متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #71
می‌شینم و به صداهای توی خونه گوش میدم. خشنود از اینکه به غیر از من کس دیگه‌ای بیدار نیست، از تختم بیرون می‌خزم. فضای وسط اتاق رو از هر وسیله‌ای خالی می‌کنم و کارم رو آغاز می‌کنم.
شش قدم، بچرخ. شش قدم، بچرخ. شش قدم، بچرخ. پاهام سه تا خط راست رو روی زمین می‌کشن؛ یک مثلث بی‌نقص. جن خرناس می‌کشه:
- بی‌نقص؟ شوخی می‌کنی؟ درست نبود. دوباره از اول شروع کن.
بنابراین، دوباره انجامش میدم. با انگشت‌هام ضربه می‌زنم و زیر لبم می‌شمرم:
- یک، دو، سه، چهار، پنج، شش... .
و دوباره انجامش میدم و دوباره و دوباره؛ تا زمانی که بهم حس درست بودن بده. شب، کنارم عمیق‌تر میشه و تیشرتم خیس عرق شده؛ امّا من برای ساعت‌ها به کارم ادامه میدم.
یک زمانی، وقتی من و سفیه داشتیم دنبال یک کتاب خوب بین قفسه‌های خاک گرفته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #72
فصل هشتم

وینسنت، پس از اولین روز کار داوطلبانه‌ش، شاد و خندان به خونه میاد. وقتی منتظریم تا عمه بی، برای شام صدامون کنه، بهم اعتراف می‌کنه:
- داشتم توی خونه دیوونه می‌شدم. فقط باید منتظر می‌موندم بدون اینکه بدونم چه اتفاقی داره میوفته. حداقل حالا می‌دونم که دارم کمک می‌کنم. یه گوشه منتظر واینستادم تا یک اتفاقی بیوفته.
- از "کمپونگ بارو" خبری نیست؟
نمی‌دونم چرا می‌پرسم؛ وقتی تقریباً از شنیدن جواب وینسنت وحشت دارم. جن گلوله‌های سرد ترس رو به شکمم فرا می‌خونه و اونا رو توی گلوم قرار میده. درد می‌کنه و برام سخته که نفس بکشم.
وینست با صورتی پر از تأسف سرش رو تکون میده:
- متأسفم مل. امروز تو شهر نبودم. داشتم به تدارکات سر و سامون می‌دادم. فردا قراره رانندگی کنم و برم شهر. اون موقع برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #73
قاشقم رو برمی‌دارم و سه بار، خیلی آهسته، به لبه‌ی کاسه‌م می‌زنم. بعدش، سه بار در جهت عقربه‌های ساعت هم می‌زنم و سه بار خلاف جهت عقربه‌های ساعت، دوباره هم می‌زنم. این کار رو دوباره و دوباره انجام میدم و تمام تلاشم رو می‌کنم تا تمام سفره رو با استفراغ کردن به گند نکشم.
عمه بی، از وینسنت پرسید:
- خطرناک بود؟
تقریباً تمام مدت غذا ساکت مونده بود. در حقیقت، تمام روز و زمانی که وینسنت از خونه بیرون رفته بود، ساکت مونده بود. سعی کرده بود خودش رو با کارهای خونه سرگرم کنه و من هم خودم رو زیاد تو دست و پاهاش ننداختم. می‌دونم چه حسی داره وقتی مغزت یک ذهنیت رو برای خودش به فیلم تبدیل می‌کنه. اینکه حواس خودت رو پرت کنی خیلی خوبه.
وینسنت مکث می‌کنه و می‌تونم بفهمم که داره به این فکر می‌کنه که تا چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #74
‌‎احساس می‌کنم همه با چشم‌هاشون دارن به بدنم لیزر شلیک می‌کنند. می‌تونم احساس کنم صورتم داغ شده. اشک، چشم‌هام رو می‌سوزونه و نمی‌تونم حرکت کنم. چی کار کنم؟ چی کار کنم؟ خنده‌ی جن توی سرم طنین می‌ندازه:
- ادامه بده تا اون‌ها بفهمن دیوونه‌ای. دست نگه دار تا مادرت بمیره. چه معمای جالب و لذت بخشی!
عمه بی، وسط حرف‌های نیشدار فرانکی مداخله می‌کنه:
- دختر... دختر حالت خوبه؟
هنوز هم نمی‌تونم حرکت کنم. زیر میز احساس می‌کنم یک دست مهربون و آرامش دهنده روی زانومه. به وینسنت نگاه می‌کنم؛ امّا نگاهش به من نیست. در عوض، خیلی سریع با دست دیگه‌اش لیوانش رو از روی میز به زمین می‌ندازه. لیوان، خورد و خاک‌شیر میشه و آب و تکه‌های شیشه، همه جا رو پر می‌کنن. [وینست حرف نداری!!!]
همه از شدت شوک به هوا می‌پرند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #75
***

- من رو هم با خودت ببر.
- ها؟!
وینسنت بین آهنگ‌هاش، روی زمین، دراز کشیده سرش رو بالا میاره و بهم نگاه می‌کنه.
دوباره حرفم رو تکرار می‌کنم؛ این دفعه با صدایی بلندتر:
- من رو هم با خودت ببر.
خیلی آهسته سرجاش می‌شینه و گرامافونش رو قطع می‌کنه:
- چرا؟ چرا باید این کار رو بکنم؟
بهش می‌گم:
- من هم می‌خوام کمک کنم. نمی‌تونم اینجا بمونم و هیچ کاری نکنم. می‌خوام بدونم مادرم کجاست؛ باید بدونم چه اتفاقی براش افتاده. باید بدونم حالش خوبه یا نه. اگر با تو برم بیرون، شاید بتونم از بقیه بپرسم و بفهمم.
فکر می‌کنم:
- اگر پیداش کنم، می‌تونم ازش محافظت کنم و اگر با تو باشم می‌تونم از تو مراقبت کنم.
به وینسنت دروغ نگفتم؛ فقط همه‌ی حقیقت رو بهش نگفتم. وینسنت آه می‌کشه:
- می‌دونم؛ امّا اون بیرون خطرناکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #76
***

جاگ‌دو مردی هندی بود، با شکم بزرگی که از کمربندش آویزون میشد و ریشی داشت که فقط میشه لاکچری توصیفش کرد. وقتی می‌خندید، و معمولاً هم می‌خندید- خصوصاً به جک‌هایی که بقیه‌مون متوجه نمیشدیم- چشم‌هاش پر از اشک میشدن و شکمش انقدر بالا و پایین می‌رفت که نگران بودم کمربندش باز بشه.
- به گروه خوش اومدی!
و در حالی که در عقب ماشین باستانی‌ش رو برام باز کرد، زیر لب خندید:
- می‌تونی من رو جِی صدا کنی!
زیر لبی گفتم:
- ممنونم جی.
و خودم رو روی صندلی‌های کهنه و چرمی ماشینش که پر از پارگی و سوراخ بودند، کشیدم. چشم‌هام پف کردن و احساس سبکی می‌کنم؛ به قدری که فکر می‌کنم هر لحظه ممکنه تو آسمون شناور بشم. خیلی کم خوابیدم. بیشتر شب رو تو اتاق وینسنت، در حالی که سعی داشتم جن رو آروم کنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #77
می‌بینمشون که با نگرانی بهم نگاه می‌کنن ولی در نهایت بهم اجازه میدن. از اینکه انقدر راحت گولشون زدم احساس ناراحتی می‌کنم. به خودم میگم که کاملاً هم بهشون دروغ نگفتم. من واقعاً یک عمه در سونگای بلو، عمه‌ی روانیم "جون" رو دارم. همیشه وقتی من رو می‌بینه خودش رو جمع می‌کنه و به سینه‌هام ضربه می‌زنه:
- خیلی لاغری. چطوری می‌خوای اینجوری شوهر پیدا کنی؟
در حقیقت عمه جون رو از پارسال ندیدیم. یک دختر هم‌سن و سال من داره، دختر عمه‌م، نورا. خوشش نمیاد که دخترش از من دیوونگی یاد بگیره؛ البته این چیزیه که عمه بی و عمو چونگ نیازی به دونستنش ندارن.
همونطور که جی و وینسنت دارن با هم حرف می‌زنن، من خودم رو با شمردن عددها مشغول می‌کنم. دور ماشین، وینسنت، جی و خودم یه دیوار حفاظی با عددها می‌سازم. سه بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #78
لبخند بی‌جونی می‌زنم. وینسنت غرولند می‌کنه؛ بعد به عقب نگاه می‌کنه و به چشم‌هام خیره میشه. به آرومی میگه:
- خودت رو آماده کن.
می‌خوام ازش بپرسم برای چی، امّا همون لحظه از پنجره به بیرون نگاه کردم و برای اولین بار پس از شروع این ماجرا، کوآلالامپور رو به چشم خودم دیدم.
خیابون‌ها سوت و کورن. مغازه‌ها خالی از مردم هستن. رد خون و فشنگ اینور و اونور پخش شده؛ یک نقشه از جنس خشونت بی‌معنا. اینطرف دودی که از یک ماشین سوخته بلند میشه، اونطرف شیشه‌های خورد شده‌ی یک مغازه. یک کم دورتر، یک لکه روی پیاده‌رو که تقریباً شبیه استرالیا بود و چیزی جز خون خشک شده نبود. و بعد... صحنه‌ای که به طرز عجیبی آشنا بود. برای یک لحظه متوجه نشدم چون همیشه به دیدن این چیزها توی سرم عادت داشتم: دست و پا و بدن‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #79
جی نگاه خیره‌م رو دنبال می‌کنه و میگه:
- "ج" و "س" برای "جاگدِو سیخ". البته وقتی زنم از دستم عصبانیه میگه "ج" و "س" برای "جوش سیاه".
می‌خندم؛ حال بهتری دارم:
- فکر نکنم این رو بخوای... .
به دستمال مچاله شده‌ی توی دستم نگاه می‌کنه و پوزخند می‌زنه:
- نگهش دار. یک عالمه دیگه از اینا دارم.
وینسنت بالا و پایین خیابون رو نگاه می‌کنه:
- بیاین بریم. یه عالمه تخم‌مرغ هست که باید جمع‌شون کنیم.
جی دندون‌هاش رو بهم فشار میده:
- چه تخم‌مرغ انگیز.
وینست می‌پرسه:
- چقدر دیگه می‌خوای این جوکای بی‌مزه رو بگی جاگدو؟!
من جوابش رو میدم:
- نمی‌دونم وینس، امّا فکر کنم بعضی از این جوک‌ها تخم مرغاً همون چیزهایی هستن که بهشون نیاز داریم.
و جی در حالی که داریم به سمت کلانگ میریم، با خوشحالی می‌خنده.

***

همنطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #80
***

وقتی بالأخره به کلانگ رسیدیم، با پیدا کردن کامیون تخم‌مرغ‌ها هیچ مشکلی نداشتیم. همونجایی که صاحب ماشین گفته بود، رها شده بود. به طرز معجزه‌آسایی، حتی یکی از تخم‌مرغ‌ها هم نشکسته بود. جی گفت:
- هرکسی که این تخم‌مرغ‌ها رو بهش بدیم، از شادی مثل مرغ پر در میاره و پرواز می‌کنه.
وینسنت لبخندی کم‌رنگ زد. از لحظه‌ای که ایستگاه بازرسی رو ترک کردیم حتی یک کلمه هم حرف نزده.
تقسیم شدیم تا تدارکات رو سریع‌تر و به دست مردم بیشتری برسونیم. جی کامیون تخم‌مرغ‌ها رو برمی‌داره و من و وینسنت هم ماشین خودمون رو. وقتی به اولین خونه رسیدیم، افراد خانواده با خوشحالی ازمون استقبال کردن: یک دختر جوون هندی به نام مالا و مادر مو سفیدش که یک ساری سبز کهنه پوشیده. مالا با دیدن برنج و تخم‌مرغی که براشون بردیم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا