- ارسالیها
- 368
- پسندها
- 5,412
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #101
نگاهش را به دوستش دوخت که تکیهاش را از در گرفته بود و به سمت ابراهیم قدم بر میداشت. کنار ابراهیم ایستاد و نگاهش را در چشمان از حدقه در آمده و دهان نیم بازش و گردنی که رد سیم بر جای مانده بود چرخاند. خم شد و با انگشت اشارهاش خون بر قالی را لمس کرد. به کنار اُپن آمد و با خون بر روی دستکش چرمش شمارهای شش رقمی نوشت. پیام مهمی را برای دوستان ابراهیم بر جای گذاشته بود. پیام خبر از اتفاق بعدی بود. فقط باید رمز گشایی میشد.
***
لباسش را پوشیده و آمادهی رفتن بود؛ ناگهان امیر را دید که داشت وارد اتاق میشد. خشمگین رو به او گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
امیر درحالی که نفسنفس میزد گفت:
- کارم مهم بود شاهین...نمیتونستم ایمیل بزنم.
شاهین با اخمی بر پیشانی گفت:
- چی شده؟
امیر بیآنکه مِن مِن کند با...
***
لباسش را پوشیده و آمادهی رفتن بود؛ ناگهان امیر را دید که داشت وارد اتاق میشد. خشمگین رو به او گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
امیر درحالی که نفسنفس میزد گفت:
- کارم مهم بود شاهین...نمیتونستم ایمیل بزنم.
شاهین با اخمی بر پیشانی گفت:
- چی شده؟
امیر بیآنکه مِن مِن کند با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش