- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,170
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #111
درحالی که پنجه بوکس طلایی رنگِ در دستش را جابهجا میکرد نگاهی به محمد کرد، که دستان فرشید را از پشت گرفته بود و اجازهی حرکتی از جانب او را نمیداد. نگاهی به چهرهی خونآلود فرشید کرد و هشتمین مشت را بر دهانش کوفت. فرشید در پاسخ به کنش شکیب، با صدای بلند خندیدن واکنش نشان داد. صدای خندهاش شکیب را عصبانی کرده بود. خندهاش برای چیست آخر؟ مشت بعدی را بر شکمش کوفت که فرشید صورتش از درد جمع شد، اما باز هم خندید.
شکیب سرش را به طرفین تکانی داد و توام با خشم گفت:
- از بیچارگیِ که میخندی، چون قراره بمیری میخندی.
و مشتی محکم بر صورتش کوفت. فرشید دیگر نا نداشت «آخ» بگوید، چه برسد به اینکه بخندد. آن پنجه بوکس دیگر دهانش را چفت کرده بود. ضربات دست شکیب سنگین بود. بیماریاش انگار قوای جسمانیاش...
شکیب سرش را به طرفین تکانی داد و توام با خشم گفت:
- از بیچارگیِ که میخندی، چون قراره بمیری میخندی.
و مشتی محکم بر صورتش کوفت. فرشید دیگر نا نداشت «آخ» بگوید، چه برسد به اینکه بخندد. آن پنجه بوکس دیگر دهانش را چفت کرده بود. ضربات دست شکیب سنگین بود. بیماریاش انگار قوای جسمانیاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.