• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 93
  • بازدیدها 7,885
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
کش موهایم را که تا پایین کمرم می‌رسید، باز کردم و بعد برس زدن موهایم را از فرق سر باز کرده و در دو طرف، بافت بسیار شلی زدم. انتهای آن را با یک کش‌موی نرم، که آن هم رنگش زرد بود، بستم. نگاهی به خودم در آیینه انداختم، شبیه جودی آبوت شده بودم. ناخودآگاه فکرم سمت علی رفت؛ لبخند کم‌رنگی بر لب‌هایم نشست. او بابا لنگ دراز من بود و من سال‌ها بود که فقط می‌توانستم سایه‌اش را در زندگی خودم ببینم. برای خارج شدن از آن حالت خلسه نگاهم را از آیینه گرفتم و خودم را رو تخت انداختم. کاش گوشیم شارژ می‌داشت، لااقل چند دقیقه با امین چت می‌کردم، صحبت کردن با او برایم روحیه می‌داد. به‌ناچار زیر پتو خزیدم، چشم‌‌بند عزیزم که یادگار پدرم بود، به چشم‌هایم زدم. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم، خوابم ببرد. فردا صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
- رسیدین روستا؟
با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
- نه مامان هنوز تو هتلیم، بچه‌ها بخوان شهر آنامور رو بگردن!
- باشه عزیزم، مراقب خودتون باشین!
- چشم مامان!
- کار نداری؟ بخوام حلوا بپزم!

حس کردم تمام وجودم دارد از هم می‌پاشد، صدایش بدجور خش‌دار شده بود. غمگین جواب دادم:
- خدا قبول کنه مامان!
- الهی آمین دخترم!
بعد خداحافظی لحظه‌ای رو لبه‌ی تخت نشستم و پاهایم را آویزان کردم. درد بدی در تمام بدنم پیچیده بود، احساس کوفتگی داشتم و سرم با شدت کمی تیر می‌کشید. دلم می‌خواست بیرون بروم و یک هوایی بخورم، نیاز داشتم که یک‌کمی آرامش بگیرم؛ شاید یک دوش آب گرم هم حالم‌ را خوب می‌کرد. با این فکر از جایم بلند شدم و وارد حمام شدم. شیر آب ولرم را در وان باز کردم، گذاشتم پر شود. سپس لباسم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
هر لحظه حالم وخیم‌تر می‌شد، تصویر آن روز مهناز جلوی چشمانم بود. من، مامانم، فاطمه خانم، مامان نگار، تینا، بابا یاسر، علی و رایان با بی‌صبری از پشت پنجره اتاق آی‌سی‌یو نگاهش می‌کردیم، رنگش مثل گچ سفید بود. داشت به سوال‌های پزشک جواب می‌داد. خیلی بی‌حال بنظر می‌رسید؛ حتی نمی‌توانست راه برود. پرستاران او را برای انجام سونوگرافی شکم توسط ویلچر انتقال دادند. قضیه خیلی جدی بود، مقدار زیادی مایع که به نظر می‌رسید، خون است در شکمش جمع شده بود. پزشک اعلام کرد:
- بیمار خونریزی داخلی کرده!
آن‌روز نگاهم میخ‌کوب صورت نسبتا مسن دکتر بود، چشمانش پر از غم بودند. بدون تامل دستور داد، اتاق عمل را آماده کنند. نفسم در سینه حبس شده بود؛ واقعاً مهناز در شرایط بحرانی قرار داشت. او را به سرعت به اتاق عمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
***
رایان
صبح با استرس و اضطراب بدی از خواب بیدار شدم. احساس می‌کردم، اتفاق‌های بدی دارد، می‌افتد. دل‌شوره، مثل موریانه به جان مغزم افتاده بود. حس ششم، واقعاً برایم عذاب‌آور است. همیشه اتفاق‌های بد و ناراحت کننده را زودتر از موعود متوجه می‌شوم که باعث می‌شود در دلم آشوبی بر پا گردد. کلافه هوفی‌ کشیده، از رخت‌خواب جدا شده، وارد حمام شدم. شاید گرفتن دوش آب داغ حالم را بهتر می‌کرد. هوا هنوز گرگ‌و‌میش بود و وقت زیاد داشتم. می‌توانستم بیشتر زیر آب بمانم. اما درد بدی که در تمام بدنم پیچیده بود، هشدار می‌داد که هر چه سریع‌تر داروخانه بروم و داروهای که فراموش کرده بودم، با خودم بیاورم را بخرم. شوتی دوش گرفتم، شیر آب را بستم، حوله را تنم کردم و نگاه کوتاهی به خودم در آیینه که متصل به دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
مثل همیشه اول صبح خواب‌آلود بود، تماس را قطع کرد؛ حتی فرصت نداد، برایش توضیح بدهم. باید صبر می‌کردم تا ویندوزش بالا بیاید. با یک لبخند محوی به صفحه‌ی گوشیم زل زده، شمارش معکوس را شروع کردم، سه، دو، یک...گوشیم ویبره رفت.
خنده کوتاهی کردم و دکمه وصل را فشردم:
- رایان!
- جان؟
- داروهاتو فراموش کردی بیاری؟
- متاسفانه!

مکث کوتاهی کرد، نفس عمیقی کشید که در گوشی پیچید و دوباره به حرف آمد:
- خیلی خری رایان؟
- گاب، داداش بزرگ‌ترما!
- چرا از خودت مراقبت نمی‌کنی؟
حوصله شوخی را نداشت، انگاری به خاطر سالروز تولد خواهرش خیلی تحت فشار بود. منم قوز بالای قوز شده بودم. چقدر هم صدایش خش‌دار شده بود، دلم گرفت:
- متاسفم موگه‌م!
- باشه رایان، خودتو اذیت نکن. تا چند دقیقه بعد حاضر میشم.
- ممنونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
***
رایان
بعد این‌که داروهایم را از دست فروشنده گرفتم، موگه با همان لبخند مهربانش که همیشه مهمان لب‌هایش بود، از دستم گرفت و در کوله‌اش گذاشت. کی گفته، موگه دختر بداخلاقیه، برای داشتن موگه، باید او را بلد بود. لبخندش را با لبخندی پاسخ دادم، هر دو با هم از داروخانه بیرون آمدیم و در امتداد خیابان درازی که باید برمی‌گشتیم، شروع به قدم زدن کردیم. باید هر چه زودتر جریان مسافرتم را به آلمان برایش می‌گفتم. از گوشه چشم نگاهی به نیم‌رخ زیبایش انداختم، حلقه‌ای از موهایش روی پیشانی‌اش افتاده بود که با دستش داخل کلاه قرمز بافتنی‌اش هدایت می‌کرد. چشمم که به قرمزی پوست دست‌هایش افتاد، درجا خشکم زد. رو‌به‌رویم ایستاد، با تعجب نگاهم کرد. چشمان پف‌کرده‌اش بیان‌گر این بود که روز خوبی را شروع نکرده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
موگه که جلوتر از من راه می‌رفت، چرخی به دور خودش زد، این‌بار تن صدایش را تنظیم کرد و با گیرایی خاصی خواند:
«من مروارید غلتانم، من برف زمستانم»

طفلی در تلاش این بود که حال و هوایش را عوض کند. سکوت که کرد، گفتم:
- صدات بی‌نظیره موگه!
صورتش را برگرداند، چشمانش نم زده بود؛ ولی به رویم لبخندی زد. پرسید:
- شعرم چطوره رایان، خیلی زشته؟
- نه عزیزم، کی گفته؟
خندید:
- خودم!
- شما غلط می‌کنی!
- عه، دور از جونم!
- شوخی کردم، ناراحت نشو موگه؟!
جوابم را نداد، قدم‌هایش را تند کرد. بلندتر گفتم:
- لعنتی، تو که بی‌جنبه نبودی؟!
- امروز حالم خوش نیست، رایان. اجازه بده تنها باشم، عصر بر‌می‌گردم هتل، باشه!
تا می‌خواستم بگم محاله بذارم که شروع به دویدن کرد. دردش را می‌دانستم چیه؛ ولی چه فایده، کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
به یک پارک رسیدیم، خیلی خسته شده بودم. موگه اشاره به نیم‌کت خالی که داخل پارک قرار داشت، کرد:
- رایان، رو آن نیم‌کت بشینیم؟
- خسته شدی؟
- یک‌کم!
- می‌خوای با تاکسی بریم هتل؟
- نه رایان، مخم از دیشب تا الآن روغن سوزی کرده، بذار یک هوایی به کله‌م بخوره!

مغز که روغن سوزی نمی‌کند؛ ولی ما ادبیات خاص خودمان را داشتیم. دستم را بر روی مچ دستش که بازویم را گرفته بود، گذاشتم:
- می‌دونم عزیزکم، روح خواهرمون شاد!
- آمین!
بعد مکث کوتاهی دوباره لب زد:
- چه خوبه که هستی رایان!
به رویش لبخندی زدم:
- قربونت برم, خواهر گلم!

لبخند دل‌نشینی زد و با نگاه کوتاهی به ساعت مچی‌اش، گفت:
- اوه رایان! ساعت هفت‌و‌نیمه، به بچه‌ها یک خبر بده، برای صبحونه منتظرمون نباشن!
- چشم، آبجی کوچیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
- تو هوای سرد می‌چسبه!
- آره واقعا"!
وقتش رسیده بود، برایش بگویم. اما چگونه؟ خودش متوجه شد، با مهربانی پرسید:
- رایان می‌خوای بهم چیزی بگی؟
- راستش موگه!
- اصل مطلب و بگو رایی!
نگران شده بود، کاملا" حس می‌کردم. یک قلوپ از چای را فرو دادم:
- قراره برم آلمان!
دست‌هایش را دور لیوان چای سفت حلقه کرد:
- خب؟
- دایی علی، برام از یک بیمارستان مجهز تو آلمان وقت گرفته، قراره چند روزی اونجا بستری بشم.
در چشم‌هایم زل زد:
- آقای نجاتی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. سکوت کرد، نگاهش کردم، در چشم‌هایش دردی پیدا شد که برایم غیرقابل تحمل بود:
- قول بده، حالت خوب بشه داداش!

خواست حرفش را ادامه بدهد؛ اما قبل از این‌که کلمات در گلویش شکل بگیرند، قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد و سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
207
پسندها
1,437
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
صدای موسیقی شادی فضای ماشین را پر کرده بود. دنیز و تینا شروع به جیغ کشیدن و شلوغ کردن باهاش کردند. حالا دیگه همه با هم برخورد صمیمی داشتیم. کمی بعد لوپیتا، علی، محمد و رایان از انرژی آنها به وجد آمدند و تا توقف ماشین همین‌جور شلوغ می‌کردیم. یک‌هو حواسم سمت زینب رفت، خیلی ساکت بود. از روی شانه‌ام به عقب نگاه کردم، خیلی خوشگل شده بود. موهای قرمزش را بالای سرش دم‌اسبی بسته بود و کمی از آن روی گونه‌های خوش فرمش انداخته بود. متوجه نگاهم شد، لبخندی زیبا زد. خیلی بشاش‌تر از گذشته به‌نظر می‌آمد. اولین باری که دیده بودمش، موهایش ژولیده، صورتش رنگ پریده و چشم‌هایش بی‌روح بودند؛ اما حالا چشمای آبی‌روشنش برق می‌زدند و روی لبای قلوه‌ای براقش همیشه رژ صورتی کم رنگی خودنمایی می‌کرد. لبخندش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا