- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 389
- پسندها
- 5,467
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #101
همانطور خیره به دیوار، اشکی از چشمش چکید.
- اما الآن پشیمونم از آرزویی که کردم. دوست دارم همهی زندگیم رو بدم تا برگردم به دوران بچگیم. به قبل از هشت سالگیم.
ساکت شد و سپس با بغض در صدایش گفت:
- یادم نمیره وقتی که تو مدرسه ازم میپرسیدن اسم مامان و بابات چیه و من چون جوابی نداشتم که بهشون بدم ساکت میشدم. واقعاً نمیدونستم چی باید بگم. گاهی اوقات فکر میکردم حاصل یه رابطهی بد بودم. ترحمشون رو احساس میکردم. کسی بهم بیاحترامی نمیکرد، فقط سمتم نمیاومدن. میدونی...من بهشون پز غریبهای رو که منو به حریمش راه داد و چیزی برام کم نذاشت، دادم. حسرت رو تو چشماشون دیدم. فهمیدم اگه مثل اونا خانواده ندارم خدا یه غریبهای رو سر راهم قرار داده که کمبود محبتهای مامان و بابام رو احساس نکنم.
نگاهش...
- اما الآن پشیمونم از آرزویی که کردم. دوست دارم همهی زندگیم رو بدم تا برگردم به دوران بچگیم. به قبل از هشت سالگیم.
ساکت شد و سپس با بغض در صدایش گفت:
- یادم نمیره وقتی که تو مدرسه ازم میپرسیدن اسم مامان و بابات چیه و من چون جوابی نداشتم که بهشون بدم ساکت میشدم. واقعاً نمیدونستم چی باید بگم. گاهی اوقات فکر میکردم حاصل یه رابطهی بد بودم. ترحمشون رو احساس میکردم. کسی بهم بیاحترامی نمیکرد، فقط سمتم نمیاومدن. میدونی...من بهشون پز غریبهای رو که منو به حریمش راه داد و چیزی برام کم نذاشت، دادم. حسرت رو تو چشماشون دیدم. فهمیدم اگه مثل اونا خانواده ندارم خدا یه غریبهای رو سر راهم قرار داده که کمبود محبتهای مامان و بابام رو احساس نکنم.
نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش