متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,631
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
النا سرش را تکان داد و آتحان درب مشکی رنگ اتاق مطالعه را بست. النا ماگ قرمز قهوه را در دست گرفت و قهوه‌ی درونش را به یک‌باره سر کشید. سپس آن را روی میز چوبی و مشکی رنگِ مقابلش گذاشت. با لرزش موبایل سفید رنگش، آن را از روی میز چنگ زد. رمزش را زد، پیام‌ِ آزاد را باز کرد و خواند. محتوای پیام، یک صدا از طرف آزاد بود:
- النا...نمی‌خوای بیای این‌جا؟ بابا خسرو دیگه داره دیوونه‌مون می‌کنه. می‌خواد ببینتت، خواهش می‌کنم کوتاه بیا!
صدای خسته‌ی آزاد هم دلش را به رحم نیاورد، بلکه ادای کلمات به زبان فارسی، عصبی‌ترش هم کرد. پوزخندی زد و دستانش را تندتند روی کیبورد موبایلش، به حرکت درآورد.
«بس کن آزاد! صدبار گفتم هر چی که به اونا مربوط می‌شه، به من ربطی نداره! اگر می‌خوای تو هم به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
به سمت میز مطالعه‌ی چوبی رفت. کنار آتحان، روی دیگر صندلی چوبی و سفید رنگِ موجود درون اتاق نشست که با صندلی آتحان، تفاوتی نداشت. النا سفرنامه را باز کرد و توضیح داد:
- خب، به آخر سفرنامه رسیدیم. توی این کتاب، «رابرت تِیلور» از اتفاقات هشت سفرش همراه ویلیام تِیُو نوشته. ما به هر هشت مکان سفر کردیم و سرنخ‌هایی رو پیدا کردیم؛ هشت تکه کاغذ که باهاشون میشه یک نقشه ساخت و روی سه تاشون حرف «C»، روی دو تاشون حرف «A» و روی باقی کاغذها حروف «R» ،«U» و «Y» نوشته شده.
آتحان روی صندلی‌اش جابجا شد، بشکنی زد و گفت:
- و این حروف به احتمال زیاد نام کشور یا حکومت ویلیام تیو هستن؛ دزد دریایی اسپانیایی معروفی که ثروت‌ زیادی از راه دزدی به دست آورده و به خاطر احترامش به خدمه و سواران کشتی‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
- حالا بیا این نقشه رو کنار هم بچینیم و به جواب سوال‌هامون برسیم.
کاغذها را به سمت خودش کشید و رو به آتحان گفت:
- بشین روی صندلیت.
آتحان صندلی واژگون شده را بلند کرد، رویش نشست و النا با ذوق شروع کرد.
- از سمت راست برگه‌ها رو می‌ذاریم، از سمتی که کتاب شروع شده. اولین تکه کاغذ مال آمازونه؛ هشتمین جایی که رفتیم.
همان‌طور به ترتیب سرفصل‌های کتاب، کاغذها را کنار هم چید. تکه کاغذ‌ها در کنار هم، به نواری بلند تبدیل شده بودند. النا با چسب نواری، آنها را به هم چسباند و از جایش بلند شد. جعبه‌ی کوچک را از گوشه‌ی یکی از قفسه‌ها بیرون کشید و به سمت میز برد. کلید را از رویش برداشت و قفلش را گشود. با بهت و ناراحتی، به زمردهای کبودی که اشکال نامنظمی داشتند و ریز بودند، نگریست. سرش را خاراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
زمان زیادی نگذشته بود که سر و کله‌ی النا، دوباره در چهارچوب در پیدا شد. در حالی که دستبندهای متعدد دست راستش را صاف می‌کرد، به آتحان نگریست. آتحان با دیدن اکسسوری‌های عجیب النا، لبخندش عمیق‌تر شد. اشاره به چهار گردنبند بزرگ و کوچکی که النا بر گردنش آویخته بود، سر به سرش گذاشت.
- مطمئنم که نصف وزن تو رو اکسسوری‌هات تشکیل می‌دن!
النا که شوخی آتحان را بی‌مزه می‌پنداشت با لب‌هایی به شکل خط، خیره‌ی آتحان شد. آتحان با این نگاه النا، لبخندش را جمع کرد و النا با حفظ همان حالت، گفت:
- دارم می‌رم کتاب‌خونه. می‌خوام درباره‌ی فیلیپین، چند تا کتاب مطالعه کنم. بهتره اطلاعات بیشتری از فیلیپین داشته باشیم. ممکنه کارمون اون‌جا طول بکشه.
آتحان با چشم‌های درشت شده، النا را که داشت سرآستین بلوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
دیگر کتابی برای مطالعه نداشت. باید دوباره می‌رفت و در قفسه‌های دیگر، دنبال کتابی درباره‌ی فیلیپین می‌گشت. خلاصه‌نویسی‌اش از هشتمین کتاب که تمام شد، صندلی را عقب کشید و ایستاد. اگر این همه قفسه‌های رنگارنگ را در زمان دیگری می‌دید، شاید ذوق می‌کرد و دلش می‌خواست با لذت تمام، میانشان قدم بردارد. ولی حالا با این بویی که از چوب‌های نسبتاً نامرغوب و تازه می‌آمد، حس خوبی نسبت به این کتاب‌خانه نداشت.
ناچار میان قفسه‌های کتاب قدم برمی‌داشت و به دنبال کتابی می‌گشت که به او، اطلاعات بیشتری از فیلیپین بدهد. پس از کلی گشتن، کتابی را پیدا کرد که اگر هشت کتابی که خوانده بود را روی هم می‌گذاشت، باز هم این کتاب از تمامی‌شان قطورتر بود. لبخند زد و آرام و شادمان، زمزمه کرد:
- خودشه! همین کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
سپس النا که طبق انتظارش عمل نکرد، کتاب را تقریباً در آغوش او انداخت و دست به سینه ایستاد. النا اخم کرد و با کشیدن دستی روی نام فیلیپین، خواست حرکت کند. هاکان اما آماده‌ی قدم برداشتن همراهش شد که النا از جایش تکان نخورد و کاملاً ناگهانی و با ضرب، به سمت او خیز برداشت. هاکان با حفظ لبخندش، قدمی به عقب برداشت که صدای النا، کمی از استاندارد کتابخانه ت*جاوز کرد.
- چی می‌خوای؟ تو شبانه‌روز در حال تعقیب منی؟!
هاکان دستانش را به نشان تسلیم بالا آورد که النا را آرام کند. سپس با ابروان موربش، به نام کتابِ در دست النا اشاره زد و گفت:
- خودت گفتی دنبالتون بیام! و فکر کنم بی‌فایده هم نبوده. حداقل الان می‌دونم دفعه‌ی بعد، کجا باید دنبالتون بیام. انگار مقصد بعدی‌تون، فیلیپینه.
النا کلافه‌تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
فصل دوم: در پایتخت حکومت تِیُو چه خبر؟

النا صدای ناهنجاری را شنید و فهمید که آتحان، کلافه نفس خود را بیرون داد.
- نلی، چند نفر دنبالمن!
باد سردی تن النا را لرزاند، با آن‌که بافتِ نسبتاً گرمی پوشیده بود. از جمعیت شلوغ بازار شهر فاصله گرفت و گوشی درون گوشش را فشار داد. نگاهی به دور و اطراف انداخت و به دو نفری که وجب به وجب مسیر او را می‌پاییدند، لبخند کجی زد.
- منم همین‌طور.
- نلی، تو خیلی خونسرد می‌گی که چند نفر دارن دنبالت می‌کنن!
النا از جمعیت لحظه به لحظه بیشتر فاصله می‌گرفت و به سمت مکان متروکه‌ای می‌رفت که به عنوان یک بنای تاریخی هم به آن‌جا رسیدگی نمی‌شد. مردم غرق در خرافات شده و آنجا را هم همانند در زیرزمین آن کلیسای قدیمی در رُم، نفرین شده می‌دانستند. به درب برج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
میانه‌ی سالن، استوانه‌ای قرار داشت که ترکیبی از چوب و سنگ بود. النا دستی به استوانه‌ی خاکی کشید و یک تای ابروان کم‌پشتش را بالا انداخت. به دیوارها نگاه کرد؛ ردی همانند یک درب، در هر چهار دیوار وجود داشت، با آنکه النا مطمئن بود آن تکه‌ها، گچ‌کاری شده بودند.
انگشتر را از جیب شلوارش بیرون کشید و درون فرورفتگی استوانه انداخت. با آخرین نگاه به آن‌ چهار قسمت، انگشتر را ۱۸۰ درجه خلاف جهت عقربه‌های ساعت، چرخاند. استوانه به شدت شروع به لرزش کرد و چهار شکاف بزرگ در ضلع شمال، جنوب، غرب و شرق سالن پدیدار شد که پشت هر کدام، یک در وجود داشت. النا حالا می‌فهمید آن مستطیل شکل‌های بزرگ، چرا به آن صورت بودند. دست از روی گوشش برداشت و چشمانش را باز کرد.
- گوشم درد گرفت! خوبه که این‌جا یک مکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
لرزش‌ها تمام شد و با محو شدن استوانه، چشمان النا گشاد شد و فریاد زد:
- انگشتر!
خون در رگ‌هایش منجمد شد. خود را با سرعت، به سمت میانه‌ی سالن کشاند ولی به خاطر عجله و هول و ولایش، دست سربازی که از آن چسبیده بود، با حرکت سریعش کنده شد. النا با دیدن شاهکارش، در میان راه ایستاد. سرش را متأسف تکان داد و دستش را محکم بر پیشانی‌اش کوبید.
- آه...لعنت به من!
این بار کل سالن به لرزه درآمد و النا به گوشه‌ی سالن خزید و روی زمین نشست، دستش را روی سرش گذاشت و چشمانش را بست.
دو سرباز گروه براون هم پشت در ایستاده بودند و با شنیدن و احساس این لرزش‌ها، به هاکان گزارش می‌دادند. مردم در آن طرف‌تر وقتی صدای این لرزش‌ها را می‌شنیدند، بیش از پیش به اینکه آن برج طلسم شده، ایمان می‌آوردند. هاکان سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
از راه‌پله‌ای که پله‌هایی سنگی داشت، به پایین رفت و دستی به دیوار سنگی کشید. بوی تیز و گندی در مشامش پیچید و باعث شد چهره‌اش درهم شود. تمام دیوار را گیاه‌های هرز و به درد نخور گرفته بودند و تونلی که النا واردش شده بود، بوی نم‌زدگی و تعفن می‌داد. جعبه‌ی چوب کبریتی که با پیش‌بینیِ چنین جایی در جیب شلوارش گذاشته بود را از جیبش بیرون کشید.
کبریتی را آتش زد و درون نزدیک‌ترین مشعل به خودش، انداخت. مشعل روشن و کمی روشنایی، در تونل ایجاد شد. نگاهی به تک مشعلی که روشن شده بود، انداخت و آهی کشید.
- مثل این‌که باید تک به تک روشنتون کنم.
تکه‌ چوبی را از گوشه‌ کناره‌های تونل برداشت و کوله‌ی خود را زمین گذشت. روی زانو نشست و با باز کردن و دست بردن در جیب بزرگ کوله‌اش، کمی پارچه بیرون کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا