• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
محمد خیره در چشمان ترسیده‌ی جلال ادامه داد:
- می‌خوایم یه وصیت نامه‌ای برای ما بنویسی که نشون بده بعد از خبر مرگت، همه‌ی مال و اموالت به یه نفر می‌رسه.
جلال با صدایی لرزان و ضعیف گفت:
- کی؟
محمد بی‌توجه به سؤالش گفت:
- وصیت نامه‌ای که نوشتی کجاست؟
جلال خیره به محمد حرفی به میان نیاورد. محمد با تکان دادن اسلحه‌ی در دستش به آرامی گفت:
- حرف بزن وقتی ازت سؤال می‌پرسم.
جلال که کم مانده بود از ترس گریه کند گفت:
- تو گاوصندوق...تو اتاقم.
کیوان به سمت زن آمد، از بازویش گرفت و بلندش کرد. جلال ترسیده بلند شد و دست همسرش را گرفت که کیوان هولش داد.
زن توام با خشم خطاب به کیوان گفت:
- ولم کن، ولم کن پست عوضی!
کیوان اسلحه‌اش را بر شقیقه‌ی زن گذاشت و خطاب به جلال گفت:
- به همسرت بگو همکاری لازم رو با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
جلال سرش را پایین گرفت. امضاء و اثر انگشت پای کاغذ نهاد و سپس با صدایی لرزان گفت:
- تموم شد.
محمد رو به کیوان گفت:
- چِکِش کن.
کیوان کاغذ را از زیر دست جلال کشید و آن را به آرامی زیر لب خواند. پس از اتمام خواندنش رو به محمد گفت:
- کارش درسته.
محمد با تأیید کیوان، به چهره‌ی مضطرب و رنگ پریده‌ی جلال که بی‌شباهت به برادرش نبود، نیم‌نگاهی کرد و سپس به ساعت مچی‌اش چشم دوخت؛ که هشت و دوازده دقیقه را نشان می‌داد. دیگر وقت رفتن بود. از جا برخاست و با برداشتن وصیت نامه از روی عسلی، آن را درون پاکت گذاشت. سپس به کاغذهای اضافه و خودکار اشاره کرد. جلال آن‌ها را برداشت و محمد از بازویش گرفت و بلندش کرد. وارد اتاق شدند. محمد کناری ایستاد و جلال خودکار و کاغذها را در جای قبلی‌شان گذاشت.
محمد: پول،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
کلاً پسرک را که می‌دید نمی‌دانست چرا هول میشد و به مانند احمق‌ها رفتار می‌کرد. دستی به صورت خسته‌اش کشید. تکیه بر صندلی داد و از خجالتش دیگر از اتاق خارج نشد.
سه الی چهار ساعت در مطب، کارش به طول انجامید. کیوان و عرشیا منتظر شکیب در ماشین نشسته بودند.
از ساختمان خارج شد و با دیدن ۲۰۷ سفید رنگ کیوان، سوار شد. کیوان ماشین را روشن کرد و راهش را به سمت بیرون از شهر در پیش گرفت. فضای مسکوت ماشین را، کیوان با روشن کردن ضبط از آن حالت آزاردهنده خارج کرد.
به محل قرار، که در یک ساختمانی نیمه کاره و البته مخروبه‌ای بود، رسیدند. دو سه نفر از نوچه‌های رحیم را دیدند که بیرون از ساختمان اوضاع را تحت کنترل خود گرفته بودند.
کیوان ماشین را متوقف کرد و سپس هرسه پیاده شدند. خواستند وارد شوند که دو نفر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
عرشیا توام با ترس و کیوان متعجب نگاهش کردند.
شکیب خشمگین اما با صدایی آرام خیره در چشمان کیوان خطاب به هردویشان گفت:
- اگه از ماجرای امشب چیزی به شاهین بگید...سر به تنتون نمی‌مونه!
کیوان دستش را بر دستان شکیب گذاشت و با آرامش خاطر گفت:
- چیزی نمیگیم شکیب، نگران نباش.
شکیب رهایش کرد و به عرشیا چشم دوخت که به آرامی و به دور از ترس گفت:
- چیزی نمیگم شکیب.
صالح به رحیم نزدیک شد و زیر گوشش گفت:
- این پسره همه چیو می‌دونه. برامون دردسر درست می‌کنه.
رحیم خیره به رفتنشان گفت:
- نه، غلطی نمی‌کنه! پسره شری هست، اما تو کاری که بهش مربوط نباشه دخالت نمی‌کنه.
صالح توام با نگرانی سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
***
بر روی تخت خوابش دراز کشیده و به سقف بالا سرش خیره بود. اتاق کوچک و زیبایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
شکیب با حالتی عصبی گفت:
- تو این چیزایی که گفتی نیستی؟
شاهین خشمگین از حرفش رویش را به سمتش برگرداند و گفت:
- به موقعش می‌فهمی من چی هستم.
شکیب بی‌آنکه دیگر چیزی بگوید راهش را به سمت خروجی در پیش گرفت که شاهین گفت:
- فردا شب اینجا باش جلسه داریم.
به همراه کیوان از اتاق خارج شد. پله‌ها را پایین آمد و همان‌طور که به سمت در خروجی قدم می‌نهاد، جاوید و محمد وارد شدند.
جاوید: یعنی کسی هم مونده با آهنگ دِرِک نرقصیده باشه؟
سپس محمد متن آهنگ را با صدای بلندی خواند.
- کی کی...دو یو لاو می... .
نگاهش که با شکیب تلاقی پیدا کرد، به سمتش قدم نهاد و لبخند به لب گفت:
- آره، این شکیب.
صورتش را نزدیک به گونه‌ی شکیب برد و لپش را به آرامی گاز گرفت. شکیب، عصبانی از کاری که محمد کرده بود با آستین پیرهنش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
اولین بار بود که چیزی به نام عذاب وجدان در وجودش به صدا در می‌آمد. نمی‌دانست چرا احساس کرده نیامدن دخترک به خودش مربوط است. بیش‌تر از این پسرک خیره سر را سؤال و جواب نکرد که حتی جواب درستی هم به او نمی‌داد.
***
خسته از خیره شدن به ساعت که یازده و چهل و چهار دقیقه‌ی شب را نشان می‌داد، نگاهش را به نامزدش دوخت. اصلاً دوست نداشت چشم از چهره‌ی به خواب رفته‌اش بردارد. با انگشت اشاره‌اش بینی نسبتاً بزرگش را لمس کرد. رژ قهوه‌ای رنگی بر لبان کوچکش زده بود که به چهره‌ی سبزه‌اش قشنگ می‌آمد. ابروهای پهن مشکی‌اش زیر چتری موهایش پنهان شده بود. این مدل مو به صورت گردش می‌آمد.
چشمانش را از هم گشود و با لبخندی گفت:
- چرا خیره‌ای بهم؟
شایان بر دست نامزدش بوسه‌ای نشاند و با ناراحتی گفت:
- بابت این اتفاقاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
سپس رو به حضار با صدایی رسا و بلند زبان گشود:
- اول از همه می‌خوام شما رو با اعضایی که پرونده‌ی اتُمیک رو به دست گرفتن آشنا کنم.
سهیلا خیره به لپ‌تاپ وارد پوشه‌ای با نام «police Atom» شد. بر روی اولین عکس کلیک کرد. یوسف خیره به صفحه‌ی پروژکتور اسامی را با صدایی رسا خواند.
- سرهنگ شاهرخ مقدم، سرگرد امیرحسین ورناصری، سرگرد شهرزاد سعدی، سروان مهدی حاجتی و سرگرد فرید جلالی.
با دیدن چهره‌ی آشنایی قلبش سخت به سینه‌اش کوفت. این امکان نداشت که یکی از آشناهایش به دنبال حل این پرونده باشد. محمد توام با استرس نگاهی به شکیب کرد. چهره‌ی آشفته‌اش و البته ترسی که با دیدن چهره‌ای آشنا به جانش رخنه کرده بود را پشت اخمی که بر پیشانی نهاده، مخفی کرده بود. در جمعی بود که همه‌ی حرکات ریز و درشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
سپس ترسیده گفت:
- یا امیرحسین...امیرحسین شامه‌ی سگ داره! فقط کافیه مثل سگ شکاری راجع به زندگیش کنکاش کنه. درست زمانی که به خاطر حل این پرونده کل روز رو کنار همدیگه‌ان.
شکیب نگاهش را از محمد گرفت و بی‌حوصله گفت:
- داری ماجرا رو بی‌خودی بزرگش می‌کنی. هنوز که چیزی نشده.
محمد خشمگین از حرفش گفت:
- ماجرا از این بزرگتر که اگه حقیقت رو بفهمن منو تو هم بریم ور دل ابراهیم!
سپس دستانش را بر سرش گذاشت و توام با ترس گفت:
- خدای من، خدای من، خدای من... .
شکیب با عصبانیت گفت:
- داری عصبیم می‌کنی محمد. تمومش کن دیگه! منم به اندازه‌ی تو نگران این موضوع هستم.
محمد خسته از ایستادن بر کاناپه نشست. دستی بر پیشانی‌اش کشید و سپس به موهایش چنگ زد. از نگرانی و، وحشتی که به جانش رخنه کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
یادش آمد درست همسن این پسرک شش ساله بود که از سر ذوق دیدن اسب، بازی با دوستانش را رها کرد و خودش را به مردی غریبه سپرد.
پسرک توام با خوشحالی جیغ زد و گفت:
- دست منو نخور!
دستش را دراز کرد و بر سر اسب کشید. اسب سفید رنگی که حواسش پی سیب سرخِ در دست چپ پسرک بود.
اصطبل خودش بود و فقط همین یه اسب ماده را پرورش می‌داد. سوارکاری بلد بود و گهگاهی اطراف همین اصطبل تمرین می‌کرد. اصطبل کوچکی بود و چهار اتاقک بیشتر نداشت. نگهبان را دانیال مرخص کرده بود. نیاز داشت که با این پسر بچه تنها باشد. پسرک خیلی سرگرم این اسب دوست داشتنی شده بود، به طوری که متوجه گذر زمان و کم کم تاریک شدن هوا نشده بود. بازی با دوستانش را هم به کل فراموش کرده بود. آخرِ این ماجرای همراه شدن با دانیال، پسرک یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
389
پسندها
5,467
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
آرزو عطر تلخ پیرهن قهوه‌ای رنگش را بو کرد و سپس خیره در چشمان قهوه‌ای روشنش گفت:
- آره...اصطبل بودی؟
دانیال سری تکان داد. آرزو دستش را به دکمه‌های پیرهن پسرک رساند و با شیطنت گفت:
- باید از بابت من نگران باشه نه تو! نمی‌دونه که دخترش چه برنامه‌ها برای آقا دانیال داره.
خیره در نگاهش، بوسه‌ای نشاندش. دانیال متنفر از این حسی که مثل هربار به او دست می‌داد، دخترک را پس زد. آرزو ناراحت از رفتار همیشگی‌اش بغض کرد. این پسرک چه مرگش بود آخر؟
- چرا...چرا این طوری باهام رفتار می‌کنی؟ من...من کار بدی می‌کنم؟
دانیال شرمگین گفت:
- ببخشید...من فقط... .
نمی‌دانست چه بگوید و چطور توجیه کند که آرزو درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
- چرا اجازه نمیدی بهت...نزدیک بشم و...رابطه‌ای که...حقمونه رو داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا