- تاریخ ثبتنام
- 20/10/20
- ارسالیها
- 135
- پسندها
- 2,268
- امتیازها
- 11,563
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
روبروی آینه ایستاد و بدون هیچ شور و ذوقی نگاهی دقیق به خودش انداخت، شال قرمز و زرشکی و شومیز دخترانهی قرمز رنگش به پوست سفیدش میآمد، چادر سفید گلدارش را روی شانههایش انداخت و بعد از اینکه از مرتب بودن همه چیز مطمئن شد از پلههای اتاق پایین رفت و روی آخرین پله نشست، دستش را ستون سرش کرد و نگاهی به ساعت گوشی انداخت. هنوز خبری از ویرانگر نبود، کجا مانده بود الله اعلم. راه آهن فقط دوتا کوچه با خانهی آنها فاصله داشت پس نباید اینقدر دیر میکرد. با فکر اینکه حتماً آدرس خانه را فراموش کرده زیر لب به خودش گفت: « گم نشده باشه!؟ البته اگه شده باشه برا من یکی خیلی خوب میشه! » و بعد خندهی ریزی کرد که همان موقع صدای برادرش سعید را شنید که یاالله میگفت و بعد صدای بفرمایید گفتن مادرش از هال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش