• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها بازدیدها 11,490
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #31
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، تا به خودم مسلط بشم.
نشستم روی تخت با دو دستم شقیقه‌هام رو ماساژ دادم، سرم بدجوری درد می‎‎‎‎‎کرد، از اون طرف هم درد قفسه‎‎‎‎‎‎‎ی سینه‎‎‎‎‎‎‎م امانم رو بریده، چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هاش، اه، امان از چشم‎‎‎‎‎‎‎‎های شهاب که هربار می‎‎‎‎‎‎‎‎بینمش نفسم رو بند میاره، باز با یادآوری بلایی که به سرم آورده اخم هام توهم دیگه رفتن، از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم دوش رو باز کردم، با همون لباس‌هام رفتم زیر دوش.
***
از حموم اومدم بیرون،‌ حوله رو دور خودم پیچیدم، یکم لرزم گرفته بود، با بی‎‎‎‎‎‎حالی نشستم روی تخت، تا یکم حالم جا بیاد، که در با صدای بدی باز شد، با تعجب نگاه کردم!
شهاب اومد داخل اتاق و در اتاق رو به هم کوبید، با عصبانیت اومد طرفم.
یک نگاه به خودم انداختم. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #32
پوزخندی زدم و گفتم:
- خب، حالا که چی؟
شهاب رو کرد سمت من، توی نگاهش نگرانی و دل‎‎‎‎‎‎‎‎‎واپسی رو می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شد دید، اماّ هیچ اعتمادی به این چشم‎‎‎‎‎ها و نگاه‌‎‎‎‎‎‎ها نیست من دیگه گول این طرز نگاه های شهاب رو نمی‎‎‎‎‎‎خورم، با ملایمت ومهربونی گفت:
- خواب بودی؟
با حرص و دلخوری گفتم:
- په‌نه‌په، بیدار بودم با چشم‌های‌بسته،
شهاب یک تای ابروشو انداخت بالا و دیگه چیزی نگفت.
خدمتکار آخرین سینی غذا رو گذاشت روی میز و رفت، یکم برای خودم پاستا ریختم‌ و شروع کردم به خوردن؛ غذام که تموم شد؛ از پشت میز بلند شدم و به شهاب گفتم:
- ممنونم بابت شام، فعلا شب خوش.
منتظر جواب شهاب نموندم و از سالن غذا خوری اومدم بیرون، حوصله اتاق رفتن هم نداشتم!
رفتم سمت حیاط پشتی خونه، نشستم روی تاپ، یاد حرف الکس افتادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #33
دستم رو گرفتم به دیوار که نیافتم، الان وقت غش کردن و ضعف نبود، با‌بدبختی لباس‌هام رو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه خدمتکار در حال آشپزی بود، رو بهش با مهربونی گفتم:
- سلام.
- سلام خانوم.
رفتم سمت یخچال؛ درش رو باز کردم و نگاهی داخلش انداختم، همه‌چی داخلش بود یکم فکر کردم، دوتا شلیل و آلو
برداشتم و شروع کردم به خوردن؛ خوب الان وقتش بود که برم تصمیم رو به شهاب بگم، نگاهم رو جدی کردم و با غرور رفتم سمت اتاق شهاب.
چند تقه به در زدم که صداش اومد.
- بفرمائید.
در رو باز کردم و داخل اتاقش شدم.
روی تخت نشسته بود سرش داخل گوشی بود؛ دوتا تک سرفه کردم که سرش رو گرفت بالا تا من رو دید گفت:
- تصمیم تو گرفتی؟
- آره.
- خوب؟
- باشه، قبول می‌کنم.
شهاب لبخند تلخی زد و گفت:
- حالا که قبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #34
- چی رو می‌خواهی یادآوری کنی هان؟
به چشم‌های شهاب نگاه کردم، غم بزرگی رو می‌شد دید!
ولی چرا؟
منتظر داشتم نگاهش می‌کردم؛ که بر عکس قیافه مهربون چند لحظه قبلش، با خونسردی گفت:
- شدی مثل پوست استخوان، اینجور می‌خوای بری ماموریت؟
پوزخندی زدم، پس آقا شهاب نگران بود خونه الکس غش نکنم ماموریتش لو بره، شروع کردم به خوردن سالاد.
صدای زنگ گوشی اومد، سرم رو گرفتم بالا دیدم گوشی عسل داره زنگ می‌خوره.
عسل از جاش بلند و رو به شهاب گفت:
- با اجازه من یک لحظه برم.
شهاب سری تکون داد که عسل زود رفت.
- ملیکا.
خدایا این پسر صددرصد من رو می‎‎‎‎‎‎خواد دیونه کنه، کاشکی یکی پیدا می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شد به این حالی می‎‎‎‎‎‎کرد من رو این‎‎‎‎‎جور با این لحن صدا نزنه، برعکس حال زارم با بی‎‎‎‎‎‎تفاوتی که فکر نکنمم زیاد توش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
یکم با الکس صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که من به عنوان سرخدمتکار اینجا اقامت داشته باشم، رفتم سمت اتاقم،
لباس‌های خدمتکاری رو تنم کردم و رفتم پایین.
رفتم توی آشپزخونه سه تا خدمتکار بودن در حال تمیز کردن، رو کردم سمت شون گفتم:
- سلام من سرخدمتکار جدیدتون هستم.
یکی از خدمتکارها که من رو می‌شناخت، تا اومد حرف بزنه که بهش اخم کردم و با چشم ابرو بهش حالی کردم؛ که چیزی نگه.
یک خدمتکار که جوون بود، اومد سمتم و بهم دست داد.
- خوشبختم، منم امروز اومدم.
هه پس حدسم درست بود، شهاب بی‌خودی به من اعتماد نمی‌کنه!
- منم خوشبختم.
دیگه چیزی بینمون رد بدل نشد،‌ اون خدمتکاری که من رو می‌شناخت اومد سمتم و گفت:
- یک لحظه میشه بیای بیرون، کارت دارم؟
باشه‌ای زیر لب گفتم و با هم از آشپزخونه زدیم بیرون.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #36
- هیچ وقت این انگشتر رو دستت نکن، مگر این‎‎‎‎‎‎‎که قلبت به خودش این اجازه رو بده که تنها عشقت رو بکشی.
با حیرت گفتم:
- چی؟
- حتی زمانی که از دنیا سیری، حتی موقعی که هیچ امیدی نداری، حتی اگر هزار تا دلیل برای مردن هم داشته باشی دستت نکن، فقط یک زمانی دستت کن.
- چه زمانی؟
- زمانی که فقط در یک لحظه بتونی شهاب رو از بین ببری.
گیج شده بودم یکم؛ به انگشتر نگاه کردم، که یک دکمه کوچیک بغل نگینش بود!
اون دکمه رو فشار دادم که سنگ فیروزه یکم اومد بالا در و در انگشتر باز شد؛ یک مایه قرمز مانند داخل انگشتر بود!
با تعجب نگاه کردم!
نگین انگشتر رو باز درست کردم؛ نگاهم رو به الکس دوختم.
- این صلاحی هست، برای تو می‌تونی راحت اگه خواستی شهاب رو بکشی.
بدون حرف از اتاق الکس زدم بیرون.
کلافه بودم؛ از همه بدتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #37
شهاب نیشخندی زد و گفت:
- زرنگ هم که شدی؟
- تو چی فکر می‌کنی؟
شهاب از روی صندلی بلند شد و اومد رو به روم ایستاد.
- بهت اعتماد نداشتم، فکر کردم خ**یا*نت می‌کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خ**یا*نت کردن و انتقام گرفتن متخصص توئه نه من.
- من رو عصبی نکن ملیکا.
سعی کردم خونسرد باشم.
- عصبانیت کنم، چی میشه هان؟
- ملیکا.
- چیه، از این ورژن من خوشت نمیاد، این تو نبودی که من رو به این روز انداخت؟
شهاب کلافه دستی به موهاش کشید، سری از تأسف براش تکون دادم.
پشتم‌ رو بهش کردم، خواستم از اتاق برم بیرون که شهاب آرنج دستم رو گرفت،‌ برگشتم نگاهش کردم.
با نگرانی گفت:
- مواظب خودت باش، الکس خطرناکه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس چرا منو فرستادی؟
منتظر به شهاب نگاه کردم که چیزی نگفت.
با عصبانیت دستم رو از دست شهاب کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #38
- در زدم، تو نفهمیدی.
- تو فکر بودم.
- باید تصمیمتو بگیری.
- چه تصمیمی؟
- شهاب باید بمیره.
قلبم از حرکت ایستاد، خون توی رگ‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام یخ زد، تمام بدنم بی‎‎‎‎‎حس شدن و گیج بودم و سردرگم،‌ خیره به الکس نگاه کردم، که اومد نشست بغلم.
- می‌دونم، درکت می‌کنم، عشق و عاشقی سخته اگه می‌خوای می‌تونم کمکت کنم ببخشی، فقط تو لب‌ تر کن.
آب دهنم رو با زحمت قورت دادم، با صدایی که خودمم به زور می‎‎‎‎شنیدم گفتم:
- میشه بهم فرصت بدی، فکر کنم؟
الکس لبخندی نشست روی لب‌هاش و گفت:
- مارانا ممنونم که می‌خوای یک فرصت دوباره به زندگیت بدی.
غمگین نگاهش کردم و گفتم:
- این قلب زخم خورده‌م رو کی ترمیم کنه؟
- خود به خود ترمیم میشه، تو فقط یک فرصت به زندگیت بده، باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
- حالا پاشو باهم بریم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #39
- تو صداقت رو یادم دادی، این رو یادمه.
- ممنونم که نمک می‌خوری و نمکدون رو نمی‌شکنی.
لبخندی زدم و به نیمرخ الکس نگاه کردم، مرد جذابی بود؛ شاید اگه قبل شهاب باهاش آشنا می‌شدم عاشقش می‌شدم ولی الان قلبم در اختیار یک نامرد دیگری بود.
یکم دیگه با الکس توی حیاط موندیم و رفتیم توی خونه، حوصله اتاق رفتن رو نداشتم.
حوصله‌م بدجور سر رفته بود!
با الکس نشستیم پایه تلویزیون، هی کانال‌ها رو بالا پایین کردیم، هیچی به هیچی.
از جام بلند شدم و رو به الکس گفتم:
- اگه اجازه بدی می‌خوام برم کتاب‌خونه‌ت.
الکس لبخندی زد و گفت:
- خونه خودته.
لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم.
رفتم سمت کتابخونه که طبقه بالا بود. یک کتابخونه خیلی بزرگ حدوده سیصد متر بود که یک سالن گرد بود و یک میز بزرگ وسط و دور میز پر از صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
421
پسندها
2,293
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #40
- خب، می‌شنوم.
- می‌خوام، که وانمود کنم اون رو بخشیدم.
- هر تصمیمی که بگیری من پشتت هستم.
از حرفی که می‎‎‎‎‎‎‎خواستم بزنم دو به شک بودم، ظربان قلبم بیش‎‎‎‎‎‎‎از حد بالا رفته بود، صدای درونم رو خفه کردم، نباید تسلیم قلبم می‎‎‎‎‎شدم، من انتقامم رو می‎‎‎‎‎‎گیرم، اونم به بدترین شکل ممکن.
- وانمود می‎‎‎‎‎‎کنم دوست دارم باهاش ازدواج کنم، دقیقاً توی همون شب ازدواج با دست‎‎‎‎‎های خودم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کشمش.
الکس لبخندی زد و گفت:
- آفرین مارانا.
- یک چیز دیگه.
- جانم؟
- دلم می‌خواد یک زیارتی کنم، الان حدود شش سال میشه که زیارت نکردم، خیلی هواش رو کردم.
- باشه، با منصور برو.
از جام بلند شدم و با نگاه قدردانی گفتم:
- ممنونم الکس.
و از اتاق زدم بیرون. رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا