- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 421
- پسندها
- 5,540
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #131
سپس دستش را بر شانهی پسرک گذاشت و گفت:
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده بود ذوقزده گفت:
- آره، آره.
دستان پسرک را در دستش گرفت و سپس با تکه پارچهای که در دست داشت، دستان پسرک را از پشت محکم بست. پسرک متوجه این رفتار دانیال نشد. نفهمید چرا این کارها را میکند. فکر کرد یکجور بازیست. اما بعدش دردی که به جانش منتقل کرد به پسرک فهماند که این بازی اصلاً خوب نیست! درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من نمیخوام بازی کنم...ولم کن! میخوام برم... .
دردش که هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد صدای گریهاش بلندتر میشد. سعی داشت خودش را از دانیال رها کند، اما با این دستان بسته و البته زور دانیال کاری از دست این پسر بچهی ریز جثه بر نمیآمد. گریه و...
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده بود ذوقزده گفت:
- آره، آره.
دستان پسرک را در دستش گرفت و سپس با تکه پارچهای که در دست داشت، دستان پسرک را از پشت محکم بست. پسرک متوجه این رفتار دانیال نشد. نفهمید چرا این کارها را میکند. فکر کرد یکجور بازیست. اما بعدش دردی که به جانش منتقل کرد به پسرک فهماند که این بازی اصلاً خوب نیست! درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من نمیخوام بازی کنم...ولم کن! میخوام برم... .
دردش که هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد صدای گریهاش بلندتر میشد. سعی داشت خودش را از دانیال رها کند، اما با این دستان بسته و البته زور دانیال کاری از دست این پسر بچهی ریز جثه بر نمیآمد. گریه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش