- ارسالیها
- 1,621
- پسندها
- 14,538
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
خودش هم مانده بود چرا این پسرک عجیب چنین برایش واجب شده بود و نگران از هر اتفاقی که متصل به او میشود داشت. زن دستان طلا آویختهاش را بالا برد و موهای نارنجیاش را پشت گوش زد. سرما از این همه استرسی که به جانش تزریق شده بود هیچ اثری ازش نبود و سوزان سوزان در آتش میسوخت. دید که یک لحظه برای مدارا دارد و مکالمه خودش را جمع و جور کرد. صاف ایستاد و گفت:
- اون توله دیگه...همون رامین بیچشم و رو.
اسمش را تا به حال نشنیده بود اما باز هم استرسش کم نشد و انگشتانش یخ زد و سرمای شب بدتر کمک کرد. در دل خدا کرد آن رامینی که زن بدش را میگفت همان بچه سرتق دیشب نباشد که باشد خدا بدادش برسد. کوتاه آمد و کنجکاوی خود را پوشش داد. رو به پدرش که بیحوصله سیگار آتش زده بود برای گرم شدن، کرد و...
- اون توله دیگه...همون رامین بیچشم و رو.
اسمش را تا به حال نشنیده بود اما باز هم استرسش کم نشد و انگشتانش یخ زد و سرمای شب بدتر کمک کرد. در دل خدا کرد آن رامینی که زن بدش را میگفت همان بچه سرتق دیشب نباشد که باشد خدا بدادش برسد. کوتاه آمد و کنجکاوی خود را پوشش داد. رو به پدرش که بیحوصله سیگار آتش زده بود برای گرم شدن، کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش