متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,626
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
متروکات زمرد کبود
نام نویسنده:
زری مصلح
ژانر رمان:
#معمایی #رئال_جادویی
کد رمان: 3568
ناظر: YEGANEH SALIMI YEGANEH SALIMI
تگ: ویژه، رتبه سوم جنایی-معمایی


Matrookat.jpg
خلاصه: تنها سرنخی که از گنجینه‌ی افسانه‌ای «ویلیام تِیُو» باقی مانده... زمردهای کبود! زمردی که به شکل عجیبی در حلقه‌ی آتحان کار گذاشته شده و علامتی است که بر روی تک‌تکِ نشان‌های اتحاد حکومت تیو با کشورهای قدرتمند قرن هفده میلادی‌ نقش بسته است. این سرِ نخ، النا و آتحان را به سمت کشف و پیدایش این گنجینه می‌کشاند و این خواهر و برادر، خطرات این ماجراجویی را به جان می‌خرند تا تجربه‌ی جدیدی را در رزومه‌ی کاری‌شان ثبت کنند. در این میان مردی به دنبال آن‌هاست که همیشه در سایه‌ها بوده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
همیشه موضوع به همین منوال است، ماجرا به دنبال شخص ماجراجو می‌رود. اتفاقات پشت سر هم شکل می‌گیرند و این صبر و پشتکار ماجراجوهاست که آنها را موفق می‌کند. ماجراها، به بازی روزگار پیوند می‌خورند و تیزهوش، کسی است که در پی این ماجراجویی‌ها، لذت کسب تجربه و چشیدن طعم هیجان را ضمیمه‌ی رزومه‌ی کاری‌اش کند؛ نه پیروزی و شکستش را.
***
صدایِ قارقارِ کلاغی در دلِ شب، گوشش را اشغال کرد. بوی خونی که از خودش ساطع می‌شد، مشامش را پر کرده بود. دست و پایش، تنش، شانه‌هایش... حتی نفس‌هایش می‌لرزید! قطره‌ی شورِ غلتانِ روی صورتش هم با لرز پیش می‌رفت. نمی‌دانست با چه نیرویی سر پا بود؛ اما به خوبی متوجه می‌شد چاره‌ای جز پیش رفتن نداشت. تاریکی به او اجازه‌ی پیش رفتنِ با سرعت را نمی‌داد و قلبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
از خواب که پرید و نیم‌خیز شد، آتحانِ دست به سینه را نشسته روی صندلیِ چوبی دید. لبخندش کج شد و آهسته گفت:
- هفت سال و یک ماه و هشت روز گذشته! حالا هم بیداری.
طعنه‌ی شیطنت‌آمیزِ آتحان، باعث پوزخندش شد. چشم‌هایش را این‌بار با هوشیاریِ کامل باز کرد و کمی عقب رفت تا به دیوار تکیه دهد. تک‌خنده‌ی آرام و بی‌حالش، همراه با ناسزای همیشگی‌اش به این سخنِ آتحان شد:
- لعنت بهت! چقدر بی‌هوش بودم؟!
بعد هم سرش را تکیه داد و تلاش کرد بفهمد اگر تنها کابوسی مسخره می‌دید، چرا همه‌چیز آن‌طور واقعی به‌نظر می‌رسید؟ خیسیِ کفِ پاهایش، خونی که چشمش را سوزاند، دردِ بی‌پایانِ پای شکسته‌اش، گرمیِ خونی که در صورت سردش پاشید و...آن نگاهِ شکسته و دردمندِ پسر!
آتحان مشغولیتِ ذهنش را درک کرد و کتابی را بالا گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
فصل اول: با یک کتابِ به هم ریخته، چه کنیم؟

النا همان‌طور که با دسته‌ای از موهای فرفری و مجعدش بازی می‌کرد، پا به داخل فروشگاه گذاشت. آتحان همان‌طور که پشت سر النا وارد آن فروشگاهِ عظیم و طویل شد، با دهان باز به رگال‌های رنگارنگِ انواع لباس‌ها چشم دوخت. به لطف حوصله‌ی خوبِ النا، آخرین باری که وارد یک فروشگاه شده بود را به‌یاد نمی‌آورد. همین الان هم احساس خوش‌شانسی می‌کرد که کلمه‌ی «ایتالیا»، او را از خانه به مقصد فروشگاه بیرون کشیده بود.
با هوای مطبوعی که در این سرما به صورتش زد، برای بار هزارم به سلیقه‌ی النا در انتخاب‌هایش ایمان آورد. النا همان‌طور که به دیوارهای فروشگاه می‌نگریست که روی دیواره‌های پوشیده شده با کاغذ دیواری قهوه‌ای رنگشان مملو از عکس‌ لباس‌های مختلف بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
با جدا شدن آرنجش از رگال، کاپشن آستین حلقه‌ای مشکی‌اش در تنش جابجا شد. تی‌شرت قهوه‌ای رنگش را مرتب کرد و نگاهش کماکان، خیره به اکسسوری‌های عجیب و غریبِ النا ماند.
- کارامان؟! هاکان. سخت نگیر برایت.*
النا نگاهش را یک بار، دور فروشگاه که دیوارهایش با کاغذ دیواری‌های زیبای قهوه‌ای رنگ پوشیده شده بودند چرخاند. هاکان دستانش را جلو آورد و النا با این‌که شمشیر را از رو بسته بود، اما در خوش‌شانس بودنِ پسرِ مقابلش شکی نداشت. وگرنه که الان باید حداقل نصف رگال‌های اطراف درون حلقش قرار می‌گرفت! پس دست داد و به سرعت دستش را از دست گندم‌گون هاکان بیرون کشید.
در حالی که به چشم‌های مشکی رنگِ هاکان نگاه می‌کرد و با نگاهِ گرفته و شاکی‌اش می‌خواست به آن پسر بفهماند از «برایت» خوشش نمی‌آمد، کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
نفهمید چرا نتوانست با زدن سیلی‌ای، هم اعصاب همه را آرام کند، هم این مرد عجیب و غریب را از خودش دور سازد. با این‌حال آتحان پاسخِ خوبی کف دستِ کارامان گذاشته بود. آتحان که کم‌کم داشت بخار از سرش بلند می‌شد، دستانش را مشت کرد و از النا پرسید:
- کارت تموم نشد؟
آتحان به همه جا نگاه می‌کرد، جز جایی که هاکان آنجا قرار داشت. نمی‌توانست آنجا را نگاه کند و با حرص و غضب، چشم‌های خاکستری رنگش را به مکان‌های دیگر می‌دوخت. دوست داشت نادیده‌اش بگیرد تا این‌گونه، اعصابش آرام شود.
هاکان نچی کرد، ابروان مورب و پرپشتش را بالا انداخت و نگاهش را به النا دوخت. سپس نفس عمیقی را از میان پره‌های بینی عقابی‌اش بیرون راند و گفت:
- اوه برایت...من مزاحم خرید شما شدم. من میرم تا هم تو بدون حضور مزاحمی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
با نگاهِ خیره‌اش، به نتیجه‌ی حرف‌هایش نگریست. سرِ آتحان که بالا آمد، خیالِ النا راحت شد. برقی در چشم‌های آتحان وجود داشت که می‌گفت سخن النا، روی او تأثیر گذاشته بود. یقه‌ی آستینِ بلند پیراهن آبیِ آتحان را گرفت و ادامه داد:
- حالا بیا بریم و برای سفرِ کاری‌مون آماده بشیم. گفتی رم انتظارِ ما رو می‌کشه؟!
و همان‌طور که قدم برمی‌داشت و موهای فِر قهوه‌ای‌اش در هوا تکان می‌خورد، لباسی را که انتخاب کرده بود، در دست گرفت و باز هم میان رگال‌ها چرخ زد تا به خریدش ادامه دهد. تلاش کرد با فروشنده‌ها برخورد نکند، چون واقعاً حوصله‌ی تحمل سخنانشان را نداشت. ترجیح می‌داد خودش همه‌چیز را انتخاب کند؛ بدون شنیدنِ راهنمایی‌های اضافه و حوصله‌سربر!
***
النا به یکی از نخل‌های تزئینی حیاط هتل تکیه داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
بوم؟! النا غیرممکن بود صاحب این صدا را نشناسد. شاید نه با این لحن، اما با همین صدا تقریباً بیشتر شب‌ها را مهمان کابوس‌هایش بود؛ با ادای کلمه‌ی «بابا!». به سمت صاحب صدا برگشت که هاکان کارامان را در کت و شلواری مشکی یافت.
پیش خودش فکر کرد که چقدر با این تیپ، مزخرف و مسخره به نظر می‌رسید؛ مخصوصاً با آن پیراهن سفید رنگ و کت مشکیِ رویش. در اصل معتقد بود تیپ رسمی، او را مثل یک دلقک می‌کرد. یک طرف لب صورتی رنگش به بالا رفت و موهای سرکشش را پشت گوشش فرستاد تا مزاحمش نباشند. باید سریع‌تر با مداد جمعشان می‌کرد، تا دوباره فکر کوتاه کردنشان به سرش بیفتد! خود را کنترل کرد تا عادی رفتار کند و جاخوردگی‌اش را نشان او ندهد.
- سلام آقای...کارامان.
هاکان دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
هاکان از کنار خواهر و برادر مبهوت مانده، گذشت و با شعف، در گوش آتحانِ خاموش‌مانده زمزمه کرد:
- بوم!
با دور شدن صدای برخورد کفش‌های چرم مشکی‌اش با سنگ‌فرش‌ها، النا نفس‌هایش را عادی، آرام و در کمال آرامش، به بیرون داد. باورش نمی‌شد باز هم آتحان به حرفش گوش نکرده و ضرر دیده بود. با قدم‌هایی بلند، راه لابی و سپس طبقه‌ای که آتحان در آن اتاق رزرو کرده بود را در پیش گرفت‌. حتی دیگر زیباییِ کاغذ دیواری‌هایی که برگ‌های ظریف سبز رنگ داشتند هم چشمش را نمی‌گرفت، در حالی که ظاهرش خونسرد نشانش می‌داد، از درون کوره‌ی آجرپزی بود.
آتحان صدای کوبیدن آن کتانی‌های خاکستری رنگ به کفِ سرامیک‌های لابی را می‌شنید. می‌خواست النا را متوقف کند تا چیزی به او بگوید. النا انعکاس چهره‌اش را که از طمأنینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا