متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه شیطان شب | neginjavadi کاربرانجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خداوند لوح وقلم
کد داستان: 135
ناظر داستان: نام اثر: شیطان شب
نام نویسنده: نگین جوادی
ژانر: #اجتماعی #علمی_تخیلی #عاشقانه


658080_c99b3523fed2fda90297ce2fb283430a.jpg
خلاصه:
تکوین زمین از انجایی شروع شد که کردگار
تصمیم گرفت ادم را خلق کند و برایش همسری بیافریند.
اما مسئله این است حوا یا لیلیت؟!
اولین دختر زمین به دست خداوند برگزیده و آفریده شد اما... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,552
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
رودها در قلب دریاها پنهان می‌شوند، نسیم خنک برگ درختان را نوازش می‌کند.
یاس عطرش را در هوا می‌افشاند. و چهچه پرنده‌ها به گوش می‌رسد.
فرشتگان درحال عبادت دادار هستند؛
اینجا بهشت است، همه چیز زیباست.
اما نه دل‌دادگی و محبتی بود، نه ذوب شدنی، نه سوختنی، نه فنا و نابود شدنی… و چقدر آفرینش سرد و بی‌روح بود.
این خلأ مرگ‌بار باید شکسته می‌شد؛ باید شاهکار هستی به نمایش گذاشته می‌شد؛ گل سر سبد موجودات رخ می‌نمود؛ و قیمت‌شکن گوهرها عرضه می‌شد؛ آری! باید در این کالبد مرده، جانی دمیده می‌شد.
و این‌گونه شد ادم خلق شد و روح خدا بر آدم دمیده شد.
آفرین! تبارک اللّه! خداوند به خود تبریک گفت و از آفرینش چنین موجودی اظهار رضایت کرد. و چنین بود که بهترین شاهکار هستی قدم بر عرصه وجود نهاد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
از دور می‌خندم و صدایش می‌کنم:
- عزیزم بیا پیشم تو باغ قدم بزنیم.
چند دقیقه‌ای گذشت ولی خبری از آدم نبود. در دل خود گفتم:« شاید پشیمان شده است و با خدای خود خلوت کرده و سخن می‌گوید.» قدم‌هایم را آرام کرده و در باغ سرسبز بهشت قدم می‌زنم؛ در کنار درخت سیبی می‌نشینم. سرم را به تنه درخت تکیه دادم و به فکر نقشه خود بودم. به راستی که از بهشت دل کندن کار سختی‌ است. هوایی که بوی گل‌های بهاری را می‌دهد، درختانی که میوه‌های‌شان را سخاوتمندانه به نمایش می‌گذارند و و سبزه‌زار‌هایی که با هرنسیم دلبری می‌کنند.
به آسمان نگاهی می‌کنم، که سیب‌های درخت مانع تماشای دیدن آسمان شد. از روی زمین بلند شدم و دستم را سمت سیب بزرگ و قرمزی بردم تا بچینمش، که صدای آدم را از پشت سرم شنیدم؛ سریع برگشتم و گفتم:
- تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستانم را روی دستانش کشیدم و با لحن مخصوص خود گفتم:
- نگران چیزی نباش؛ به وقتش همه چیز درست می‌شود.
ولی فقط خود می‌دانستم که قرار است چه بشود.
- می‌ترسم زیبارویم، می‌ترسم تنهایم بگذاری؛ شیطان همه جا در کمین است، می‌ترسم تو را فریب دهد. لیلیت من، تو انقدر زیبا هستی که حتی شیطان هم با دیدنت شیدای تو می‌شود.
بوسه‌ای به سر انگاشتانش زدم و گفتم:
- نترس جانم.
با هم به سمت خانه قدم برداشتیم. کاش خدا چیز دیگری از من می‌خواست تا این چنین نمی‌شد.
مدتی گذشت و هر روز آدم عاشق‌تر از قبل می‌شد؛ بالاخره زمان سخن گفتن با خدا رسید، من و آدم در باغ پر از گل به خداوند سجده کرده بودیم، خداوند به من گفته بود که باید به آدم سجده کنم. خداوند و آدم منتظر سجده من بودند، از آن‌جایی که خداوند نام اعظم را به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
فرشته‌ای که نامش سنوی بود گفت:
- خداوند ما را به این‌جا فرستاده تا تو را بازگردانیم.
لیلیت پوزخندی زد و گفت:
- گفتم که بر نمی‌گردم.
فرشته دیگری که نامش سان سنوی بود گفت:
- پروردگارمان گفت:« اگر باز نگردی و تسلیم نشوی، روزی صد نفر از فرزندانت خواهند مرد.»
لیلیت با بی‌خیالی رو به فرشته کرد و گفت:
- این سرنوشت بهتر از تسلیم شدن در مقابل آدم است.
فرشته دیگر او را تهدید به بازگشتن کرد ولی لیلیت در جواب آنان گفت:
- به ازای درد و رنجی که برای آزادی من در نظر گرفته شده، من به فرزندان آدم و مادرهایشان حمله می‌کنم؛ دخترها تا بیست روز و پسرها تا هشت روز پس از به دنیا آمدن در معرض خشم من هستند.
فرشتگان نا‌امید شدند و در حال رفتن بودند که لیلیت گفت:
- در ضمن به خداوند بگویید به ازای فرزندانی که از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
- بانو، من به این‌جا آمده‌ام تا به شما درخواست ازدواج بدهم؛ با من ازدواج می‌کنین؟
دوست دارم کمک‌تان کنم کارهایی که قرار است بکنید را با هم انجام دهیم. زیبارویی مثل شما حیف است که تنها باشد، زیبایی و هوش شما همه را به وجد می‌آورد.
لیلیت با چشمان افسونگر خود به شمائیل خیره می‌شود و می‌گوید:
- جوابت را فردا می‌دهم، فعلاً با جنیان قرار دارم؛ اگر حرفی باقی نمانده من برم.
شیطان که مسخ چشمان لیلیت می‌شود، از جایش بلند می‌شود و با لیلیت خدافظی می‌کند و می‌رود؛ تا فردا که جواب لیلی را بشنود.

***
"باغ عدن"
"ادم"
در باغ به تنهایی قدم می‌زنم و به یاد لیلیت روی تاب می‌نشینم و به او فکر می‌کنم، مدتی‌ست که لیلیت از این‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
- شمائیل جان.
شمائیل به خودش می‌آید و می‌گوید:
- به راستی که زیباترین بانویی لیلیت، حتی شیطان را هم مجذوب خود کردی.
لبخند مخصوص خود را می‌زنم و صورتم را نزدیک گوشش می‌کنم و می‌گویم:
- من خودم را برای تو آماده کردم شمائیل بزرگ، جواب من مثبت است.
شمائیل که دیگر نمی‌توانست در مقابل لیلیت مقاومت کند منتظر حرف‌‌های بعدی لیلیت نماند و... .

***
چند روزی‌ست با شیطان ازدواج کردم و زندگی مشترک‌مان را شروع کرده‌ایم؛ کارهای‌مان را باکمک هم انجام می‌دهیم و لذت می‌بریم، حالا من عروس شیطان بزرگ هستم.
در ذهنم نقشه‌ای برای آدم و حوا کشیده‌ام که باید با شمائیل در میان بگذارم. در فکر بودم که دستان گرم شمائیل را دور کمرم حس کردم و به سمتش برگشتم که گفت:
- به چه فکر می‌کنی لیلیت جانم، بگو تا کمکت کنم.
نقشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
"باغ عدن"
"ادم"

در باغ قدم می‌زنم، حوا کنار رودی ایستاده و به ماهیان قرمز داخل رود غذا می‌ریزد؛ از کنارش رد می‌شوم و روی تکه سنگی می‌نشینم. حوا متوجه حضورم می‌شود و به سمتم می‌اید، لبخندی به رویش می‌زنم، آرام کنارم می‌نشیند. به لطف خدا زندگی ارام و قشنگی داریم،خداوند به ما گفته است:
-" از انواع خوردنی و لذّت‌های بهشت می‌توانیم استفاده کنیم. مگر يک چيز كه خوردن آن ممنوع است. اگر از ميوه‌ی آن درخت خودداری كنيم و آن را نخوريم ديگر تمام خوشی‌ها برای ما فراهم است و از گرسنگی و تشنگی و برهنگی و خستگی آسوده خواهيم بود. ولی اگر از آن درخت، ميوه بخوريم بر خودمان ظلم كرده‌ايم. باید مواظب باشيم كه از شيطان فريب نخوريم، شيطان دشمن ماست.
حوا را در اغوش می‌کشم و می‌گویم:
- چقدر خوب است که خداوند تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

negin javadi

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
558
پسندها
3,970
امتیازها
17,473
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
ماری بسیار زیبا و خوشگل زیر درخت چمبره زده بود که هر انسانی را مبهوت خود می‌کرد، به یک باره ناپدید شد، سرم را برگرداندم و به ادم نگریستم که گفت:
- تو ان مار را کنار درخت ندیدی؟
دوباره رویم را برگرداندم و زیر درخت را نیم نگاهی کردم و گفتم:
- نه وقتی که به سمت درخت می‌امدم ندیدم.
- ما از سیب ممنوعه خوردیم حوا، وای بر ما که گول شیطان را خوردیم.
سرم را پایین می‌اندازم، از شدت خجالت دوست داشتم زمین مرا ببلعد.
ندای خدا را شنیدم که می‌گوید:
- ایا من میوه‌های ان درخت را ممنوع نکرده بودم؟ چرا نافرمانی كرديد؟ مگر شما را از اين درخت منع نكردم و نگفتم كه فريب شيطان را نخوريد؟
ادم و من هر دو پشیمان از کارمان سرمان را پایین انداخته بودیم، که ادم با صدایی که به زور از حنجره‌اش در می‌امد گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا