- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #381
باز حس کنجکاوی بر عقلش غلبه کرد و از جایش بلند شد، با احتیاط به طرف پنجره رفت. هر چقدر به آن شیشه مرموز نزدیکتر میشد حسی عجیب وجودش را به آتش میکشید، لبش را گزید و برای اینکه لرزش انگشتانش را مهار کند دستش را روی گردنبندش که زیر لباسش جای داشت گذاشت.
با لمس گردنبند دستش از سرمای تکه سنگ سوخت، دستش را پس زد و با اخم به پیراهنش زل زد.
سرش را بلند کرد و وقتی به پنجره رسید، با دقت به بیرون چشم دوخت.
همه چیز آرام بود و سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود، روشنایی داخل سالن از دیدن فضای تاریک پشت پنجره جلوگیری میکرد.
نگاهش پایین آمد تا اینکه به دستگیرهای که گوشه پنجره بود افتاد، لبخندی از سر رضایت روی صورتش نشست.
پس این تنها پنجره نبود، بلکه دری برای رفتن به فضای پشت کاخ هم بود! دستگیره را...
با لمس گردنبند دستش از سرمای تکه سنگ سوخت، دستش را پس زد و با اخم به پیراهنش زل زد.
سرش را بلند کرد و وقتی به پنجره رسید، با دقت به بیرون چشم دوخت.
همه چیز آرام بود و سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود، روشنایی داخل سالن از دیدن فضای تاریک پشت پنجره جلوگیری میکرد.
نگاهش پایین آمد تا اینکه به دستگیرهای که گوشه پنجره بود افتاد، لبخندی از سر رضایت روی صورتش نشست.
پس این تنها پنجره نبود، بلکه دری برای رفتن به فضای پشت کاخ هم بود! دستگیره را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر