• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رامشگر اذهان | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
من تو را پس نخواهم زد، جان من لبخند نزن!
به وقت دل‌بندی...


با حالی نابسامان و مشوش بند و بساطم را جمع کرده و فرم ثبت نام تکمیل شده را از آن دو نفر تحویل می‌گیرم.
- چه روزهایی براتون مقدور نیست حضور داشته باشید در کلاس؟
هر دو با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کنند و من متنفرم از تمام این دوست داشتن‌های آب‌دار و کشک مانند! دختر زیر سارافنی مشکی‌اش را مرتب می‌کند و لبان سرخ شده‌اش را تَر کنان می‌گوید:
- اگه کلاس‌ها عصر موقع برگزار میشن، ما هر دو یکشنبه و سه‌شنبه‌ها ساعت دو تا هشت کلاس داریم!
چشم‌های قهوه‌ای روشنم بی‌اجازه در کاسه می‌چرخند و با لحنی که سعی در ایجاد محبت درش داشتم می‌گویم:
- بسیار عالی، شنبه و دوشنبه و چهارشنبه‌ها ساعت پنج عصر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
لبخند کوتاهی می‌زند و این بشر وجه‌های متفاوتی دارد و یقیناً هر کدام از آنان مانند این لبخند کوتاهش زیبا هستند!
انگشت‌های گره خورده‌اش را می‌گذارد و با نگاه به ساعت بند چرمش می‌گوید:
- خب...پرستار مینا هم نباشی، پرستار گارسونا هم نیستی!
ابروهایم را به بالا می‌اندازم و با دندان گوشه‌ی لبانم را می‌خارانم. سری تکان می‌دهم که نشانه‌ی تایید کلام اوست؛ اما چیزی عایدم نشده است.
قدمی به عقب می‌روم و صدای استوار پاشنه‌ی کفشم برایم آرامش تزریق می‌کند! دستگیره‌ی نقره‌فام را می‌گیرم و با حالت صامت صورتم می‌گویم:
- پس... فعلاً خداحافظت!
خداحافظی زمزمه می‌کند و من رسیده نرسیده به اتاق کارکنان، مقنعه را از سر درمی‌آورم و لعنتی به حجم بسیار وزوزی‌هایم می‌فرستم. با بی‌حوصلگی لباس‌هایم را تعویض، و راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
در انتظار کلامی از هم پاشیده‌ای؟
جان من... من در انتظار حضورت خود باخته‌ام



تنها چیزی که آن لحظه برایم مهم بود، خوابیدن و خوابیدن و خوابیدن... پس از تعویض لباس‌هایم روی تشک و بالشت مادر میفتم و خوابیدن را بهتر از غم و اندوه تلقی می‌کنم.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار می‌شوم و دانه‌های ریز و درشت خیس روی صورتم، آزار دهنده‌اند.
- بـله؟
پرستاری با عجله شروع به صحبت می‌کند:
- خانم طلوعی حال پدرتون وخیمه، سریع بیاید بیمارستان. من هرچقدر زنگ زدم به مادرتون دسترسی پیدا نکردم!
چشمانم پر از خوابند و قلبم در غلیان ترس غوطه ور شده است. بی‌اهمیت تماس را پایان داده و سریع مانتوی سورمه‌ای از روی زمین چنگ می‌زنم. با یک حرکت موهای حجیمم را تاب داده و بالای سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
آرام روی صندلی رها می‌شوم و دکتر چه زمان رفته است؟ خدا داند... با درد سرم را به کاشی‌های توسی بیمارستان می‌کوبم و عقل و قلبم یک حکم می‌دهند! به دیدن او بروم.
آرنج‌هایم را روی زانوان خود قرار داده و کف دستانم صورت گلگون و داغ دیده‌ام را لمس می‌کنند. در انتهای زمستان، تابستان زده شده‌ام و چرا قلب اختیار از کف داده است؟
سر بلند می‌کنم و بی‌اختیار نگاهم سالن پر هیاهو را کنکاش می‌کند. با دیدن همان پرستار نزدیکش شده و با چشمانی تار و اندامی گیج رفته می‌پرسم:
- اجازه دارم پـ... آقای طلوعی رو ببینم؟
سپس دست می‌گذارم روی دهانم و لعنت به من! چطور می‌توانم پدر نخوانمش، آن هم زمانی که پشیمانم؟
پرستار پلکان کوتاه و حجیمش را می‌فشارد و لبخندی کوتاه می‌زند:
- می‌دونید همیشه برام سوال بود چرا داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
چشمانش تر می‌کنند سیمای مودارش را و دستانم طلب می‌کنند، آرام گوشه‌ی چشمانش را بخشکانم! دست بالا می‌برم و این چندمین لمس ماست؟ اولی؟ دومی؟ بغض و هق‌هق هر دو ترکیب شده‌اند و من از درون واریخته‌ام.
- به قرآن دوست داشتم...فقط دست خودم نبود دوست نداشتنم.
هق‌هق‌هایم سکوت اتاق بیمارستان را می‌شکست و اینجا مانند چاله‌ای کوچک از آب بود که می‌خواست مرا در خود ببلعد. روتختی گچ‌لون را تکان می‌دهم و این عمق درد حاکی از ناتوانی اوست!
کمی می‌گذرد و حال هر دو آرام شده‌ایم. چیزی جز صدای پرستارهای بیرون از اتاق به گوش نمی‌رسد و این سکوت معنادار را او می‌شکند:
- مامانت کجاست؟
اطراف را از نظر می‌گذرانم و چشمانم در حال فرارند؛ اما اندامم تسخیر شده و دلم می‌خواهد حال که او را لمس کرده‌ام، پا به فرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
صدای عصبی پرستار زنی عمیقاً در اعصابم میخ می‌کوبد. جلو می‌آید و لباس‌های سرتاسر سفیدش آمدن عزرائیل را به خاطر می‌اندازند! صدای غلیظش را بلند کرده و جیغ مانند می‌گوید:
- این آقا مگه ملاقات ممنوع نیستن؟ به چه حقی وارد شدید؟
آستین پالتویم را بالا می‌زنم. بینی بالا کشیده و با ابروانی بالا پریده می‌گویم:
- به همون حقی که تو پرستار شدی!
اخمی می‌کند و با گفتن «به حراست اطلاع میدم» از اتاق خارج می‌شود. با تمام سرعتی که در خود سراغ داشتم، به عقب بازگشته و با التماس او را نگاه می‌کنم.
- لطفاً بقیه‌ش رو هم بگو!
لبخندی به زهرماری یک دود سیگار می‌زند و بعد از تغییر حالت خوابیدنش، با صدایی گرفته ادامه می‌دهد:
- فریبا که رفت شوهرش، آقا ابوالفضل دیگه سراغت نیومد. مثل روانیا شده بودی. منم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
از اتاق خارج می‌شوم و فضای آغشته به خون و الکل بیمارستان، برایم حکم جاده‌ای بدون مانع را داشت. پاهای بی‌جانم جان گرفته و سریع از آن‌جا دور می‌شوم!
باید به خانه بروم تا یکی از روسری‌های مادر را به مشام بکشم...باید به کنار مینا بروم و مادری کنم برایش منِ بی‌سودا!
آن‌قدر گام برمی‌دارم که دست آخر خود را در یکی از بن بست‌های محله‌مان پیدا می‌کنم. این چندمین گُمشدن من در رویاست؟
عقب گرد کرده و پس از بیرون آمدن از آن بن بست خوف ناک و آسفالت شده، دو کوچه‌ای را در یافت آباد متر کرده و پایین می‌روم.
با غضب درب زنگ خورده را می‌فشارم و سپس کلید را از زیر سنگ بیرون می‌کشم. گام‌هایی کشیده نسیب زمین سیمانی کرده و سه پله‌ی سرامیکی را با آن و ناله بالا می‌روم.
این روزها عجیب مُسن شده‌ام...از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
تک تک اندامم با بوی بیماری و الکل عجین شده بود. دوان دوان از خانه بیرون در می‌آیم و در سه متری درب ورودی خانه، وارد حمام می‌شوم.
آنقدر پُر عجله مشغول شستشو می‌شوم که به پنج دقیقه نرسیده با بدنی سرما زده و خیس از حمام بیرون می‌دوم.
با لب‌هایی لرزان و حرصی شده روی تیشرت کوتاهم، سویشرتی توسی اما بلند تن می‌کنم. با عجله گیسوان خیس و صافم را دم اسبی می‌بندم که مجدد صدای نچندان دلنواز تلفنم بلند می‌شود:
- الو میعاد دارم دَر میام الان...
خنده‌ی کوتاهی می‌کند و نمی‌دانم چرا خنده‌هایش احساس نداشتند! با همان صوت می‌گوید:
- پنج دقیقه‌ی دیگه آژانس میرسه، عجله کن مینا نصف بربری رو خورده!
صدای خنده‌ام ناخودآگاه بلند می‌شود و اشکی کم‌رنگ از گوشه‌ی چشمانم به روی گونه‌ی مهتاب مانندم که در اثر حمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
تمام مسیر را با تکیه بر پنجره‌ی پراید زرد رنگ، در افکارم می‌گذرانم. چه شد که به این‌جا رسیدیم؟ من میلیاردها از میعاد طلب داشتم و او مرا به صبحانه دعوت می‌کرد!
با ترمز آرام پیرمرد،دست در کیف می‌برم و پنج تومنیِ چرکی را به سمتش دراز می‌کنم. لبخندی می‌زند و محجوب می‌گوید:
- آقا میعاد حساب کردن.
لب می‌گزم. آرام درب خودرو را گشوده و در همان حال کوتاه زمزمه می‌کنم:
- دستتون درد نکنه، خداحافظ.
- خدا به همراهت باباجان!
«باباجان» گفتنش تیری می‌شود و در قفسه‌ی سینه‌ام فرود می‌آید. چقدر در این چند ساعت دلتنگ پدر شده‌ام... و راست می‌گویند، محبت محبت می‌آورد و کینه، کینه!
دکمه‌ی استیلی زنگ را می‌فشارم که پس از چند لحظه صدای علوی در کوچه‌ی بزرگ و زیبای لاین رنگی می‌پیچد:
- سلام خانم طلوعی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,275
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
سپس بدون پایین انداختن سر، مسیر تنگ راهرو را تا اتاق او طی می‌کنیم. میعاد بدون در زدن وارد می‌شود و من نیز پشت سر او مانند جوجه رنگی، یا شاید هم جوجه اردک می‌روم.
مینا با دیدن من می‌ایستد وبا لبخندی بزرگ می‌گوید:
- سلام عزیزم، بیا که م‍ُردیم از گشنگی!
تک‌خنده‌ای کوتاه می‌زنم و با لب‌های تَر شده خیره به پانچوی بهاره‌اش می‌گویم:
- جدی؟ خب شما می‌خوردید. من به میعاد...
کلامم را می‌برد و می‌گوید:
- من هم بهت گفتم صبر می‌کنیم. بشینید بسه تعارف تیکه کردید.
هر سه با لبخندی کوتاه روی مبل‌های چرمی اتاق او اتراق می‌کنیم. من روی مبلی مکعب مانند و تک نفره، آن دو نیز روی دو نفره می‌نشینند. در نتیجه یک صندلی خالی می‌ماند که آن هم با کیف کوچک من و کیف صورتی رنگ مینا پر شده بود.
- بخورید دیگه، میعاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا