- ارسالیها
- 1,621
- پسندها
- 14,538
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #61
میدانست چنین بلای جانی خونخوارش میشود پشت دستش را داغ میکرد از این تصمیم غیر قابل جبران. حیف که دشمن دیرینش گرو بود وگرنه به سادگی دم فروبند نمیکرد. خواب در مغز چارلز دودو میزد و دلش بالشت و پتوی خشکش را طلب میکرد. خوابش که میآمد دیگر بیخیال راحتی مکان میشد، فقط خواب مهم بود. خمیازه طویلی کشید و گرمای دهانش به بخار رد بدل شد. نم اشک به چشمان قرمزش هجوم آورد اما نچکید. پیرسینگهای نقرهاش را انگشتی کشید و خطاب به هر دویشان گفت:
- د میگم توی این سرما جاتون گرم و نرمه که ایستادین؟! کاری که دیگه نداریم بریم دیگه.
این ترکه چوب خشک مگر پدر خود درگیرش را نمیدید که چطور خون خودش را میمکد؟ سفاک بدون هیچ نگاهی به چارلز که برعکس زیر نگاه سنگین او بود، دستی به گرد و خاک...
- د میگم توی این سرما جاتون گرم و نرمه که ایستادین؟! کاری که دیگه نداریم بریم دیگه.
این ترکه چوب خشک مگر پدر خود درگیرش را نمیدید که چطور خون خودش را میمکد؟ سفاک بدون هیچ نگاهی به چارلز که برعکس زیر نگاه سنگین او بود، دستی به گرد و خاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش