متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #111
شاهین روبه‌رویش ایستاد و گفت:
- باید به من، امیر و یا به عموت می‌گفتی می‌خوای چیکار کنی. اگه تو این دزدی اتفاقی برای جفت‌تون می‌افتاد؟
کیاوش دستانش را بالا گرفت و با لبخندی گفت:
- باشه، خیلی‌خب، ببخشید، دیگه تکرار نمی‌شه شاهی. اینقدر حرص نخور، قول می‌دم شماها رو در جریان بذارم.
شاهین توام با عصبانیت گفت:
- اینو قبلاً هم شنیدم.
کیاوش پدرش را در آغوش گرفت و درحالی که عطر تلخ لباسش را می‌بویید گفت:
- باید عادت کنی بابا... .
از پدرش فاصله گرفت، بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند و گفت:
- چون قراره باز هم بشنوی. حالا اجازه‌ی مرخصی میدی؟ داره صبح میشه‌ها!
اردشیر درحالی که وارد اتاق می‌شد به آرامی خندید و کیاوش با اشاره‌ی پدرش از اتاق خارج شد.
اردشیر بر صندلی لم داد، پایش را بر عسلی گذاشت و همان‌طور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #112
چشمانش را بست. خوابش می‌آمد. در عینی که درد داشت میل شدیدی داشت که بخوابد. موبایلش را برداشت و با الناز تماس گرفت. صدایش را که شنید بی‌حال گفت:
- کجایی الناز؟
الناز درحالی که روبه‌روی آینه ایستاده بود و مقنعه‌اش را مرتب می‌کرد پاسخ داد:
- سلام. خونه‌ام، دارم آماده می‌شم برم امتحان بدم.
- بعد از امتحانت، میری خونه وسایلت رو جمع می‌کنی و میای پیشم... .
سپس توام با خشم ادامه داد:
- فهمیدی؟!
الناز متعجب به موبایلش که بر روی میز بود، خیره شد. آب دهانش را بلعید و توام با نگرانی «باشه» گفت. تماس از جانب شکیب قطع شد. الناز درحالی که ناخونش را از استرس می‌جوید به میز آرایشی تکیه داد و به این فکر می‌کرد که دلیل عصبانیت شکیب چه می‌تواند باشد.
شکیب موبایلش را بر صندلی شاگرد پرت کرد. پیشانی‌اش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #113
دخترک پس از آنکه سرم را وصل کرد، از شکیب فاصله گرفت. حال بد پسرک، دخترک را آشفته کرد. طبیعی بود که برای حال بیمارش ناراحت شود، اما نه به اندازه‌ای که دخترک ناراحت شده بود.
تا ساعت شش عصر کارش طول کشید. دیگر رمغ نداشت که از آن سه پله‌ی قبل از ورودی خانه‌اش بالا بیاید. همان‌جا بر روی پله نشست. الناز با دیدن شکیب از خانه خارج شد. پابرهنه مسافت را طی کرد و کنارش نشست. به نیم‌رخش خیره شد. به نظر ناراحت نمی‌آمد. چیزی نمی‌گفت و نگاهش خیره به گل‌های رز بود. الناز سر به زیر گرفته سر صحبت را باز کرد.
- دیشب فرشید اومده بود پیشم. جروبحث داشتیم باهم و دعوامون شد. حتماً زن همسایه بهت گفته. فکر کنم دلیل ناراحتیت همین باشه.
شکیب با صدایی گرفته گفت:
- ماه به ماه میاد دیدنت؟
الناز نگاهش کرد.
- نه.
شکیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #114
درحالی که پنجه بوکس طلایی رنگِ در دستش را جابه‌جا می‌کرد نگاهی به محمد کرد، که دستان فرشید را از پشت گرفته بود و اجازه‌ی حرکتی از جانب او را نمی‌داد. نگاهی به چهره‌‌ی خون‌آلود فرشید کرد و هشتمین مشت را بر دهانش کوفت. فرشید در پاسخ به کنش شکیب، با صدای بلند خندیدن واکنش نشان داد. صدای خنده‌اش شکیب را عصبانی کرده بود. خنده‌اش برای چیست آخر؟ مشت بعدی را بر شکمش کوفت که فرشید صورتش از درد جمع شد، اما باز هم خندید.
شکیب سرش را به طرفین تکانی داد و توام با خشم گفت:
- از بیچارگیِ که می‌خندی، چون قراره بمیری می‌خندی.
و مشتی محکم بر صورتش کوفت. فرشید دیگر نا نداشت «آخ» بگوید، چه برسد به اینکه بخندد. آن پنجه بوکس دیگر دهانش را چفت کرده بود. ضربات دست شکیب سنگین بود. بیماری‌اش انگار قوای جسمانی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #115
محمد ناباورانه رو به شکیب کرد و خشمگین بر سرش فریاد زد:
- چیکار کردی احمق؟!
شکیب بی‌توجه به محمد، به فرشید نزدیک شد و دنبال موبایلش گشت. آن را در جیب شلوارش پیدا کرد. شماره‌ی صد و پانزده را گرفت و موبایل را به گوشش نزدیک کرد. با خوردن دومین بوق شکیب لحنی نگران به صدایش داد و گفت:
- آقا اینجا یه نفر چاقو خورده. خواهش می‌کنم هرچه سریع‌تر یه آمبولانس بفرستین...داره می‌میره... .
شخص پشت خط به میان کلامش آمد و گفت:
- لطفاً آروم باشید آقا. می‌تونید آدرس رو بگید؟
شکیب دستپاچه و هول آدرس را به مرد پشت خط داد. سپس تماس را قطع کرد و موبایل را به سمت فرشید پرت کرد. به سمت ماشین آمد و در سمت شاگرد جای گرفت. محمد نگاهش به فرشید بود که با تمام توانش گلویش را می‌فشرد. دلش می‌خواست کمکش کند، اما کاری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #116
شکیب خشمگین گفت:
- تو دخترت رو بهم فروختی. مثل یه کالا، می‌فهمی؟ تو پول گرفتی از من بابتش؛ و هنوز هم بابتش داری از من پول می‌گیری. دلیل اومدنت به اینجا هم فقط همینه، اخاذی، نه دیدن دخترت.
نعیم با جدیت گفت:
- اصلاً موضوع این نیست پسر. من نمی‌خوام دخترم پیش یه خلافکار بزرگ بشه و چشم و گوشش باز بشه.
شکیب با شنیدن این حرف، نعیم را به داخل خانه هدایت کرد و سپس با اخمی بر پیشانی گفت:
- کی بهت گفته من خلافکارم؟
نعیم با لبخندی مرموز گفت:
- بماند...حداقل وقتی پیش من بود لقمه‌ی حروم بهش ندادم.
شکیب توام با خشم گفت:
- بچه‌تون کجا به دنیا اومد؟ پیش یه مشت حروم خور. مادر این دختر کیه؟ خودت چیکاره‌ای؟ یه حروم خور. تو همونی نیستی که مواد می‌فروشه؟ آمارت رو دارم نعیم! چی تو این کله‌ی کثیفت می‌گذره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #117
به محض آنکه وارد خانه شد الناز نزدیکش آمد و کنجکاوانه پرسید:
- اون آقاهه کی بود شکیبی؟
شکیب در را پشت سرش بست و درحالی که خم شده بود تا رایلی را نوازش کند گفت:
- یه نیازمند.
الناز: منو از کجا می‌شناخت؟
شکیب با بی‌تفاوتی گفت:
- قبلاً تو رو دیده بود.
الناز لبخند به لب متعجب گفت:
- چه نیازمند خوشگلی بود! رنگ چشماش به من شباهت داشت.
شکیب ایستاد و با اخمی بر پیشانی زیر لب زمزمه کرد:
- خدا نکنه!
سپس دست الناز را در دستش گرفت و به سمت اتاق قدم نهاد. الناز بر تخت نشست و شکیب پس از برداشتن شانه از میز، کنار الناز جای گرفت. کش موهایش را باز کرد و شروع به شانه زدن موهای لخت و بلند دخترک کرد. یکی از فانتزی‌هایش، موی بلند بود.
- اصلاً دوست ندارم بزرگ بشی اِلیِ ناز. دوست دارم برام همون دختری که تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #118
شکیب در نظرش آمد خانه به واسطه‌ی رنگ مبل‌ها کمی دلگیر به نظر می‌رسد، اما با وجود کاغذ دیواری‌های کرم رنگ، فضا را از دلگیر بودن خارج کرده بود.
- حالم از قیافه‌ام مشخصه.
ابراهیم پس از ریختن چای در دو لیوان، سینی را در دست گرفت و به بیرون از آشپزخانه آمد.
- به بعدش فکر کن شکیب.
شکیب تلویزیون را که در سمت راست بود از نظر گذارند، که بر میز بزرگی قرار داشت. پذیرایی کوچک بود و پنجره‌ای در خانه قرار نداشت. چیدمان خانه بسیار ساده بود. انتظار نداشت خانه‌ی دوستش اینچنین باشد. فکر می‌کرد تجملاتی و بزرگ و دلباز باشد.
رو به ابراهیم می‌کند و می‌گوید:
- البته اگه بعدی باشه.
ابراهیم سینی را مقابل شکیب بر روی میز مستطیل شکل شیشه‌ای گذاشت و گفت:
- هست شکیب، هست. عینهو ماتم زده‌ها نباش.
و به آرامی خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #119
دست در جیب شلوار راحتی‌اش کرد و موبایلش را درآورد. وارد گالری شد و سپس موبایلش را به طرف شکیب گرفت. شکیب خم شد و موبایل را در دستش گرفت. به مبل تکیه داد و به دخترکی خیره شد که چشم و ابرو مشکی، موهایی فر و صورتی سفید رنگ و گرد با رژی قرمز رنگ بر لبش‌هایش که بسیار زیبایش کرده بود.
- خیلی زیباست!
ابراهیم توام با شوق و لذت گفت:
- دلبریِ برای خودش.
شکیب موبایل را به سمت ابراهیم گرفت و گفت:
- چطور باهاش آشنا شدی؟
ابراهیم موبایل را می‌گیرد و بر میز می‌گذارد.
- از طریق یه واسطه.
- دوست داره؟
ابراهیم دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشد.
- خیلی بهم علاقه داره.
شکیب اجزای صورتش را از نظر می‌گذراند. چشم‌هایی کشیده، ابروهای پرپشت مشکی رنگ، بینی و لب نسبتاً بزرگ و صورتی که به فرم مربع بود. لاغر بود که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #120
نگاهش را به دوستش دوخت که تکیه‌اش را از در گرفته بود و به سمت ابراهیم قدم بر می‌داشت. کنار ابراهیم ایستاد و نگاهش را در چشمان از حدقه در آمده و دهان نیم بازش و گردنی که رد سیم بر جای مانده بود چرخاند. خم شد و با انگشت اشاره‌اش خون بر قالی را لمس کرد. به کنار اُپن آمد و با خون بر روی دستکش چرمش شماره‌ای شش رقمی نوشت. پیام مهمی را برای دوستان ابراهیم بر جای گذاشته بود. پیام خبر از اتفاق بعدی بود. فقط باید رمز گشایی می‌شد.
***
لباسش را پوشیده و آماده‌ی رفتن بود؛ ناگهان امیر را دید که داشت وارد اتاق میشد. خشمگین رو به او گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
امیر درحالی که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- کارم مهم بود شاهین...نمی‌تونستم ایمیل بزنم.
شاهین با اخمی بر پیشانی گفت:
- چی شده؟
امیر بی‌آنکه مِن مِن کند با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا