• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
شایان خشمگین از جا برخاست و گفت:
- قرار ما این نبود!
شهرزاد: مجبور بودیم، چون اعتمادی به شماها نیست. اگه هر حرکت اضافه و خلاف چیزی که ما باهم طی کردیم از شما سر بزنه، اون قسمت اضافی از بدن شما جدا میشه!
و انگشت اشاره‌اش را بر گردنش گذاشت و تکان داد.
- بدون اینکه کسی بفهمه چه سرنوشت بدی براتون اتفاق افتاده.
شایان توام با خشم بر کاناپه نشست. الآن علت بی هوش شدنشان را متوجه شده بودند. فکر نمی‌کردند بخواهند اینچنین کنند. راه فرار را برایشان بسته بودند؛ البته فقط تا وقتی که حقیقت را نفهمند نسبت به این موضوع کمی ترس داشتند.
شهرزاد با اشاره به دو ساعت روی میز گفت:
- یه موقعیت یاب روی ساعت مچی شما گذاشته شده. موقعیت شما مدام چک میشه؛ اینکه کجا میرید. ساعت رو به هیچ عنوان از دست‌تون خارج نکنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
محمد درحال تکاندن خاک از لباسش به همراه کیوان از حیاط کوچک که یک لندکروز مدل ۲۰۱۴ سفید رنگ در آن قرار داشت گذشتند. محمد با آرام باز کردن در به همراه کیوان وارد شدند. راهرو را طی کردند. پذیرایی سمت چپ، آشپزخانه سمت راست و انتهای راهرو پله قرار داشت. همسر جلال متوجه آن دو شد که با جیغ بلندش، جلال را نیز متوجه کرد.
جلال با دیدن آن دو هراسان چاقوی روی عسلی را برداشت. کیوان به سمت همسر جلال قدم تند کرد و موبایل در دستش را، که قصد داشت به پلیس زنگ بزند، گرفت و بر زمین کوبید.
محمد خیره به جلال اسلحه‌اش را به سمتش گرفت و گفت:
- آقای شفیعی من فکر نمی‌کنم اون چاقوی میوه خوری بتونه از شما در برابر گلوله‌ی اسلحه‌ی من محافظت کنه.
شفیعی از صلابتش قلبش سخت به سینه‌اش کوفت.
محمد آمرانه گفت:
- بشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
کیوان به میان حرفش آمد و گفت:
- و یادت نره این بار اسم یه نفر رو تو وصیت نامه ذکر کنی.
جلال متعجب گفت:
- کی؟!
کیوان: جلیل شفیعی، برادرت!
جلال زیر لب حیرت‌زده زمزمه کرد:
- برادرم؟!
انتظار شنیدن این حرف را داشت. فکر می‌کرد که برادر بزرگش بخواهد طور دیگری اموال را از چنگش در بیاورد.
کیوان: زود باش بنویس! معطل نکن.
جلال با دستی لرزان خودکار را از روی عسلی برداشت و نزدیک کاغذ برد. شروع به نوشتن کرد؛ اما لرزش دستش اجازه نمی‌داد درست و خوانا بنویسد.
کیوان: درست بنویس جناب شفیعی.
جلال کاغذی دیگر برداشت و شروع به نوشتن کرد.
محمد رو به کیوان گفت:
- هولش نکن! ما که عجله‌ای نداریم؛ فعلاً در خدمتش هستیم.
جلال بار دیگر کاغذ را خراب کرد و دوباره نوشت. محمد و کیوان خیره به او، و زنش بودند که بهت‌زده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
مینا را رها کرد و با برداشتن کاغذهای مچاله شده‌ی بر روی میز، آن‌ها را به درون کیف انداخت و به همراه کیوان به حیاط رفتند. پس از آنکه بنیامین از وضعیت آرام خیایان به آن دو گزارش داد، کیوان پس از برداشتن میله از روی زمین، به همراه محمد از خانه خارج شدند.
***
شش عصر روز دوشنبه بود و اوایل تیر ماه. تحمل هوای گرم اهواز طاقت فرسا شده بود. بی‌حال وارد مطب شد. بی‌توجه به نگاه‌های حضار، قدم به سمت اتاق تزریقات نهاد و پس از سلام و احوالپرسی با خانم بخشی بر یک تخت خالی به انتظار نشست. پس از دقیقه‌ای با شنیدن «سلام» دخترک سرش را بالا گرفت و به آرامی سلام کرد. حوصله‌ی دخترک را اصلاً نداشت. حالش را پرسید که با گفتن «خوبم» با لحنی خشک و سرد دهان دخترک را بست. دخترک متوجه بداخلاقی شکیب شد. با خودش فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
خیره در چشمانش ادامه داد:
- تو با دستور شاهین اینجایی. هیچ اختیاری از خودت نداری. بهتره بگم بی‌اجازه‌ی شاهین غلطی نمی‌کنی. پس این اداها رو برام در نیار، وقتی از قبل همه‌ی حرفات با شاهین هماهنگ شده!
حق با رحیم بود. شکیب هیچ اختیاری از خودش نداشت. از این موضوع بسیار خشمگین شده بود که چرا نمی‌تواند با دستور خودش کاری را از پیش ببرد.
رحیم با قاطعیت گفت:
- مطمئن باش این اولین و آخرین باری هستش که ما همدیگه رو می‌بینیم.
شکیب یقه‌ی رحیم را در دستش گرفت که نوچه‌هایش اسلحه‌شان را به سمت شکیب، عرشیا و کیوان نشانه گرفتند.
خشمگین خیره در چشمان بی‌تفاوت رحیم گفت:
- من که می‌دونم پشت حرفات چیه! فقط می‌خوام بدونم الیاس هم از این موضوع خبر داره؟ حرفای تو با الیاس هماهنگ شده از قبل؟ یا نه، وقتی نیستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
بی‌آنکه بنشیند، روبه‌روی شاهین که پشت میزش نشسته بود قرار گرفت و گفت:
- معامله‌ی دیشب بهم خورد.
شاهین که کتابی را مطالعه می‌کرد، در جواب گفت:
- فکرش رو می‌کردم. اما انتظار نداشتم درگیری پیش بیاد.
شکیب تهدیدآمیز به کیوان نگاه کرد. کیوان دود سیگارش را به بیرون دمید و شانه بالا انداخت. شاهین خیره به نوشته‌های کتاب گفت:
- اشکالی نداره، مهم نیست. الیاس یه زمانی می‌فهمه دامادش چه خیانتی در حقش کرده. من نمی‌خوام مابین این دو نفر قرار بگیرم و دخالت کنم.
شکیب خیره به کتاب که معجزه‌ شکرگزاری نام داشت گفت:
- موضوعی بود که می‌خواستم باهات درمیون بذارم.
شاهین کتاب را بست و بر میز گذاشت. حواسش را به او دوخت و گفت:
- خب... .
- من اختیار تام می‌خوام. می‌خوام همه‌ی کارهامو بدون مشورت با شما پیش ببرم جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
سیاوش چیزی نگفت که شایان ضربه‌ای به شانه‌اش زد و گفت:
- بی‌خیال سیا! تو دلت برای خانواده‌‌ات، کوچه، خیابون، آسمون، شهرمون تنگ نشده؟
سیاوش: دلم تنگ شده، اما نمی‌خوام دردسری درست کنم. بهتره عاقلانه رفتار کنیم شایان.
شایان در را باز کرد و بیرون رفت.
- این حق منه که از آزادیم استفاده کنم، درست زمانی که فکرش رو نمی‌کردم منو برای همچین کاری بخوان.
سپس نگاهش کرد و گفت:
- آخر شب بر می‌گردم. منتظرم نباش.
در را بست و از پله‌ها به تندی پایین رفت. از ساختمان خارج شد، سر خیابان آمد و دربست گرفت. پس از طی مسافتی موبایلش زنگ خورد، که جواب نداد.
***
مثل روال همیشه شش عصر بود که وارد مطب شد. بر تخت که نشست نگاهش با دختری تلاقی پیدا کرد که همراه پدرش بر صندلی نشسته بودند. پدر دخترک را می‌شناخت. آن اوایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
جلسه در طبقه‌ی دوم که سالن بزرگی بود برگزار میشد. چیدمان خانه بسیار تجملی بود. مبل‌های سلطنتی به رنگ زرشکی و سرامیک‌ها از تمیزی برق می‌زدند. تابلوهای گران قیمت که نمای شب و ماه را داشتند به دیوار آویزان بودند. یک قالی کوچک مربع شکل مشکی وسط سالن قرار داشت. آشپزخانه در سمت چپ قرار داشت و کنارش راهروی طویلی بود که شامل شش اتاق خواب، سه سرویس بهداشتی و دو حمام میشد. طبقه‌ی اول مکانی برای برگزاری جشن‌ها و طبقه‌ی دوم محل زندگی شاهین و کیاوش بود.
رُها که کنار محمد نشسته بود، کنجکاوانه از او پرسید:
- مراسم ابراهیم چطور بود؟
محمد دست از حرف زدن با جاوید برداشت و، رو به رُها گفت:
- خوب بود. ویز خلیفا اومد آهنگ «see you again» رو برای دوستمون ابراهیم خوند. آخرای مراسم هم جاوید یه حرکت آکروباتیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
مکثی کرد و سپس گفت:
- محمد، جاوید و...شکیب!
جاوید را استرس فرا گرفت، شکیب سر به زیر آورد و به این فکر کرد که عاقبت پنهان کاری‌اش چه می‌شود و محمد که می‌دانست شاهین به زودی متوجه همه چیز می‌شود.
صدای جدی یوسف آن‌ها را از فکر و خیال و استرس درآورد.
- بقیه شماها با این سه نفر ارتباط برقرار نمی‌کنید. به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی. نه تماس، نه پیام و نه ایمیل؛ و اما شما سه نفر...تا پایان مأموریتی که بهتون واگذار شده، حق ندارید با دوستاتون در ارتباط باشید. با شاهین هیچ تماسی نمی‌گیرید. این اطراف پرسه نمی‌زنید. کلاً هدایت این مأموریت بر عهده‌ی شما سه نفر هستش. مطمئناً تحت تعقیب قرار می‌گیرید. چون راجع به شما و زندگی شما بیشتر کنکاش می‌کنن. پس طبیعی رفتار کنید و اجازه بدید فقط کمی شماها رو بیشتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
392
پسندها
5,491
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
از رفتارش مشخص بود پسر بچه‌ای کم روست. از همان‌هایی که رام هستند و با یک آبنبات زود گول می‌خورند.
- با ماشین زودتر به دوستات می‌رسی. تو که نمی‌خوای دیر به بازی برسی؟
پسرک سرش را بالا گرفت و با نگرانی گفت:
- من می‌خوام به موقع پیش دوستام باشم.
- پس سوار شو پسر.
پسرک تعلل را کنار گذاشت. در سمت شاگرد را باز کرد، سوار شد و همان‌طور توپ را در بغلش گرفت. دانیال نگاهش کرد. لپ‌های پسرک گل انداخته بود و چتری موهایش بر پیشانی‌اش چسبیده بود. خم شد و کمربند ایمنی را برایش بست. پسرک نگاهش کرد و سپس حواسش را به جلویش داد. دانیال راهش را به سمت مکان مورد نظر در پیش گرفت و گفت:
- دوست داری باهم دیگه بریم اسب ببینیم؟
پسرک خیره به فضای بیرون گفت:
- نه، من می‌خوام برم پیش دوستام.
- اسب هم دوست خوبی می‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا