متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #81
وینسنت به آرومی گفت:
- خیلی خب... حالا مشکل چی هست؟
مالا گلوش رو صاف می‌کنه:
- مشکل اینه که روزلان در سِگامبات زندگی می‌کنه. نگرانه که تا قبل از اینکه به خونه برسه، بهش حمله کنن.
به چشم‌هام نگاه می‌کنه و ادامه میده:
- یک عالمه محله‌های... غیردوستانه... هست که باید ازشون رد بشه.
وینسنت زودتر از من متوجه میشه:
- محله‌های چینی؟
- محله‌هایی که ممکنه... زیاد با یک مرد مالزیایی‌ تنها، رفتار خوبی نداشته باشن.
سکوت عمیقی به وجود میاد و روزلان می‌لرزه. مادر مالا با یک لیوان چای گرم، از آشپزخونه برمی‌گرده. کنار روزلان، روی زمین می‌شینه و در حالی که روزلان داره چای رو سر می‌کشه، خیلی آروم پشتش رو می‌ماله. نخ‌های سبز و طلایی ساری‌ش، هر بار که تکون می‌خوره، برق می‌زنن.
و اونجا بود که یک فکر بکر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #82
و مادر مالا با دندون‌های افتاده و نیفتاده‌ش پوزخند میزنه و با عجله میره تا بهترین ساری رو پیدا کنه.

***

نیم ساعت بعد، روزلان وسط اتاق وایستاده. دست‌هاش رو باز گذاشته تا مالا و مادرش آخرین کارهای پوشوندن ساری رو انجام بدن. یک ساری آبی کم‌رنگ با نخ‌های طلایی، که کنار پوست تیره‌ش برق می‌زنن، پوشیده.
وینسنت که عقب وایستاده بود تا با دقت همه چیز رو زیر نظر بگیره گفت:
- کار می‌کنه.
روزلان آهی از سر آسودگی کشید:
- خوبه.
به سمت در حرکت می‌کنه و میگه:
- بریم.
ولی با فریاد ما سرجاش یخ میزنه:
- صبر کن!
با چشمان گشاد شده‌ش برمی‌گرده:
- چی شده؟
وینسنت محکم سرش رو تکون میده:
- با این اوضاع و احوال، قبل از اینکه حتی پنج قدم هم برداری، همه می‌فهمن که تو یک زن نیستی. راه رفتنت خیلی ضایع‌ست.
- مشکل راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #83
***

در سکوت از سمبول تا سگامبوت رانندگی می‌کنیم. وینسنت گفته بود:
- احتمالاً در عرض پونزده دقیقه برسیم.
ولی همه‌مون احساس می‌کردیم هر سانتی‌متری که ماشین جلو میره، مثل یک عمر می‌گذره و ده سال پیر شدیم. مالا زیرلبی گفت:
- سریع‌تر، سریع‌تر.
روزلان چیزی نمیگه؛ بین دو تا زن نشسته. با یک دستش دست مادر مالا رو گرفته و با دست دیگه‌ش محکم شال روی سرش رو چسبیده.
وینسنت اعلام کرد:
- تقریباً رسیدیم.
نزدیک از خوشحالی فریاد آهسته‌ای بکشم که با دیدن چیزی، قلبم از کار میفته.
یک ایستگاه بازرسی.
از صندلی عقب، صدای نفس تند مالا رو می‌شنوم. زیر لب زمزمه می‌کنه:
- چی کار کنیم؟
دلم پیچ می‌خوره. جن خیلی آهسته بزرگ میشه.
وینسنت با آرامش گفت:
- فقط عادی رفتار کنین. حرف زدن رو بذارین به عهده‌ی من.
ماشین رو خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #84
***

آفتاب بعداز ظهر کم‌کم داره طلایی‌تر میشه. بعد از اینکه مالا و مادرش رو به خونه فرستادیم؛ وینسنت تصمیم می‌گیره که وقت برگشتن به خونه رسیده:
- به مامان می‌گیم که نتونستیم به سانگای بولو برسیم و فردا دوباره امتحان می‌کنیم.
باهاش موافقت می‌کنم:
- باشه.
نفسم بالا نمیاد و هنوز تو ابرهام. از یک جایی بین تمام افکار درهم و وحشتناکم، از وسط مغز شکسته‌م، من یک ایده‌ی خوب دادم. یک ایده‌ی خوب. من! و واقعاً انجامش دادیم؛ یک مرد رو به خونه‌ش برگردوندیم و این به خاطر من بود. به عنوان کسی که هفته‌ها و ماه‌های گذشته فقط به این فکر می‌کرده که یکی باید نجاتش بده؛ هر وقت یادم میاد که من هم می‌تونم کسی باشم که بقیه رو نجات بدم، سرم گیج میره.
- می‌تونی؟
صدای جن مثل دود دور سرم می‌چرخه:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #85
نه می‌تونم جیغی که از سر وحشت کشیدم رو در گلوم خفه کنم؛ و نه می‌تونم جلوی دست‌هام رو که محکم دستگیره‌ی در رو فشار دادن و روی چرم کهنه‌ش رد همیشگی ناخن‌م رو انداختن؛ بگیرم.
بین سر و صدای موتور که احتمالاً بیشتر از هر زمان دیگه‌ای در طول عمرش داشت کار می‌کرد، فریاد زدم:
- چه خبر شده؟!
وینسنت جواب نمیده؛ فقط مثل دیوانه‌ها به رانندگی ادامه میده و هر چند وقت یک بار از آیینه‌ی بغل نگاهی به بیرون می‌ندازه.
بالأخره، بعد از پونزده دقیقه رانندگی تپش‌آور و شمردن‌ها و ضربه زدن‌های سه تایی من، وینسنت سرعت رو کم می‌کنه و من می‌تونم نفسی تازه کنم:
- قضیه چی بود؟
نفس عمیقی می‌کشه. متوجه میشم که رنگ از صورتش پریده:
- اون چیز وسط جاده.... تنه‌ی درخت بود. فکر کنم تنه‌ی درخت موز بود.
- همین؟ حتماً فقط اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #86
نفس‌هام به قدری مقطع و نامنظم هستن که رو به روی چشم‌هام دایره‌های سیاه می‌بینم. پلک‌هام رو محکم می‌بندم و مامان جلوی چشم‌هام پدیدار میشه. با یک لوله‌ی آهنی لهش کردن. مرد بدون صورتی که بالای جسد مادرم ایستاده، شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه:
- کار ما نبوده.
خون از مچش به روی زمین چکه می‌کنه. بدون اینکه حتی فکر کنم، شروع به شمردن و ضربه زدن می‌کنم: یک، دو، سه. یک، دو، سه. ولی تصویر از برابر چشم‌هام ناپدید نمیشه. چرا ناپدید نمیشه؟ نمی‌تونم نفس بکشم؛ قسم می‌خورم. نمی‌تونم نفس بکشم. دوباره و دوباره، مامان جلوی چشم‌هام می‌میره و من هیچ کاری، هیچ کاری، هیچ کاری نمی‌تونم براش انجام بدم.
- بشمر ملاته‌ی لعنتی. بشمر یا اینکه اون می‌میره. یک، دو، سه؛ یک، دو، سه؛ یک، دو، سه... .
وینسنت، تنه‌ی درخت، مردها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #87
می‌تونم شک و تردید رو تو صداش بشنوم و این من رو می‌ترسونه. توی سرم، جن خاطره‌ی زمانی که به مادرم حقیقت رو گفتم برام به نمایش می‌گذاره.
- وقتی استرس می‌گیرم، وقتی نگرانم، وقتی به چیزی فکر می‌کنم که نمی‌خوام، یک جورایی... شروع به شمردن می‌کنم. بهم کمک می‌کنه که آروم بشم.
ازم می‌پرسه:
- کمکی هم می‌کنه؟
- آره. خب... بیشتر وقت‌ها.
جن توی ذهنم زمزمه می‌کنه:
- تمومش کن. تمومش کن. اگر بیشتر از این بگی، ازت متنفر میشه.
بهش محل نمیدم و ادامه میدم:
- نمیشه هر طور دلم می‌خواد بشمرم. باید حتماً سه تایی بشمرم.
- سه تایی؟
سرم رو تکون میدم:
- آره. سه عدد جادوییه. برای همین همه‌ی چیزهایی که میشمرم باید سه تایی باشن؛ یا اینکه مجموع‌شون بخش پذیر بر سه باشه. یا اگر یک دسته چیز یک جا هست، من هر سومی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #88
- یک چیزی رو راجب موسیقی می‌دونی؟ اگر بشکنیمش، چیزی جز یک مشت بی‌نظمی نیست. منظورم اینه که موسیقی، نت‌های مختلف، آلات مختلف و صداهای مختلفی داره. شلوغ و بی‌نظمه. ولی اگر بهش ضرب و ریتم بدی، همه‌ی این چیزهای مختلف یک جوری کنار هم چیده میشن و یک موسیقی گوش‌نواز رو به وجود میارن. فکر می‌کنم این همون چیزیه که من سعی دارم انجامش بدم. می‌خوام یک ریتم بین شلوغی‌های ذهنم پیدا کنم تا مسائل برام... قابل درک بشن.
نگاه دیگه‌ای بهش می‌ندازم. وینسنت با اخم ریزی داره در جاده‌ی پیش رومون رانندگی می‌کنه. می‌تونم بگم که داره به چیزهایی که بهش گفتم، فکر می‌کنه. سکوت بین‌مون بیشتر و بیشتر کش میاد و توی دلم آشوب میشه. جن مشت‌هاش رو باز می‌کنه و از کف دستش، هزاران پرنده‌ی ریز سیاه بیرون میان تا در شکمم بال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #89
فصل نه

- دوباره؟!
عمه بی شوکه زده و با دهنی که کاملاً شبیه دایره شده، بهم خیره شده:
- می‌خوای دوباره باهاشون بری؟!
سرم رو تکون میدم ولی جرأت ندارم تو چشم‌هاش نگاه کنم:
- بله عمه.
وینسنت دخالت می‌کنه:
- دیروز مجبور شدیم بیایم خونه مامان. وقتی کارهام تموم شد، زمانی نمونده بود که بخوایم قبل از تاریکی هوا به سونگای بریم. این بار می‌ریم. ملاته باید با خانواده‌ش باشه.
عمه بی خوشحال نیست؛ و خودمم صادقانه اعتراف می‌کنم که عجله‌ی چندانی برای برگشتن به بیرون رو ندارم. وینسنت شاید در راه برگشت موفق شده بود که حواسم رو پرت کنه؛ امّا شب جن برگشت تا خشمش رو مثل طاعون به جونم بندازه. تمام شب رو داشتم با مرگ آدم‌هایی که برام مهم بودن دست و پنجه نرم می‌کردم و امروز احساس می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #90
***

از بیرون صدای بوق مبهم جی رو می‌شنویم و وینسنت فوراً به سمت در میره. من عقب می‌مونم. می‌خوام یک جوری به عمه بی اطمینان بدم؛ بهش بگم که مشکلی برای ما پیش نمیاد. به جای اینکار متوجه شدم که ناخودآگاه دست‌هاش رو گرفتم. عمه بی، در حالی که خم شدم و دست‌هاش رو بوسیدم، شگفت‌زده بهم خیره میشه. این همون خداحافظی‌ایه که هر وقت از خونه بیرون می‌رفتم با مادرم می‌کردم.
- خیلی زود برمی‌گرده خونه عمه. سعی کن زیاد نگران نشی.
و بعد به سمت ماشین می‌دوم تا وانمود کنم که چشم‌های خیس از اشکش رو ندیدم.
پسرها توی ماشین منتظرم موندن و من خودم رو روی صندلی عقب خیز میدم و کیفم رو کف ماشین پرت می‌کنم. جی انگشتش رو به سمت من تکون میده:
- یک دختر معمولی که ما رو اینجوری منتظر نگه می‌داره.
جوابش رو میدم:
- یک مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا