- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
النا سرش را تکان داد و آتحان درب مشکی رنگ اتاق مطالعه را بست. النا ماگ قرمز قهوه را در دست گرفت و قهوهی درونش را به یکباره سر کشید. سپس آن را روی میز چوبی و مشکی رنگِ مقابلش گذاشت. با لرزش موبایل سفید رنگش، آن را از روی میز چنگ زد. رمزش را زد، پیامِ آزاد را باز کرد و خواند. محتوای پیام، یک صدا از طرف آزاد بود:
- النا...نمیخوای بیای اینجا؟ بابا خسرو دیگه داره دیوونهمون میکنه. میخواد ببینتت، خواهش میکنم کوتاه بیا!
صدای خستهی آزاد هم دلش را به رحم نیاورد، بلکه ادای کلمات به زبان فارسی، عصبیترش هم کرد. پوزخندی زد و دستانش را تندتند روی کیبورد موبایلش، به حرکت درآورد.
«بس کن آزاد! صدبار گفتم هر چی که به اونا مربوط میشه، به من ربطی نداره! اگر میخوای تو هم به من...
- النا...نمیخوای بیای اینجا؟ بابا خسرو دیگه داره دیوونهمون میکنه. میخواد ببینتت، خواهش میکنم کوتاه بیا!
صدای خستهی آزاد هم دلش را به رحم نیاورد، بلکه ادای کلمات به زبان فارسی، عصبیترش هم کرد. پوزخندی زد و دستانش را تندتند روی کیبورد موبایلش، به حرکت درآورد.
«بس کن آزاد! صدبار گفتم هر چی که به اونا مربوط میشه، به من ربطی نداره! اگر میخوای تو هم به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش