- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,612
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #51
نوک انگشتانم را بر روی کاغذ رنگی که به شکل مثلت برش زده بود، قرار دادم. حروفی که با خودنویس نوشته شده بود را لمس کرده و در دلم زمزمه کردم:
(مهناز احمدی)
اگر بخواهم از احساسم نسبت به خواهرم بگویم، در واقع خیلی سردرگم بودم، چون احساساتم خیلی درهموبرهم بودند. همیشه درونم جنگ بود، بین منی که دلتنگ خواهرش بود و منی که سعی میکرد بیخیال باشد. اینکه چند احساس مختلف را یکجا تجربه میکردم؛ در اصل خودم شکنجه میشدم. در وجودم خشم، نفرت، شکست حتی دلتنگی هم زبانه میکشید و این من را خیلی عذاب میداد. با صدای رایان دستم را از روی دفتر برداشتم و صورتم را سمتش برگرداندم:
- جانم؟!
- حواست کجاست؟ دو ساعته دارم صدات میزنم!
- خب؟
- خب به جمالت! داشتم درباره علی میگفتم که پروازشو کنسل کرد.
برایم...
(مهناز احمدی)
اگر بخواهم از احساسم نسبت به خواهرم بگویم، در واقع خیلی سردرگم بودم، چون احساساتم خیلی درهموبرهم بودند. همیشه درونم جنگ بود، بین منی که دلتنگ خواهرش بود و منی که سعی میکرد بیخیال باشد. اینکه چند احساس مختلف را یکجا تجربه میکردم؛ در اصل خودم شکنجه میشدم. در وجودم خشم، نفرت، شکست حتی دلتنگی هم زبانه میکشید و این من را خیلی عذاب میداد. با صدای رایان دستم را از روی دفتر برداشتم و صورتم را سمتش برگرداندم:
- جانم؟!
- حواست کجاست؟ دو ساعته دارم صدات میزنم!
- خب؟
- خب به جمالت! داشتم درباره علی میگفتم که پروازشو کنسل کرد.
برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر