متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,541
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مارانا
نام نویسنده:
ملیکا دانایی
ژانر رمان:
#عاشقانه
کد رمان: ۳۴۶۷
ناظر رمان:
Sara_D Sara_D


1681668429737.jpeg
خلاصه:
همه چی از گذشته‌های دور شروع میشه، گذشته‌ای که روی آینده من و تو تاثیر خیلی زیادی می‌ذاره؛ مثل انتقام. انتقامی که از یک دختر بی‌گناه گرفته شد. انتقامی که قلب یک پسر عاشق رو سیاه کرد... خیلی چیزها هست که هنوز مشخص نشده... .
رازهایی وجود داره که همه از شنیدن‌شون متعجب میشن!
در گذشته خیلی اتفاق‌ها افتاده بوده که من، تو، و خیلی از دور و اطرافیان‌مون حتی حدس‌ هم نمی‌زدیم!
گذر زمان خیلی چیز‌ها رو‌ عوض می‌کنه، مثل عاشقی من و تو.
دست سرنوشت خیلی چیز‌هارو مشخص می‌کنه، از گذشته سی‌ساله بگیر تا آینده… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shabnam~d

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
597
پسندها
4,526
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shabnam~d

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
( توجه، توجه، نام برخی از شهرها و کشورها تخیلی بوده و هیچ‎‎‎‎‎‎گونه وجود واقعی ندارد)

مقدمه
هوای دلم بد جوری ابری است، می‌خواهد ببارد تا شاید کمی از سنگین بودن بغض گولیش راحت شود، آنان که می‌گویند عشق مقدس است کجا هستن ببینند عشق این‌گونه مرا زمین زده است.

پوکه عمیقی از سیگارم کشیدم صدای آهنگ مجید خراطها رو زیاد کردم. لیوانم و پر کردم. گلوم از تلخی نوشیدنی سوخت، ولی اعتنایی نکردم؛ زندگی من از این تلخ‌تر بود، اماّ باید عادت کنی، باید با دردهات دوست باشی تا زنده بمونی، تصمیمو گرفته بودم باید انتقام می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گرفتم از تمام اون لحظه‌هایی که بازیم داد، با احساس درونم بازی کرد و من رو مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
به چهره الکس خیره شدم چشم‌های آبی کریستالی داشت که منو یاد پدرم می‌نداخت بینی معمولی داشت و لب‌های معمولی پوستش هم سفید بود کلاً قیافه غربی داره، الکس دستش رو اورد بالا و یک ماکت دستش بود گرفت طرفم، ازش گرفتم و سوالی نگاهش کردم، انگار خودش فهمید باید توضیح بده،
با لحنی که همیشه کوبنده و سرد بودگفت:
- این و بگیر چیزهای داخلش رو قشنگ مطالعه کن برای مأموریت هفته دیگه به دردت می‌خوره.
باشه‌ای گفتم، یه دفعه یاد زنگ عسل افتادم و گفتم:
- راستی الکس، عسل زنگ زد.
این حرف و که زدم انگار یه دبه نفت ریختن روی سرش، صورتش قرمز شد از عصبانیت، یه لحظه ترسیدم ازش چون عصبانیت الکس مساوی بود با انفجار خیلی بزرگ.
- غلط کرده دختره دیوونه چرا زنگ زده بود هان؟
- می‌گفت وقت داری با هم قرار بذاریم منم گفتم فعلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
نفس عمیقی کشیدم و با دودلی گفتم:
- الکس؟
- بله؟
- شهاب هم هست؟
- آره.
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم، حرفی هم برای گفتن نداشتم، چون می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونستم که اگه حرفی بزنم و باب میل الکس نباشه مجبورم طعنه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های خوشگل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شو تحمل کنم، بااین حال الکس کم نیاورد و بامسخرگی گفت:
- چیه ترسیدی باهاش رو به رو بشی؟
پوزخندی زدم، خوب اگه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم که بخودم اعتراف کنم آره می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترسیدم که ببینمش و دوباره قلبم بلرزه ولی ظاهرم رو جلوی الکس نگه داشتم وبا لحنی که خشم ازش می‌بارید گفتم:
- هه، نه!
- آفرین دختر خوب تو دست پرورده خودمی.
- شک نکن.
یه لبخند محو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای زنگ گوشی اومد، گوشی رو برداشتم یه شماره ناشناس بود.
- الو بفرمائید.
صدای پشت خط:
- خانوم، منصور هستم حاضر شدین؟
- بله می‌تونید بیاید دنبالم.
- خانوم در رو باز کنید پشت درم.
گوشی رو قطع کردم، عجب آدمیِه‌ها چه‌قدر هم که کلیشه‌ای حرف می‌زنه خخ، کیفم رو برداشتم رفتم سمت در، درو باز کردم، جلوی در بود‌ از جلوی در رفت کنار، با غرور خاصی که متعلق به خودم بود قدم ور می‌داشتم، صدای صندل‌های بلندم می‌اومد که نشون از محکم بودنم می‌داد وارد آسانسور شدیم منصور دکمه طبقه پارکینگ رو زد.
***
دره عقب رو برام باز کرد، نشستم داخل ماشین.
بعد بیست دقیقه رسیدیم جلوی یه عمارت بزرگ، دوتا بوق زد در رو برامون باز کردن ماشین رو برد داخل باغ عمارت منصور پیاده شد در رو برام باز کرد.
از ماشین پیاده شدم و نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
- نه من تو کار شما دخالت می‌کنم ، نه شما تو کار من، اگه بخوام قشنگ‎‎‎‎‎‎‎‎تر توضیح بدم این هستش که، نه شما سوال اضافی‎‎‎‎‎ای از من می‎‎‎‎‎‎‎کنید نه بنده از شما سوال بی‎‎‎‎‎‎‎‎جایی می‎‎‎‎‎کنم، این‎‎‎‎‎‎‎جوری کار کردن درکنار هم خیلی آسون‎‎‎‎‎‎تر هستش.
وا این دیوونه چی بلغور می‌کرد برای خودش، با عصبانیتی که کنترلی روش نداشتم از روی صندلی بلند شدم و بالحن پر از غرور و عصبانیت گفتم:
- ولی آقای‎‎‎‎‎‎‎‎براتی اگر قراره که باهم دیگه کار کنیم، من این‎‎‎‎‎‎جوری که شما گفتین راحت نیستم.
- نه خانوم بنده نظرم اینه اگه موافقید که همه‎‎‎‎‎‎‎‎چی حله.
خوب طبق خواسته‎‎‎‎‎‎‎ی الکس نباید زود تسلیم می‎‎‎‎‎‎شدم برای همین سریع گفتم:
- نه خیر.
بدون هیچ حرفی از اتاق سریع اومدم بیرون، می‌دونستم که دیر یا زود خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
- اگه اجازه بدین یک بار دیگه باهم صحبت کنیم نظرتون چیه؟
با غرور نگاهش کردم و گفتم:
- بله حتماً.
- من به حرف های شما توی این زمان کم فکر کردم.
یک تای ابروم رو انداختم بالا و گفتم!
- خوب نتیجه؟
- پیشنهادتون رو قبول می‌کنم.
- ولی من که پیشنهادی نداده بودم!
- منظورم همون با هم کار کردن هست.
- یعنی هیچ مخالفتی برای این که من داخل کار های شما سرک بکشم ندارین؟
از عمد این حرف رو گفتم که بعد نزنه زیر حرفش.
- نه هیچ مشکلی ندارم.
دستم رو آوردم بالا و گفتم:
- پس شراکتمون مبارک.
با یه لبخند مغرورانه دست شو آورد بالا و گفت:
- مبارکه.
اشاره‌ای کردم به سینی قهوه‌ها
- بفرمائید میل کنید.
لبخندی زد و فنجان قهوه رو برداشت اول به من تعارف کرد. با خونسردی فنجان رو ازش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. برای خودش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای اس ام اس گوشیم اومد. به صحفه گوشی نگاه کردم الکس آدرس رو فرستاده منم متن رو کپی‌کردم‌‌ فرستادم‌‌‌ برای منصور باهاش تماس گرفتم. یه بوق.
- بله خانوم
- منصور برو به این آدرسی که برات فرستادم.
- چشم خانوم.
گوشی رو قطع کردم پرت کردم روی تخت. باید منتظر بمونم تا منصور بیاد! حدوداً بعد یک ساعت تقه‌ای به در خورد، رفتم سمت در، درو باز کردم؛‌منصور با یه دختر ۲۸،۲۹ ساله جلوی در ایستادن!
به صورت دختر نگاهی انداختم. مو های شرابی و صورت گرد سفیدی داشت و چشم‌های درشت مشکی که هرکس رو جذب خودش می‌کرد! با مهربونی دستشو دراز کرد.
دختر: سلام من صدف هستم آقای الکس من رو فرستادن تا شما رو آماده کنم.
منم لبخند زدم و دستم رو آوردم بالا و دستش رو گرفتم.
- بله خبر دارم.
از جلوی در اومدم کنار.
- بفرمائید داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
مانتو رو از روی تخت برداشتم و تنم کردم. شال حریری که از جنس لمه بود انداختم روی سرم. بازم رفتم جلوی آینه قدی که داخل اتاق بود.
به خودم نگاه کردم. به موهایی ‌که الان تا روی شونه‌هام بود نگاه کردم. روزی موهام تا زانوم بود ولی وقتی شهاب ولم کردم کوتاه ‌کردم. بازم پوزخند تلخی گوشه لبم نشست. تقه‌ای به در خورد.
کیفم رو برداشتم یک نیم‌نگاه دیگه به خودم انداختم و در رو باز کردم. نگاه منصور رو روی خودم حس کردم. ولی توجهی نکردم. سرم رو گرفتم بالا و با غرور نگاه می‌کردم. وارد آسانسور شدم، دکمه پارکینگ رو زدم، صدای ملایمی از آسانسور اومد.
***
از آسانسور اومدیم بیرون، منصور چشم‌هاشو ریز کرده بود؛ زیر چشمی داشت به این ور واون‌ ور نگاه می‌کرد. منصور در ماشین رو برام باز کرد. نشستم و دامن لباسم رو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا