نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #101
کیوان صحبتش را قطع کرد و به همراه رُها به جاوید چشم دوخت. کیاوش و محمد هم کنجکاوانه نگاهش کردند. جاوید رو به دوستانش با اخمی بر پیشانی گفت:
- خبرا رو خوندین؟
کیاوش به قهوه‌اش که طرحی بیشتر شبیه به شاخه‌های درخت داشت تا یک قلب، چشم دوخت و بی‌تفاوت گفت:
- چطور؟
جاوید خیره به صفحه‌ی موبایلش قسمتی از متن را شروع به خواندن کرد.
- دزدی دو فرد مسلح از مردی که از بانک وام گرفته بود!
رُها شگفت‌زده رو به جاوید گفت:
- اوه! موفق شدن فرار کنن؟
جاوید خیره به موبایلش پاسخ داد:
- آره؛ اما پلیس دنبالشونه.
کیوان کمی از قهوه‌ی تلخش را نوشید و سپس پرسید:
- چقدر به جیب زدن؟
جاوید توام با حسرت گفت:
- سه میلیارد!
کیاوش ابروانش را رو به بالا سوق داد و با لبخندی که سعی داشت پنهانش کند، لیوان قهوه‌اش را به لبانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #102
صدای آیفون را که شنید، متعجب از جا برخاست. یعنی محمد به همراه دوستانش موقع تماس پشت در بودند؟
رایلی نگاهش را به سمت صاحبش دوخت و سپس بی‌آنکه به خودش زحمت دهد بلند شود، خیره به تلویزیون گشت. شکیب با دیدن الناز، آیفون را برداشت و گفت:
- سلام. مگه کلید نداری اِلیِ ناز؟
الناز بینی‌اش را به لنز دوربین آیفون چسباند و با لبخندی گفت:
- سلام. تو خونه جا گذاشتم شکیبی. حالا این دفعه رو اجازه بده بیام.
شکیب از حرکات مضحک الناز خنده‌اش گرفت.
- بیا تو دختره‌ی لوس.
دکمه را فشرد و سپس در پذیرایی را برایش باز کرد. الناز مسیر حیاط را با وجود گل‌های رز رنگارنگِ خوشبو پیمود و از پله‌های قبل ورودی بالا آمد. کفش‌های اسپرت مشکی و قرمز رنگش را از پا در آورد و، به محض وارد شدن شکیب را در آغوش گرفت. بی‌حالی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #103
پس از اتمام کارش وارد اتاق شکیب شد. به در تکیه داد و نگاهش را سمتش دوخت که روبه‌روی آینه ایستاده بود و سر به زیر گرفته داشت دکمه‌های پیرهنش را با اندک نوری که از آباژورهای کنار تخت می‌تابید می‌بست. پیرهن مشکی رنگش را با شلوار جین مشکی ست کرده بود. دخترک هیچ وقت نتوانست بفهمد علت تیره پوشیدن لباس‌های شکیب چیست؛ و یا چرا در خانه‌ی خودش با لباس راحتی نمی‌چرخد! رفتارهای شکیب الناز را متعجب کرده بود. کلاً پسرک عجیبی بود برایش. این جمله را الناز بارها به او گوشزد کرده بود.
شکیب کلاه بر سرش را برعکس گذاشت؛ به طوری که لبه‌ی کلاه پشت قرار گرفت. از میز آرایشی فاصله گرفت. خواست از اتاق خارج شود که الناز با گذاشتن دستش بر چارچوب در مانع از رفتنش شد. شکیب یک تای ابرویش را بالا برد و با حالتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #104
جاوید پس از ورود به خانه با دیدن دوستش که بسیار تغییر کرده بود، اشک در چشمانش حلقه بست. شکیب را در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند. محمد، کیوان و رُها «هو» گویان و با شوخی و خنده جاوید را دلداری دادند. سپس او را به پذیرایی آوردن و بر روی کاناپه نشاندنش. شکیب آب پرتقالی از روی میز برداشت و به دهان جاوید نزدیک کرد که کمی از آبمیوه بر پیرهن سورمه‌ای رنگ و شلوار جین جاوید ریخت. کیوان شانه‌های جاوید را ماساژ داد و محمد با دست‌هایش صورتش را باد می‌زد. سوژه‌اشان که جاوید باشد، جور شده بود! الناز که کنار در ورودی ایستاده بود، به آرامی به رفتارشان می‌خندید. اولین بار بود که دوستان شکیب را می‌دید. درست به مانند خودِ شکیب یک تخته‌شان کم بود.
با اشاره‌ی شکیب به سمتش آمد و کنارش جای گرفت. شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #105
محمد ماشین را روبه‌روی در آپارتمان متوقف کرد. الناز دستش را به دستگیره رساند و خیره به ساختمان با صدایی گرفته گفت:
- نمیای بالا؟
محمد نگاهش کرد و گفت:
- نه ممنون؛ تنهایی که مشکلی نداری؟
الناز نگاهش کرد.
- این طوری بهتره محمد...خدافظ.
محمد: مراقب خودت باش.
الناز بی‌آنکه چیزی بگوید از ماشین پیاده شد. محمد خیره به رفتنش زیر لب گفت:
- لعنت بهت شکیب.
وارد خانه شد. قبل از آنکه در را ببندد، چراغ‌های خانه را روشن کرد و سپس در را بست. شال را از سرش برداشت و بر اُپن گذاشت. همان‌طور که با دستانش موهایش را مرتب می‌کرد، زنگ خانه به صدا در آمد. فکر کرد محمد و یا خانم همسایه‌ست؛ به همین خاطر بی‌آنکه از چشمی نگاه کند در را باز کرد. با دیدن فرشید هراسان در را بست و به آن تکیه داد. فرشید که انتظار چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #106
الناز سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت:
- نقشه‌مون یادت رفت؟
فرشید توام با خشم فریاد زد:
- گور بابای نقشه!
الناز بازوی فرشید را به تندی گرفت و ترسیده گفت:
- خواهش می‌کنم فرشید، آروم باش!
فرشید درحالی که ضربان قلبش بالا رفته بود، به ناچار تن صدایش را پایین آورد و توام با خشم گفت:
- می‌خوام همه چی رو به شکیب بگم. از این بازی که راه انداختیم خسته شدم. از اینکه نقش یه آدم بد رو بازی کنم متنفرم؛ اونم وقتی که عشقم نسبت بهت پاکِ پاکِ.
الناز بهت‌زده از حرف‌هایش بغض کرد و گفت:
- تو این کارو نمی‌کنی فرشید! تو بهم قول دادی... .
جدیت نگاه فرشید را که دید بغضش ترکید، به پایش افتاد و درحالی که گریه می‌کرد گفت:
- تو رو خدا چیزی بهش نگو! مریضِ، من دیدم بیماریش باهاش چیکار کرده...خواهش می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #107
فرشید نگاهش را به پنجره دوخت و گفت:
- می‌دونم، اما این دلم...این دل بی‌صاحب می‌گفت همراهت بشم.
الناز با بغض در صدایش گفت:
- متأسفم فرشید؛ من مجبورم برای رسیدن به خواستم بد باشم.
فرشید نگاهش را به الناز دوخت و مغموم نگاهش کرد. حرفش برایش سنگین بود. از جا برخاست و همان‌طور خیره در چشمان الناز با جدیت و لحنی مطمئن گفت:
- می‌دونی کِی قدر تو رو می‌دونه؟ وقتی که تو رو از دست بده! وقتی که بفهمه دیگه النازی نیست. اون وقته که می‌فهمه حسی که بهت داشت فراتر از یه دوست داشتن بوده.
راهش را به سمت خروجی در پیش گرفت و ادامه داد:
- اگرچه از یه پسر بی‌احساسی مثل شکیب بعید می‌دونم.
بی‌خداحافظی خانه را ترک کرد و الناز خیره به قالی حرف‌های فرشید را در ذهنش مرور می‌کرد.
و خانم همسایه پشت پنجره خیره به شخصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #108
شاهین روبه‌رویش ایستاد و گفت:
- باید به من، امیر و یا به عموت می‌گفتی می‌خوای چیکار کنی. اگه تو این دزدی اتفاقی برای جفت‌تون می‌افتاد؟
کیاوش دستانش را بالا گرفت و با لبخندی گفت:
- باشه، خیلی‌خب، ببخشید، دیگه تکرار نمی‌شه شاهی. اینقدر حرص نخور، قول می‌دم شماها رو در جریان بذارم.
شاهین توام با عصبانیت گفت:
- اینو قبلاً هم شنیدم.
کیاوش پدرش را در آغوش گرفت و درحالی که عطر تلخ لباسش را می‌بویید گفت:
- باید عادت کنی بابا... .
از پدرش فاصله گرفت، بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند و گفت:
- چون قراره باز هم بشنوی. حالا اجازه‌ی مرخصی میدی؟ داره صبح میشه‌ها!
اردشیر درحالی که وارد اتاق می‌شد به آرامی خندید و کیاوش با اشاره‌ی پدرش از اتاق خارج شد.
اردشیر بر صندلی لم داد، پایش را بر عسلی گذاشت و همان‌طور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #109
چشمانش را بست. خوابش می‌آمد. در عینی که درد داشت میل شدیدی داشت که بخوابد. موبایلش را برداشت و با الناز تماس گرفت. صدایش را که شنید بی‌حال گفت:
- کجایی الناز؟
الناز درحالی که روبه‌روی آینه ایستاده بود و مقنعه‌اش را مرتب می‌کرد پاسخ داد:
- سلام. خونه‌ام، دارم آماده می‌شم برم امتحان بدم.
- بعد از امتحانت، میری خونه وسایلت رو جمع می‌کنی و میای پیشم... .
سپس توام با خشم ادامه داد:
- فهمیدی؟!
الناز متعجب به موبایلش که بر روی میز بود، خیره شد. آب دهانش را بلعید و توام با نگرانی «باشه» گفت. تماس از جانب شکیب قطع شد. الناز درحالی که ناخونش را از استرس می‌جوید به میز آرایشی تکیه داد و به این فکر می‌کرد که دلیل عصبانیت شکیب چه می‌تواند باشد.
شکیب موبایلش را بر صندلی شاگرد پرت کرد. پیشانی‌اش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #110
دخترک پس از آنکه سرم را وصل کرد، از شکیب فاصله گرفت. حال بد پسرک، دخترک را آشفته کرد. طبیعی بود که برای حال بیمارش ناراحت شود، اما نه به اندازه‌ای که دخترک ناراحت شده بود.
تا ساعت شش عصر کارش طول کشید. دیگر رمغ نداشت که از آن سه پله‌ی قبل از ورودی خانه‌اش بالا بیاید. همان‌جا بر روی پله نشست. الناز با دیدن شکیب از خانه خارج شد. پابرهنه مسافت را طی کرد و کنارش نشست. به نیم‌رخش خیره شد. به نظر ناراحت نمی‌آمد. چیزی نمی‌گفت و نگاهش خیره به گل‌های رز بود. الناز سر به زیر گرفته سر صحبت را باز کرد.
- دیشب فرشید اومده بود پیشم. جروبحث داشتیم باهم و دعوامون شد. حتماً زن همسایه بهت گفته. فکر کنم دلیل ناراحتیت همین باشه.
شکیب با صدایی گرفته گفت:
- ماه به ماه میاد دیدنت؟
الناز نگاهش کرد.
- نه.
شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا