متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,628
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
النا دو دستش را به کمرش گرفت و از آتحان، رو برگرداند. آن خنده‌ی نسبتاً هیستریک را از صورت خود جدا کرد. از این‌که قرار بود در این‌کار رقیبی داشته باشند بدش نمی‌آمد؛ اما برای بار هزارم به او ثابت شد که آتحان زیادی دست کمش می‌گرفت. این دقیقاً چیزی بود که النا در اصل از آن بدش نمی‌آمد، بلکه نسبت به آن تنفر می‌ورزید.
روی تخت نشست و از جیبِ هودیِ خاکستری‌اش، موچینِ کهنه‌ای که یک‌جورهایی با معجزه کار می‌کرد را درآورد؛ موچینی که در اصل، برایش به عنوانِ «پوستِ لب چین» عمل می‌کرد‌. در حالی که چهره‌اش چیزی جز آرامشی مصنوعی را نشان نمی‌داد، با کَندنِ پوست لبش و احساسِ خون درون دهانش، تشویش وجود خود را آرام کرد.
آتحان سرش را پایین انداخت و به سخنان النا فکر کرد. قطعاً درست می‌گفت. او بارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
- نلی، نظرت چیه به هم قول بدیم که از حالا به بعد، هردو به هم اعتماد کنیم؟
در چشمان النا حالا برقی از شادی موج می‌زد. لبش از این لحن جدی برادرش که بالاخره قصد اعتماد به او را داشت، به سمت بالا متمایل شد. از روی مبل بلند شد و روبه‌روی آتحان که از او بلندتر بود، ایستاد. دستش را جلو برد و دستِ جلو آمده‌ی آتحان را فشرد. آتحان که حالا احساس خوبی داشت، لبخند زد و گفت:
- قول می‌دم توی کارم، همیشه به شریکم اعتماد داشته باشم.
هیچ چیز برای این دو خواهر و برادر، نمی‌توانست بهتر از همین اتحاد بینشان باشد، این‌گونه تا تهِ ماجرا را با موفقیت می‌رفتند. حالا گویا آن کوره‌ی آجرپزیِ درون النا خاموش شده و او آرام گرفته بود. با اطمینان پلک زد و سرش را تکان داد. آن وقت کلماتی را که آتحان بر زبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
النا سرش را جنباند و موهای فرفری‌اش را که آزادانه تا نزدیکیِ کمرش امتداد یافته بودند، با مداد بالای سرش جمع کرد. سپس کلاه هودی‌اش را روی سرش به گونه‌ای تنظیم کرد که نه تنها موهای قهوه‌ای و پیشانیِ کوتاهش، بلکه چشمانش هم دیده نشود. اسلحه را برای حفظ ایمنی‌اش برداشت و در کمربند تاکتیکالِ زیر هودی‌اش قرار داد.
بار دیگر صحبت‌های آتحان را در ذهنش مرور کرد. صحبت‌هایی که در آن‌ها با اطمینان گفته بود به هم ریختگیِ آن کتاب، چندان هم بی‌دلیل نبوده. دلیلش هم وجود کلیسایی تقریباً فراموش‌شده به نام «ویلیام تِیُو» در رُم بود.
نگاهی به آتحان انداخت، سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. در راهرو، سکوتی برقرار بود که النا را عبوس‌تر از همیشه می‌کرد‌؛ زیرا در شکستن سکوت ماهر و حرفه‌ای بود! از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
آتحان که پانزده دقیقه بعد از خروج النا به راه افتاده بود، حالا روبروی کلیسا ایستاده، به ناقوس نقره‌فام کلیسا خیره مانده و انتظار رسیدن النا را می‌کشید. نمی‌فهمید چرا باید النا با این‌که قبل از او خارج شده بود، در رسیدن به کلیسا تأخیر داشته باشد. دستش روی اسلحه‌اش مانده و احساس می‌کرد النا در خطر افتاده که هنوز نرسیده بود.
با شنیدن صدای کشیدن ضامن اسلحه‌ای، در حالی که به عقب برمی‌گشت، اسلحه‌اش را مسلح کرد و چرخید. النا که آتحان را دید، اسلحه‌اش را از حالت مسلح خارج کرد و داخل کمربندش، زیر لباسش قرار داد. کلاهش را از سر برداشت، آرام خندید و گفت:
- باید اعتراف کنم نشناختمت! واقعاً می‌گم، هودی اصلاً برازنده‌ت نیست.
آتحان هم اسلحه‌اش را از حالت مسلح خارج کرد و به جای اولش برگرداند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
النا با دقت به جای کلید نگریست، برآمدگی‌های متقارن توجهش را جلب کردند و درحالی‌که آن جای کلید را اندازه می‌گرفت، دستش را به سمت آتحان دراز کرد و گفت:
- انگشتری که پدر به تو داده بود رو بده به من.
آتحان گیج و متعجب، خیره‌ی النا شد.
- ها؟
النا روی دو زانو نشست، دستش را که همان‌طور به سمت آتحان دراز مانده بود، با حرص یک بار مشت کرد و گشود‌. دست خسته‌اش را در هوا تکانی داد و گفت:
- من رو اون‌جوری نگاه نکن! انگشتر رو بده.
آتحان شانه‌ای بالا انداخت و انگشتر را کف دست النا گذاشت. النا به انگشتر نگاهی انداخت‌ که به طرز عجیبی، چهار زمرد کبودِ درونش، به شکلی متقارن جای‌گذاری شده بودند. دستی به زمرد‌های کبود شکل گرفته‌ی رویش کشید و آن را درون جای کلید گذاشت. تُنِ صدای آتحان بالا رفت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
النا سرش را به نشان تأسف تکان داد، به کلید پشتِ در اشاره کرد و به طعنه، گفت:
- این‌جا می‌مونیم و می‌میریم!
آتحان که جای کلید را دیده بود، از پله‌ها بالا رفت و در را بست. النا نور گوشی‌اش را روشن کرد و در آن فضای تاریک که چشم، چشم را نمی‌دید، چرخاند. با دیدن جای مشعل‌ها، رو به آتحان گفت:
- حدس می‌زدم اینجا مشعل داشته باشه. خوشحالم که با نیاوردنِ وسایل، این‌جا غافلگیر نشدم! آتحان، چوب کبریت بده تا روشنشون کنم.
آتحان جعبه‌ی چوب کبریت را از جیب شلوار لی‌اش بیرون کشید و به سمت النا پرت کرد. النا جعبه را در هوا گرفت، از داخلش چوب‌کبریتی خارج و آن را روشن کرد. همین که خواست کبریت را به سمت یکی از مشعل‌ها ببرد، صدای نگران آتحان را شنید:
- نلی؟!
سرش را به طرف آتحان چرخاند و پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
از جایش بلند شد و خاک شلوار لی آبی رنگش را تکاند. خندید و باعث شد النا هم لبخند پیروزمندانه‌اش را حفظ کند. النا داخل سالن بزرگ قدم می‌زد و دیوارها و نشان‌ها را با دقت از نگاهش گذر می‌داد. نگاهش به یک کمدِ چوبی افتاد که گوشه‌ی سالن قرار داشت و به طرز شاهانه‌ای، طراحی و کنده‌کاری شده بود.
به سمتش حرکت کرد و روبرویش ایستاد. با دیدن جای کلید عجیبش که همانند کلید درب ورودی بود، آتحان را صدا زد. بالای کمد چوبی قهوه‌ای رنگ که نقش و نگارهای زیبایی از شاخ و برگ‌های درهم تنیده و حیواناتی همچون شیر خورده بود، ساعتی همچون ساعتی که بالای درب زیرزمین قرار داشت، نصب شده بود. النا دستش را به سمت آتحان که کنارش ایستاده بود، دراز کرد و گفت:
- آتحان، انگشتر.
آتحان قدمی دیگر نزدیکش شد و شروع به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
النا کوله‌ی زرشکی‌ رنگش را روی شانه‌هایش جابجا کرد و به زیبایی‌ها و شگفتی‌های اطرافش نگریست. تمام چیزهایی که بیرون از اینجا آزارش می‌دادند در اینجا، ریه‌های کره‌ی زمین، برایش لذت‌بخش بودند؛ مثل تابش آفتاب و صدای آواز پرندگان بومی. شاید رازش این بود که این‌جا، آخرین جایی بوده که پدرش در آن حضور داشته...پدری که به قطع می‌توانست عنوان کند مرگ عادلانه‌ای نداشت.
- آقای واتسون...سرت رو بالا بگیری، می‌بینی که رسیدیم.
آتحان با چشمانی گرد شده، به منظره‌ی روبرویش خیره شد. النا دستی به دیوار سنگی قلعه که رویش را گیاهان هرز پوشانده بودند، کشید و لبخندی کنج لبانش نشاند.
- یک دژ قدیمی که متعلق به چهارصد سال پیشه؛ آتحان فکر می‌کردی روزی به جایی از آمازون بیایم که به این شکل زیبا باشه؟ آب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
آتحان از کنارش عبور کرد و با پریدن روی سنگ‌های بزرگ، از رود گذشت. دقیقاً برعکس النا که قصد نداشت از زیبایی‌های محسورکننده‌ی اطراف چشم بگیرد. ناچار به طرف آتحان رفت و کنارش ایستاد. آتحان و النا از پله‌های طویل دژ بالا رفتند، در فلزی نقره‌ای رنگ و بزرگ را به کمک هم فشار دادند و در باز شد.
النا با دیدن داخل قلعه که نمایَش حتی یک کنده‌کاری ساده هم نداشت، سرش را خاراند. به نظرش آن دیوارهای آجری و آن پنجره‌های چوبیِ بزرگ که دو طرف قلعه قرار داشتند و تنها منبع روشنایی قلعه بودند، به طرز فجیعی مسخره جلوه می‌کردند.
- اِم...الان که دقت می‌کنم، حرفم رو پس می‌گیرم و می‌گم که ظاهرش قشنگ‌تر از درونشه.
آتحان خندید و گفت:
- اون‌جا رو نگاه کن!
النا به آن‌جایی که آتحان اشاره کرده بود نگریست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
صدای شلیک‌ها کر کننده بود و در عین حال برای تمام حاضران در آن سالنِ مسخره، کاملاً عادی به نظر می‌رسید. آن‌ها پیش از این هم بارها این صداها را تجربه و حتی تولید کرده بودند. از پنج شلیک شانسی‌ِ النا، دوتایش به هدف خوردند. آتحان که دید بهتری نسبت به النا داشت هم دو نفر را زده و حالا یک نفر مانده بود که کلاشینکف داشت و باقی افراد، اسلحه‌های کمری داشتند. پس از کمی تیراندازی و رد شدن یک گلوله از کنار سر آتحان، توانستند از شر آن ده نفر، رهایی یابند. النا با سرعت وافری به سمت در دوید و داد زد:
- آتحان ما باید بریم، همین حالا!
آتحان هم از جا برخاست و با تمام توان به طرف درب دوید. ضربان قلب هر دو به شدت افزایش یافته بود و قفسه‌ی سینه‌شان تندتند بالا و پایین می‌شد. النا کلاه هودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا