متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,628
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
بدون این‌که شلوار دمپای قهوه‌ای رنگ و هودی خاکی شده‌اش را بتکاند، شروع به دویدن کرد.
سرعت آتحان خیلی بیشتر از النا شده بود؛ چون پای النا لَنگ می‌زد. چهره‌ی درهم النا که نشان از درد کشیدنش می‌داد، آتحان را نگران کرده بود. اما مقاومت النا این معنا را می‌داد که او نمی‌خواست آتحان دردش را متوجه شود.
آن‌ها از میان درخت‌ها گذر می‌کردند و دویدنشان باعث بلند شدن خاک‌های زمین یا فرو رفتن پاهایشان در قسمت‌های گلی می‌شد. درد پای النا به قدری زیاد شده بود که راه رفتن هم برایش مقدور نبود.
النا هم‌زمان با نزدیک شدن صدای دویدن‌ها که نشان از نزدیکی افراد هاکان کارامان به او و برادرش می‌داد، با زانو به روی زمین افتاد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد تا به طور کامل به زمین نخورد و آخ آرامی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
با شنیدن صدایی نازک و دخترانه، نگاهش را به سمت صاحبِ صدا چرخاند و زمانی که دختر ریزنقشی را دید، ابروان کم پشتش بالا پرید.
- یادت باشه که یک شات‌گان* سرت رو نشونه گرفته، پس خطایی نکن.
دختر کوتاه‌قد، دستش را به طرف النا دراز کرده و منتظر گرفتن اسلحه‌اش بود. النا سرش را جنباند، دستانش را پایین آورد و ضامن کلت را فشار داد. کلت را به سمت دختر که لباس‌هایی به رنگ قهوه‌ای پوشیده بود، پرت کرد. سپس، دوباره دستانش را به بالا برد. نگاهی به صورت سفید دختر کرد و با لحن عجیب و با این‌حال، عاری از کنجکاوی‌اش پرسید:
- می‌تونم بپرسم تو کی هستی؟
ابروان نازک، کمانی و پرپشتِ دختر بالا پریدند و «نچ» قاطعش به گوش النا رسید. النا در دل دهان‌کجی کرد و در ظاهر، تنها لبخند کجی زد. حتی «برو به جهنم»،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
نیکول داغ کرد، اسلحه‌ی کمری‌اش را از جایش بیرون کشید و به سمت النا قدم برداشت. آن را در حالت مسلح قرار داد و محکم روی سر النا فشارش داد. انگار نه انگار که اسلحه‌ باعث ایجاد دردش می‌شد، نیشخند می‌زد. خودش هم مطمئن بود مرگش در جوانی فقط می‌توانست سرِ همین رفتارهای سرتقانه‌اش باشد! رفتارهایی که در دوران کودکی و نوجوانی هم دردِ کمی برایش به ارمغان نیاورده بودند. نگاه تحقیرآمیزی به نیکول انداخت و این‌بار او را جداً، با همان لقبی که لایقش می‌دانست خطاب کرد.
- بربرِ لعنتی! ویلیامز یا ویلیام، چه فرقی با هم دارن؟
هاکان از این لقبی که النا برازنده‌ی نیکول دانسته بود، خنده‌اش گرفت. به زور خنده‌اش را کنترل کرد و به این اندیشید که نیکول نفهمید که النا به او چه گفت. حداقل واکنشش که این را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
- رقبا رقابت می‌کنن، نه جنگ!
- ما الان کاری کردیم که جنگ تلقی شده؟
النا دست به سینه، نگاهی میان درختان دور و اطرافش چرخاند و پاسخ داد:
- اگر شما من و برادرم رو با هم‌دیگه پیدا می‌کردید یا اگر همین الان پیداش کنید، ما رو نمی‌کشید؟
درهم شدن چهره‌ی هاکان، النا را غافلگیر کرد. این چهره‌ی درهم، نشان می‌داد آن جوابی که انتظارش را داشت، نخواهد گرفت. هاکان می‌خواست فریاد بکشد و بگوید النا اندیشه‌ی اشتباهی داشت؛ اما نیکول میان حرفشان پرید و گفت:
- مطمئن باش خودم زنده‌تون نمی‌ذاشتم!
النا سرش را به سمت نیکول که بیش از ده سانت از او کوتاه‌تر بود، چرخاند. نگاه جدی‌اش را به چشمان آبیِ نیکول دوخت و صدای محکمش در گوشِ نیکول طنین انداخت و بارها و بارها اکو شد.
- با تو صحبت نمی‌کردم! صحبتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
- جداً فکر می‌کنی من اطلاع نداشتم این برگه رو تو پیدا کردی؟ یا این‌که الان نمی‌دونم که می‌خوای پیشنهاد بدی عوضِ دادن باقی تکه‌های این برگه، من رو آزاد کنی؟
نیکول مات و مبهوت دختری مانده بود که با سنِ کمش پر از تجربه، استعداد و توانایی درباره‌ی کارش بود. او مستعد بود و نیکول پول داشت. پول زیاد نیکول را مغرور کرده بود. حتی می‌دانست اصول تربیتی النا هم با او توفیر زیادی داشت و قطعاً النا بهتر از او تربیت شده بود. هاکان پیشنهادهای مختلفی را به النا ارائه می‌کرد و او در جواب تمام آن‌ها، سرش را به علامت نفی تکان می‌داد.
وفاداری النا به نقشه‌شان و آتحان بی‌نظیر بود؛ او خوب می‌دانست که نتیجه‌ی تمام این پیشنهادها، از دست رفتن سرنخ‌هایی بود که همراه آتحان، برای جمع‌آوری‌شان دو ماه زحمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
النا مخالفت کرد و با درهم کشیدن ابروهایش، خواست از هاکان فاصله بگیرد. هاکان اما بی‌قرار، از شانه‌ی النا چسبید و او را مجبور کرد روی تخته سنگی بنشیند. النا لب‌هایش را لحظه‌ای روی هم فشار داد و سپس، فریاد زد:
- ولم کن! من نمی‌خوام تو به پای من دست بزنی! شاید پام در نرفته باشه، شکسته باشه! اصلاً به تو ربطی نداره. دستت رو بکش و بیشتر از این زمان رو هدر نده لعنتی!
هاکان بی‌خیال، پاچه‌ی کشی شلوار النا را کمی بالا زد. پای النا باد کرده و قرمز شده بود. هاکان با دیدن این صحنه، دلش ضعف رفت. چهره‌اش را درهم کرد و نگاه گرفت. سرش را بالا آورد. نگاه النا به چهره‌ی عبوسش افتاد و با هم چشم‌ در چشم شدند. هاکان به آرامی و نامحسوس، پای النا را نوازش کرد و گفت:
- واقعاً فکر نمی‌کردم بتونی انقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
روی دو زانو نشست و دست روی پیشانیِ او گذاشت. النا با تمام احساس ضعفش، حس خوبی از این اتفاق نگرفت. هرچند که باید بابت هوشیاری‌اش، مدیون کائنات می‌بود و از این فرصت استفاده می‌کرد. هاکان سر النا را در دست گرفت و چند ضربه‌ی آرام به گونه‌هایش زد. توانِ النا در حال بازگشت بود؛ او هم موقعیت را مناسب فرار می‌دید و باج‌گیری. هاکان با تأسف، سرش را تکان داد و گفت:
- به هوشی، دختره‌ی لجباز؟!
النا لحظه‌ای جوانب را سنجید، سپس تمام توانش را جمع کرد و دستش به سمت کفش راستش رفت و چاقوی کوچکی را تند و تیز بیرون کشید. سپس به سرعت روی پاهایش ایستاد و خطی عمیق، روی ابروی چپِ هاکان انداخت. با فریادِ بلندش و گرفتن دو دستش روی زخمِ عمیق ابرویش، النا فرصتِ مورد علاقه‌ی خود را یافت. از آشفتگی مزدورها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
سرباز ناچار سرش را تکان داد و برگه‌ای را که هاکان به او داده بود، به طرف النا پرت کرد. النا با تمام توان باقی مانده در بدنش، هاکان را به سمت آن دو سرباز هل داد، خم شد و برگه و شات‌گان‌ها را برداشت. زیپ کوله‌اش را باز کرد، برگه را درونش انداخت و زیپ را بست. یکی از شات‌گان‌ها را از بند روی شانه‌اش انداخت و دیگری را در دستش گرفت که هاکان پر از حرص داد زد:
- احمق، تو نمی‌تونی از اون اسلحه استفاده کنی! با این اوضاعت بخوای به اون دست بزنی یا حتی تلاش کنی از این‌جا بری، می‌میری!
النا سرش را تکان داد، شات‌گان در دستش را مسلح کرد و در موقعیت تیراندازی قرار گرفت. نیشخندش پررنگ‌تر شد و در صورتی که چهره‌ی کن‌فیکون شده‌ی هاکان را می‌نگریست، شانه بالا انداخت.
- به تو ربطی نداره! آقای هاکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
نیکول که با شنیدن صدای شلیک با تمام سرعت به سمت آن‌ها حرکت کرده بود، با دیدن هاکان و دو سرباز همراهش از حرکت ایستاد. با صدایی که می‌شنید، او هم مثل هاکان دست روی گوشش گذاشت و پرسید:
- این دیگه چه کوفتیه؟!
هر چقدر دور و اطرافش را نگریست، النا را نیافت. ناگهان هم...چهره‌ی خونیِ هاکان غافلگیرش کرد! دست روی دهانِ خود گذاشت و هاکان، دست روی ابروی به خون کشیده شده‌اش گذاشت.
- چیزِ مهمی نیست، فقط یک زخمِ کوچیکه.
نیکول چهره‌اش را کج کرد تا با همان حالت، به هاکان بگوید آن اوضاعِ پیراهن و صورتش، حرفش را به شدت نقض می‌کردند. دستش را روی زانوانش گذاشت، خم شد و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد، از هاکان پرسید:
- می‌خوای بگی که اون دختر...فرار کرده؟!
هاکان سرش را به زیر انداخت. انگار نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
آتحان صدای بی‌حال و در عین حال بلند النا را شنید، به سرعت از جیپ سفید رنگش پیاده شد و به سمت النا دوید. از بین درخت‌ها گویی پر می‌کشید که با این سرعت، فاصله‌ی بین خودش و النا را به صفر رساند. نگرانی‌اش داشت از بین می‌رفت که با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی النا، پررنگ‌تر از قبل شد. النا شات‌گان درون دستش را به زمین انداخت، آتحان گام بلندی به سمتش برداشت و او را در آغوش کشید. لبخندی کم‌جان روی لب‌های النا نقش بست.
- برگشتم، با آخرین تکه‌ی... .
حرفش با بسته شدن چشمانش، نیمه تمام ماند. سرش روی شانه‌ی آتحان افتاد و او که متوجه خستگی بیش از حد خواهرش شده بود، آسوده لبخند زد. کمر النا را با تمام محبت برادرانه‌اش، نوازش کرد و گفت:
- ممنون از این‌که برگشتی، نلی.
خم شد، شات‌گان را از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا