- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 391
- پسندها
- 5,469
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #221
با دیدن وضعیت غمانگیز دخترک، محمد را کلاً فراموش کرد. برای آنکه به دخترک کمک کند و او را بیرون بیاورد، صندلیِ راننده را به جلو هول داد که محمد از دردی که به شکمش، در اثر برخورد با فرمان وارد شد، فریاد زد و با لحنی که انگار دارد گریه میکند گفت:
- آخ! چیکار میکنی؟
شکیب تشویش و پریشانی در جانش رخنه کرد و زیر لب گفت:
- ببخشید، ببخشید، ببخشید.
ببخشید اول برای محمد، و ببخشیدهای بعدی، برای دخترک بود که اینچنین بلای وحشتناکی بر سرش آورده بودند. سرش را جلو آورد تا بتواند واضحتر بشنود دخترک چه زیر لب مدام تکرار میکند.
- تو رو خدا...نذار من بمیرم...من بچه دارم... .
بقیهی جملهاش را دیگر نشید و همین کافی بود جاوید، که تمام مدت کنار شکیب حضور داشت، از شدت ناراحتی بغض کند و پشت نقابش برایش اشک...
- آخ! چیکار میکنی؟
شکیب تشویش و پریشانی در جانش رخنه کرد و زیر لب گفت:
- ببخشید، ببخشید، ببخشید.
ببخشید اول برای محمد، و ببخشیدهای بعدی، برای دخترک بود که اینچنین بلای وحشتناکی بر سرش آورده بودند. سرش را جلو آورد تا بتواند واضحتر بشنود دخترک چه زیر لب مدام تکرار میکند.
- تو رو خدا...نذار من بمیرم...من بچه دارم... .
بقیهی جملهاش را دیگر نشید و همین کافی بود جاوید، که تمام مدت کنار شکیب حضور داشت، از شدت ناراحتی بغض کند و پشت نقابش برایش اشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش