- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 392
- پسندها
- 5,491
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #101
الناز به میان حرفش آمد و گفت:
- لطف کردی شکیب.
شکیب به تخت تکیه داد و به نیمرخ دخترک نگاه کرد.
الناز: «هممون بعضی از زخمامون رو نادیده گرفتیم به خاطر اینکه کسی که چاقو دستش بود رو دوست داشتیم.»
شکیب پی به منظور حرفش برد. خجالتزده حرفی به میان نیاورد.
الناز: تا حالا از آرزوهام برات گفتم؟
سپس بیآنکه منتظر جوابی از جانب شکیب باشد درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
- نه نگفتم! یادم میاد مایل بودی بشنوی.
شکیب با ناراحتی خیره به نیمرخ دخترک گشت. الناز دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- وقتی بچه بودم...هشت سالم که بود آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم. عاشقت شده بودم. قد و چهرهی مردونهی تو، اینو تو ذهن من به وجود اُورد که اگه بخوام بهت برسم باید هم قد تو باشم و چهرهی بزرگ گونه داشته باشم...
- لطف کردی شکیب.
شکیب به تخت تکیه داد و به نیمرخ دخترک نگاه کرد.
الناز: «هممون بعضی از زخمامون رو نادیده گرفتیم به خاطر اینکه کسی که چاقو دستش بود رو دوست داشتیم.»
شکیب پی به منظور حرفش برد. خجالتزده حرفی به میان نیاورد.
الناز: تا حالا از آرزوهام برات گفتم؟
سپس بیآنکه منتظر جوابی از جانب شکیب باشد درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
- نه نگفتم! یادم میاد مایل بودی بشنوی.
شکیب با ناراحتی خیره به نیمرخ دخترک گشت. الناز دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- وقتی بچه بودم...هشت سالم که بود آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم. عاشقت شده بودم. قد و چهرهی مردونهی تو، اینو تو ذهن من به وجود اُورد که اگه بخوام بهت برسم باید هم قد تو باشم و چهرهی بزرگ گونه داشته باشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش