جا که بره توام مثل خر کدخدا دنبالش یورتمه می‌ری!
حرف یگانه چنان تلنگری به دلارا زد که لحظه‌ای نفسش را بند آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #45
دلارا شتاب‌زده خندید و از یگانه خداحافظی کرد. با اَپ گوشی ماشین گرفت و با آن کفش‌های ایکس سانتی‌اش از سنگ‌های یُغر بام تهران پایین آمد. باید الان به خانه برود، وسایلش را جمع کند، به کیهان زنگ بزند و بازی را استارت بزند!
چشم‌چشم کرد تا مشخصات ماشینِ ارسالی‌ را پیدا کند و هم‌زمان خودش را برای مرحله‌ی جدید زندگی‌اش آماده ‌کرد. کاری که قرار است برای پدرش انجام دهد و جایزه‌ای که قرار است بگیرد همین بود! همین بازی‌ که آن شب پدرش گفت در اولین فرصت انجامش می‌دهند؛ قائم‌باشک!
همیشه سیاوش قائم می‌شد و دلارا دنبالش می‌گشت و هروقت دلارا به موقع پیدایش می‌کرد، سیاوش به‌عنوان جایزه به او بستنی شکلاتی می‌داد. دلارا همیشه دوست داشت پیدا کند، اما پنهان نشود و حالا موقعیتی که در آن بود چیزی شبیه همان بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #46
کیهان چمدان‌ها را جا داد و در صندوق را بست و با شتابی محسوس رفت که سوار ماشین شود.
- جا که هست ولی نه این عروسک وانته، نه من دیگه بیشتر توی خیابون می‌مونم! تا همین الانم مرامی بیرون موندم! بپر بالا که نصفه‌شب شد، فردا می‌فرستم مجید بیاد ببرشون.
دلارا بندهای کوله‌اش را از دست‌هایش رد کرد و در آغوشش گرفت. نیم‌چرخی زد و مظلومانه و با چشمانی لبریز به ساختمان خانه نگاه کرد. بغض کرده بود از رهایی این همه خاطره اما نگذاشت حتی قطره‌ای از اشکش بچکد. تا وقتی پدرش بیاید اشک نمی‌ریخت تا یک‌دفعه سیل راه بیاندازد؛ سِیلی از تقاص، بی‌معرفتی، خشم، دلتنگی، ناراحتی و یا حتی اشک!
سوار ماشین شد و با لمس پنل شیشه را پایین داد. نگاهش از خانه جدا نشد، تا زمانی‌که کیهان از خمِ کوچه گذشت و تمام خاطرات زیبایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #47
کیهان در دل خوشحال بود که صدای دلارا دیگر بغض‌زده نیست، اما در ظاهر با مظلومیت لب لرزاند و با مشت چند بار به سینه‌اش کوبید و پُر سوز نوحه خواند:
- عه عه عه راس می‌گی؟! آخ که الهی خیر نبینن هم‌خونه‌هام! خدا شتکشون کنه به حق مظلومیت جمال خاشقچی! من تو آلمان که بودم، هروقت ماه کامل بود اون شل‌مغزا صدای گرگ درمی‌آوردن می‌گفتن گرگینه‌ها امشب شب مهتابشونه، حبیبشون رو می‌خوان! بعد خودشون می‌رفتن بیرون می‌گفتن ما می‌ریم که تو جات امن بمونه! آخ خدا... جزِّ جیگر بگیرن الهی! نگو می‌رفتن ددر من رو نمی‌بردن! مورمور بشن الهی!
نیم‌نگاهی به دلارای لبخند بر لب انداخت و فرمان را چرخاند. اخم غلیظی کرد و حرص‌زده توپید:
- نخند به سادگی من! من برّه بودم بین اونا! نگاه منو، همچین پوستم سفیده انگار همین الان من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #48
دلارا با قدم‌هایی کوتاه جلو رفت تا به پله‌های ورودی رسید. ذهنش عجیب آشفته بود و احوالش در تناقض کامل! در میانه‌ی پله‌ها دست‌های کیهان بند بازوانش شد و سر جا نگهش داشت. با چشم‌هایی گرد و نفسی تند که نشان از غافل‌گیر شدنش داشت، به کیهانی نگاه کرد که مثل روز اول با جدیّت نگاهش می‌کرد. حجم کمی از نفسش بوی آدامس نعنایی می‌داد و حجم بیشترش بوی حمایت.
- من یه وکیلم دلارا... وظیفمه از منافع موکلم دفاع کنم. من وکیل حامی‌ام، آره... وظیفمه در راه حفظ منافعش قدم بردارم ولی من وکیل سیاوشم بودم. هرچند که الان سیاوش نیست، ولی قول و وظیفه‌ای که من دارم هنوزم هست. من باید از دارایی‌هاش مراقبت کنم و تو مهم‌ترین دارایی سیاوشی.
قدمی جلو گذاشت و در فاصله‌ی نزدیکی به چشمانِ دودو زنِ دلارا نگاه کرد.
- بهت قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #49
سالن تاریک بود و فقط چند هالوژن سقفی روشنی‌بخش فضا بود. دلارا با حالتی معذب به اطراف نگاه کرد و کیهان پشت سرش ایستاد. به ساعت شماطه‌دارِ روی ستون کنار ورودی نگاه کرد و سوت آرامی زد.
- نزدیکِ یکه که! ملیح‌جون اینا قطعاً خوابن! حامی‌ام که خواب و بیدارش معلوم نیست! پس ما هم بریم لالا؛ جلسه معارفه به فردا موکول می‌شود!
کیهان از پلکان سمت راست و دلارا با نگاهی کنجکاو از پلکان سنگی سمت چپ بالا رفت. لوستر بزرگ و پر کریستالی از سقف وسط این دو پلکان آویزان بود و با وجود نور کم محیط، درخشش خاصی داشت. کیهان چراغ نیم‌طبقه‌ی بالا را روشن کرد و دست به کمر ایستاد تا دلارا به او برسد، سپس دستش را سمت اتاق پشت‌ سرش گرفت و به آرامی گفت:
- اینجا محل سکونت و زیستگاه طبیعی توئه! چرخش برات بچرخه دختره!
دلارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #50
با اخم‌هایی درهم چندین‌بار کاغذهای روی میز را جابه‌جا کرد و فایل‌های لپ‌تاپ را زیر و‌ رو‌‌! دست چپش را زیر چانه کشاند و با بدخلقی دوباره و دوباره متن قرارداد را مرور کرد و تهش لعنتی فرستاد و لپ‌تاپ را محکم بست. هیچ‌ تبصره‌ای نبود که نبود!
گوشی‌اش را از لابه‌لای کاغذها بیرون کشید و درحالی‌که از فرط خستگی و کلافگی کمرش را به پشت صندلی‌ کوباند، شماره‌ی کیهان را گرفت و چند درجه با صندلی به طرفین چرخید. صدای خواب‌آلود کیهان در آخرین ثانیه‌ها توی گوشش پیچید:
- چته اول صبحی؟ داشتم خواب کراشم‌ رو می‌دیدم لعنتی! تازه داشتیم به جای قشنگش می‌رسیدیم!
حامی پیشانی‌اش را فشرد و با حالی خراب گفت:
- کیهان کراش دستته بذار زمین بیا اینجا! مسئله مرگ و زندگیه!
صدای خمیازه‌ی کیهان با «چی شده مگه؟»‌اش ترکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا