- ارسالیها
- 221
- پسندها
- 1,612
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #41
- میدونم عزیزم! ولی هیجان برات مثل سمه.
دستش را رو دستم گذاشت، سرش را کمی جلو آورد و با نگاه مصمم دوباره لب زد:
- سعی کن, دیه احساساتی نشی!
نگاهم رو بین چشمهایش نوسان دادم و به آرومی زمزمه کرد:
- باشه، ولی زخم خاطرهها خوبشدنی نیستند.
- موگه، قول بده هیچوقت به خاطرش خودتو اذیت نکنی، چون بچه بودی، باشه!
دلم میخواست، باز هم چشم بگویم و بحث تمام شود. ولی کینهای که از معلم کلاس اول داشتم، مانع میشد. راستی چرا من تا این حد کینهای هستم؟ چرا نمیتوانم انسانها را به آسانی ببخشم؟ چرا هر بار با یادآوری یکی از خاطرات گذشته زبانم تلخ، دستها و پاهایم یخ میزند؟ چرا اکنون قلبم در حال کوبیدن است؟ یعنی انسان تا چه حد، میتواند درمانده باشد؟ مورمور شدن دستهایم بدجور اذیتم میکرد. هوف، چرا...
دستش را رو دستم گذاشت، سرش را کمی جلو آورد و با نگاه مصمم دوباره لب زد:
- سعی کن, دیه احساساتی نشی!
نگاهم رو بین چشمهایش نوسان دادم و به آرومی زمزمه کرد:
- باشه، ولی زخم خاطرهها خوبشدنی نیستند.
- موگه، قول بده هیچوقت به خاطرش خودتو اذیت نکنی، چون بچه بودی، باشه!
دلم میخواست، باز هم چشم بگویم و بحث تمام شود. ولی کینهای که از معلم کلاس اول داشتم، مانع میشد. راستی چرا من تا این حد کینهای هستم؟ چرا نمیتوانم انسانها را به آسانی ببخشم؟ چرا هر بار با یادآوری یکی از خاطرات گذشته زبانم تلخ، دستها و پاهایم یخ میزند؟ چرا اکنون قلبم در حال کوبیدن است؟ یعنی انسان تا چه حد، میتواند درمانده باشد؟ مورمور شدن دستهایم بدجور اذیتم میکرد. هوف، چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر