- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
النا دو دستش را به کمرش گرفت و از آتحان، رو برگرداند. آن خندهی نسبتاً هیستریک را از صورت خود جدا کرد. از اینکه قرار بود در اینکار رقیبی داشته باشند بدش نمیآمد؛ اما برای بار هزارم به او ثابت شد که آتحان زیادی دست کمش میگرفت. این دقیقاً چیزی بود که النا در اصل از آن بدش نمیآمد، بلکه نسبت به آن تنفر میورزید.
روی تخت نشست و از جیبِ هودیِ خاکستریاش، موچینِ کهنهای که یکجورهایی با معجزه کار میکرد را درآورد؛ موچینی که در اصل، برایش به عنوانِ «پوستِ لب چین» عمل میکرد. در حالی که چهرهاش چیزی جز آرامشی مصنوعی را نشان نمیداد، با کَندنِ پوست لبش و احساسِ خون درون دهانش، تشویش وجود خود را آرام کرد.
آتحان سرش را پایین انداخت و به سخنان النا فکر کرد. قطعاً درست میگفت. او بارها...
روی تخت نشست و از جیبِ هودیِ خاکستریاش، موچینِ کهنهای که یکجورهایی با معجزه کار میکرد را درآورد؛ موچینی که در اصل، برایش به عنوانِ «پوستِ لب چین» عمل میکرد. در حالی که چهرهاش چیزی جز آرامشی مصنوعی را نشان نمیداد، با کَندنِ پوست لبش و احساسِ خون درون دهانش، تشویش وجود خود را آرام کرد.
آتحان سرش را پایین انداخت و به سخنان النا فکر کرد. قطعاً درست میگفت. او بارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش