• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دو سال و نه ماه بعد | زهره رضایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع زهره.ر
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 76
  • بازدیدها 3,967
  • کاربران تگ شده هیچ

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
روبروی آینه ایستاد و بدون هیچ شور و ذوقی نگاهی دقیق به خودش انداخت، شال قرمز و زرشکی و شومیز دخترانه‌ی قرمز رنگش به پوست سفیدش می‌‌آمد، چادر سفید گل‌دارش را روی شانه‌هایش انداخت و بعد از اینکه از مرتب بودن همه چیز مطمئن شد از پله‌های اتاق پایین رفت و روی آخرین پله نشست، دستش را ستون سرش کرد و نگاهی به ساعت گوشی انداخت. هنوز خبری از ویران‌گر نبود، کجا مانده بود الله اعلم. راه آهن فقط دوتا کوچه با خانه‌ی آن‌ها فاصله داشت پس نباید اینقدر دیر می‌کرد. با فکر اینکه حتماً آدرس خانه را فراموش کرده زیر لب به خودش گفت: « گم نشده باشه!؟ البته اگه شده باشه برا من یکی خیلی خوب میشه! » و بعد خنده‌ی ریزی کرد که همان موقع صدای برادرش سعید را شنید که یاالله می‌گفت و بعد صدای بفرمایید گفتن مادرش از هال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
روی اولین پله‌ نشست و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش که تند تند بالا و پایین می‌رفت، گذاشت. تپش قلبش روی هزار بود، صورت و دست‌هایش از خجالت و استرس داغ شده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد وقتی با ویران‌گر که سه سال از بهترین روزهای بچگی‌اش را از او طلب داشت رو به رو شود اینقدر استرس بگیرد .او که خودش را برای دعوایی اساسی آماده کرده بود پس نباید اعتماد به نفسش را از دست می‌داد. با آمدن مادرش سعی کرد خود را عادی نشان دهد که متوجه حال دگرگون شده‌اش نشود، از جایش بلند شد و با گرفتن دمی از اعماق ریه‌هایش و بازدمی بی صدا و طولانی تلاش کرد اعتماد به نفس تحلیل رفته‌اش را بازیابد. سفره را از دست مادرش گرفت و به سمت پذیرایی رفت. پسرخاله و سعید کنار هم نشسته بودند و سجاد برادر کوچکش تازه از خواب بیدار شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با صحبت‌های مادرش و سعید و پسرخاله صبحانه خورده شد و او مشغول جمع کردن سفره شد. در آشپزخانه مشغول کار بود که با صدای ویران‌گر آب را بست و گوش‌هایش را تیز کرد.
مادرش وارد آشپزخانه شد و با برداشتن سیب‌زمینی و گذاشتنش داخل سینک خطاب به او گفت:
- من میرم بیرون و زود برمی‌گردم یه سری وسیله برا نهار نیازه که باید بخرم، تا میام برو بشین پیش اون‌ها و سیب‌زمینی‌ها رو پوست بگیر و خلال کن.
با رفتن مادر، چادرش را از سرش درآورد و گوشه‌ی آشپزخانه انداخت، سیب‌زمینی‌ها را شست و با برداشتن آبکشی کوچک و چاقو روی زمین نشست و گوش‌هایش را تیز کرد تا صحبت‌های سه تفنگ‌دار را بشنود. از لقبی که به آن سه‌تا داده بود خنده‌اش گرفت، با دست ضربه‌ی آرامی به پیشانیش زد و سرش را به طرفین تکان داد.
صادق به سجاد آموزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زهره که تا آن موقع با خجالتی بیش از اندازه و سری به زیر در جمع آن‌ها نشسته بود و هر لحظه بیش‌تر از قبل احساس آب شدن می‌کرد‌ و سنگینی نگاهی را روی خود حس می‌کرد و همین باعث میشد خجالتش صدچندان شود. با حرف پسرخاله و خنده‌‌ی سعید به خود آمد و فهمید که تا آن‌موقع غرق در افکار آشفته‌اش بوده و نمی‌دانست الآن در جواب چه حرفی ویران‌گر می‌گوید که وقتی وارد خانه شده او را نشناخته و فکر کرده دختر همسایه‌ است! البته حق هم داشت حدوداً سه سال پیش او را دیده بود و او در این مدت خیلی تغییر کرده بود درست‌تر این‌که بزرگ شده بود! از نگاه کردن به چهره‌ی او فراری بود خصوصاً از خیره شدن به چشم‌هایش، حتی برای یک ثانیه. دیگر طاقت نشستن در تیررس نگاهش را نداشت پس به بهانه‌ی جمع کردن پیش‌دستی‌ها از جایش بلند شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
به راستی چشمان قهوه‌ای رنگ صادق چه داشت؟ نه اینکه زیبایی اساطیری داشته باشند یا رنگی دلربا و فریبنده، نه! فقط یک جفت چشم نه ریز و نه درشت با رنگی عادی بودند اما نیرویی در اعماقشان نهفته بود. نیرویی که امواجی فرا مغناطیسی را در خود جای داده بود. و باعث میشد چشمان دخترکِ همیشه خشن در مقابلش یاغی‌گری را کنار بگذارد و آن مادرِفولادزره را خلع سلاح می‌کردند. یعنی برای همه این چشم‌ها این‌گونه خاص و عجیب بودند یا فقط به چشم او این‌گونه می‌آمدند؟! تحقیقات محلی را باید از کجا و چه کسی آغاز می‌کرد تا از صحت وجود خاصیت فرامغناطیسی چشم‌هایش اطمینان پیدا کند؟ شاید هم او دستپاچه شده بودو هیچ نیرو و خاصیتی در کار نبود! اما هر چه که بود، موجب شد حسی دوگانه در وجودش پیدا شود! از طرفی با یادآوری رنج و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دیگر چیزی از ظروف چینی و لیوان‌های بلور باقی نمانده بود از بس که با اسکاج و مایع ظرفشویی آنها را سابید بخت‌برگشته‌ها اگر زبان داشتند بی‌شک در آن لحظه در حال داد و بیداد کردن و کمک خواستن بودند، همیشه در شستن ظرف کند بود و وسواسی اما این‌بار از قصد با سرعت کمتر این کار را انجام می‌داد، از اینکه در دید آن چشم‌ها باشد فراری بود می‌ترسید اختیارش را از دست داده و درون چشمانِ جادوئیِ آن مرد ویران‌گر غرق شود و حس تازه‌ای که درونش به وجود آمده بود را لو بدهد. غرق افکار آشفته‌اش بود که با صدای مادرش که او را مخاطب قرار داده بود به خود آمد.
- زهره جان، مامان بیا بشین دیگه خسته شدی بقیه‌اش رو بذار برای بعد.
در حالی که سدیگر چیزی از ظروف چینی و لیوان‌های بلور باقی نمانده بود از بس که با اسکاج و مایع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
غوغایی به پا بود در درونش، گاه با یادآوری سه سال گذشته و احوال ناخوش‌آیندی که داشت به مرز فریاد می‌رسید و دلش می‌خواست روی سر آن دامادِ فراری خراب شود و تمام نفرت‌ها و ناراحتی‌هایی که مسببش او بود را یکباره سرش خالی کند و گاه با نقش بستن تصویر متحیر کننده‌ی آن چهره‌ی مردانه و جذاب در پیش چشمانش آتش کینه و تلافی در وجودش خاموش میشد و دخترک ملول را غرق در افکار رویایی می‌کرد. خانه غرق در سکوتی آرام‌بخش بود، آفتاب رخت خود را در پنجره‌ی بزرگ خانه که رو به حیاطی کوچک بود پهن کرده بود و بی هیچ مِنّتی بر صورت مشوّش و مضطرب او که در طاقچه‌ی زیر پنجره نشسته و خیره به حیاط در فکر فرو رفته بود می‌تابید و با گرمای دل‌پذیرش صورت و دست‌های از استرس یخ‌زده‌اش را اندکی آرام می‌ساخت...
بعد از کمی تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- اومدی زهره، می‌خواستم بهت زنگ بزنم از خونه قرص استامینوفن کدئین بیاری آخه آقا صادق سردرد دارن.
با این حرف مادرش نگرانی و ناراحتی به وجودش تزریق شد و بدون اینکه کنترلی روی رفتار و حرکاتش داشته باشد دوباره نگاهش را به سمت فرد ممنوعه سوق داد. در حالی که سعی داشت نگرانی در چهره و صدایش مشهود نباشد همان‌طور چشم در چشم او پاسخی کوتاه داده و سریع از اتاق خارج می‌شود.
- الآن میرم قرص میارم.
هزاران چرا در ذهنش به وجود آمده بود، چراهایی که برایش تعجب‌آور و بی‌پاسخ بود. چرا وقتی شنید صادق سرش درد می‌کند نگران حال او شد؟ چرا ناراحت شد از بدحال بودنش؟ اصلاً چرا باید احوال او برایش اهمیت داشته باشد؟ مگر نه‌اینکه از او ناراحت و رنجیده خاطر است و سال‌هاست که بذر نفرت و کینه از او را در دل می‌پرورد پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
وارد اتاق شد و در کنار خانم گیلانی که بی تعارف وارد جمع خانوادگی آن‌ها شده بود نشست. برایش بی‌معنی‌ بود که دوست عمه‌‌اش که چند روزی به سبب داشتن کاری از سیرجان به زرند آمده بود و مهمان پدربزرگش بود این‌گونه زود با پسر خاله صمیمی شده و درحال پرس ‌و جو کردن درباره‌ی رشته‌ی تحصیلی او بود. اما برخورد پسرخاله با آن دختر باعث می‌شد تا دلش مالش برود و قند درش آب شود. از طرفی هم پیش خودش قربان صدقه‌ی خانم گیلانی می‌رفتکه با آمدنش باعث شد ویران‌گر این‌گونه سر به زیر شود، حال او می‌توانست با خیالی آسوده و بدون برخورد امواج نیرومند چشمان ویران‌گرش در اتاق بنشیند. بحث آن‌ها هنوز ادامه داشت و هنوز هم پسرخاله سرش را پایین انداخته و بدون نگاه کردن به چهره‌ی خانم گیلانی جواب سوالات پیاپی‌اش را می‌داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

زهره.ر

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
20/10/20
ارسالی‌ها
135
پسندها
2,268
امتیازها
11,563
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
نفس در سینه‌اش حبس شده و صورتش از شدت حرارت می‌سوخت. خجالت کشیدن کوچک‌ترین مشکل او در این دقایق نفس‌گیر بود. مسکوت مانده و به جدال عقل و دلش گوش می‌داد‌. عقل حکم می‌داد که باید به‌خاطر از دست رفتن سه سال از بهترین روزهای عمر کودکی‌اش، همان دختر چشم‌یاغی و خشن شود و تمام نفرت‌ها و ناراحتی‌ها را مثل ابری سیاه بر سر دامادِ فراری که با پای خود به کمین‌گاه آمده ببارد و دل حکمی متفاوت و سرشار از ملاطفت و مهربانی می‌داد.
از طولانی شدن این سکوت جان‌کاه، حوصله‌اش در هم شد و ناخودآگاه لب به سخن باز کرد. نگاهش را به گل‌های فرش دوخته و از چشم دوختن به چشمانش فراری بود. حکم عقل را پذیرفته و نمی‌خواست به او خیره شود و مسخ شده از جادوی چشمان نیرومندش تصمیمی اشتباه بگیرد.
- به نظرم شما شروع کنید.
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : زهره.ر

موضوعات مشابه

عقب
بالا