متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #91
جی دوباره شروع به خوندن می‌کنه. کلمات رو زوزه می‌کشه و همزمان چند تا حرکت عجیب غریب رقص رو پشت فرمون انجام میده. در عین حال وینسنت روی صندلیش وول می‌خوره و نقشش رو به عنوان خواننده‌ی پشتیبان اجرا می‌کنه. تنها کاری که می‌کنم خندیدنه؛ انقدر سخت خندیدم که فکر کنم ممکنه بالا بیارم.
جی وسط زوزه کشیدن بخش دوم آهنگه که متوجه میشم صدای وینسنت خاموش شده.حباب شادی‌ای که دور خودمون به وجود آورده بودیم، به لرزه در میاد و بعد منفجر میشه... ناگهان هوا پر از خصومت میشه.
- نگه دار.
صدای وینسنت درست مثل یک فرمانده شده. جی ماشین رو کنار خیابون پارک می‌کنه.
- تو همینجا بمون.
وینسنت بعد از گفتن این حرف، به چهره‌ی خشمگینم بی‌توجهی می‌کنه تا به جی میگه:
- بریم.
هر دو از ماشین پیاده میشن تا کنار رودخونه برن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #92
دست‌هام رو مشت می‌کنم. جن داره بزرگ میشه و درون شکمم، سایه‌ش داره مثل دود تمام بدنم رو فرا می‌گیره.
نه. نه. خواهش می‌کنم... .
انقدر خسته‌م که حتی فکر کردن به اعداد اعصابم رو بهم می‌ریزه. دلم می‌خواد گریه کنم. امّا نمی‌خوام در مورد این چیزها فکر کنم؛ و نمی‌خوام این صحنه‌ها رو ببینم؛ و احساس می‌کنم پوستم داره جمع میشه انگار که یک کت پوشیدم که دو سایز برام کوچیکه؛ و می‌شمرم و می‌شمرم و می‌شمرم و می‌شمرم. سعی می‌کنم برگ‌های درخت ایندیکوس که روی ماشین سایه انداخته رو بشمرم ولی شاخه‌های درازش در دست باد تکون می‌خورن و همش اضطراب دارم که ممکنه یکی از برگ‌ها رو جا انداخته باشم. برایم همین به جاش به کلمه‌ی ایندیکوس فکر می‌کنم. این-دی-کوس. سه بخش داره و کلمه‌ی امنیه. ولی هشت تا حرف داره پس امن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #93
می‌تونم صداشون رو بشنوم، اما انگار این صدا از دوردست میاد، از بین یه مه سنگین. نمی‌تونم نگاه خیره‌م رو از پنجره بردارم؛ از چیزهایی که یک زمانی خیلی آشنا بودن و حالا انگار از فضا اومدن. این‌ها واقعاً همون خیابون‌هایی هستن که چند روز پیش توشون قدم می‌زدم؟ هر جا رو نگاه می‌کنم، شبح می‌بینم: خودم و سفیه که دست در دست هم میریم بقالی تا لیست خریدهای مادرهامون رو انجام بدیم؛ وقت‌هایی که انگشت‌هامون به خاطر نگه داشتن کاسه‌های سرخ یخ در بهشت ذوق ذوق می‌کرد و بی‌خودی موقع راه رفتن به سمت کلاس دینی و قرآن می‌خندیدیم. یا اینجا و اونجا، مامان داره با لباس نوش برای عید آماده میشه؛ مامان با یک سبد تو دستش با همسایه‌ها و عمه‌ها از خرید برمی‌گرده؛ مامان داره با شلنگ به گیاه‌های باغچه آب میده. مامان. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #94
در حالی که خاکسترها زیرپام به صدا در اومدن، برمی‌گردم:
- مامان؟
اما مادری نبود تا جوابم رو بده. در عوض، ماک سیتی، طبق معمول تمیز و مرتب، بهم نزدیک شد. موهاش رو بالای کله‌ش بسته و لباس پنبه‌ایش یکم دوده گرفته:
- سلام ملاته.
طوری شروع کرده که انگار کنار مغازه‌ها داریم حال و احوال می‌کنیم:
- سلام ماک سیتی.
جوابش رو اینجوری میدم چون مگه طرز دیگه‌ای هم برای جواب دادن هست؟
- منتظرت بودم از مدرسه برگردی خونه؛ می‌دونی، اون روز رو میگم.
و با چشم‌ غره ادامه میده:
- برات شام آماده کرده بودم. یک ماهی کامل رو فقط به خاطر تو برداشته بودم، سرخش کردم با همه‌ی چیزهای دیگه. مادرت بهم گفت قراره ساعت چهار خونه باشی. کجا بودی، هان؟
الآن واقعاً داره من رو بابت نیومدن به خونه در روزی که یک شورش نژادپرستی بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #95
صداش که اصلاً خوشحال نیست. مک سیتی پیر خودمونه دیگه.
قلبم بدجور سنگین شده. مامان اینجا نیست. این همه راه رو واسه هیچی اومدیم. در یک لحظه‌ی آنی، دستم رو دراز می‌کنم تا دست مک سیتی رو بگیرم. پوستش مثل زبره. خسته و پیر از سال‌ها کار کردن، اما نرم و خوب برای لمس کردن:
- ممنون مک سیتی. ممنون که مواظبم بودی. خوشحالم که سالمی.
صورتش نرم میشه:
- آسون نبود.
و زمزمه‌کنان ادامه میده:
- خیلی داد و بی‌داد بود. خیلی سر و صدا بود. همه‌مون دویدیم سمت خونه‌ی پاک سامادا- خودت که می‌دونی، اون خونه‌ی بزرگ سنگی. خیلی نگران بودیم که خونه‌هامون رو آتیش بزنن. برای همین هم خودمون رو مثل تن ماهی تو خونه‌ی اون جمع کردیم و منتظر موندیم. آلانگ مردهای دیگه رو جمع کرد و هر چی اسلحه می‌تونستن پیدا کنن رو برداشتن تا برن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا