- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,613
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #61
کش موهایم را که تا پایین کمرم میرسید، باز کردم و بعد برس زدن موهایم را از فرق سر باز کرده و در دو طرف، بافت بسیار شلی زدم. انتهای آن را با یک کشموی نرم، که آن هم رنگش زرد بود، بستم. نگاهی به خودم در آیینه انداختم، شبیه جودی آبوت شده بودم. ناخودآگاه فکرم سمت علی رفت؛ لبخند کمرنگی بر لبهایم نشست. او بابا لنگ دراز من بود و من سالها بود که فقط میتوانستم سایهاش را در زندگی خودم ببینم. برای خارج شدن از آن حالت خلسه نگاهم را از آیینه گرفتم و خودم را رو تخت انداختم. کاش گوشیم شارژ میداشت، لااقل چند دقیقه با امین چت میکردم، صحبت کردن با او برایم روحیه میداد. بهناچار زیر پتو خزیدم، چشمبند عزیزم که یادگار پدرم بود، به چشمهایم زدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم، خوابم ببرد. فردا صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.