متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پیاده روی مغز | negah.arya کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع crazy.angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 2,850
  • برچسب‌ها
    دلنوشته
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 298
ناظر: °•°•Pajhwok•°•° °•°•Pajhwok•°•°

نام داستان کوتاه: پیاده روی مغز
نویسنده: negah.arya
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه: همه ادما داستان متفاوتی از زندگی هاشون دارن. داستان زندگی ما فرق داره، قصه ما جوری که نمیشه گفت از کجا شروع شده، کی میخاد تموم بشه، و حتی نمیتونیم بفهمیم کدوم داستان، داستان اصلی ماست؟ میدونین این قصه فرق داره تا میخای به خودت افتخار کنی که تونستی داستان اصلی پیدا کنی،به خودت میای و میفهمی که تازه داستان اول شروع کردی و به داستان بعدی منتقل شدی. انگار مغزت داره هی روی همه داستان راه میره، پیاده روی میکنه واسه همین که داستان ما اسمش شده پیاده روی مغز ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : crazy.angel

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,901
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مشتم را چند بار باز و بسته کردم.
نگاه مظلومش لحظه‌ای از مقابل چشمم کنار نمی‌رفت.
شاید قدش تا زیر چانه‌ام می‌رسید، اما لاغر و شکننده بود.
حتی فکر کردن به صورت زخمی‌اش و اتفاقاتی که می‌توانست دلیل آن زخم باشد، دیوانه‌ام می‌کرد.
شبیه گنجشک وحشت‌زده‌‌ای بود که از قفس فرار کرده…
احتیاجی نبود تا حرفی بزند، چشم‌هایش به ل**ب‌های بسته نگه داشته شده‌اش خ**یا*نت می‌کرد.

همان ثانیه‌ای که صدای گریه‌اش که در گوشی پیچید، گرگ هار درونم را بیدار کرده بود.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
– چی تو زمین می‌کاری؟
– لوبیا.
وقتی چیزی نگفتم، ادامه داد:
– دلت می‌خواد ببینی؟
کنار بوته‌ها پارچه‌ای را برداشت و به طرفم آورد. آرام، طوری که انگار بچه‌گنجشکی در آن باشد بازش کرد.
دانه‌های لوبیا، ریشه داده و زنده، در پارچه پیچیده شده بود.
– می‌بینی؟ دارن جوانه می‌زنن.
چنان با عشق به ریشه‌های ظریف نگاه می‌کرد که به حجم شاعرانهٔ نگاهی که نصیب آنها می‌شد حسودی‌ می‌کردی.

سؤالم را انگار من نبودم که پرسیدم، مرد کنجکاو و شکارچی درونم پرسید؛ همان کسی که جذب عطر تن هیچ زنی نشده بود.
– نعنا هم داری؟
در چشم‌هایش، خورشید خانه کرد.
– آره، اونجاست. ساقه‌ها رو گذاشتم تو لیوان ریشه داد، بعد کاشتم. سبز شده.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه نکردم، نگاهم به انگشتان قوی و خاکی‌اش بود.
فکر کرده بود که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
سکوتم را با تردید اشتباه گرفته بود، چون آستینم را کشید.
– بیا، ببین.
با بیلچه زمین را شکافت.
دانه‌ای را از روی پارچه برداشت و خم شد. گیاه را در دل زمین گذاشت.
مانند مادری که روانداز را روی کودکش بکشد، انگشتانش، نوازش‌وار، خاک روی دانه کشید.
ذاتاً مادر بود؛ ذاتاً زن.
تازگی‌ از کنار من بودن معذب نمی‌شد و خود واقعی‌اش را از من پنهان نمی‌کرد.
ایستاد و با محبت نگاهم کرد.
اگر آن لحظه از من رنگ چشم‌هایش را می‌پرسیدند، جوابی نداشتم، نه سبز اطراف عنبیه‌اش را می‌دیدم، نه عسل درخشانش. گونه‌های برجسته، لب‌های صورتی، هیچ… ‌هیچ… هیچ‌کدام را نمی‌دیدم.
نه دلبری کرده بود، نه اشاره‌ای، اما…
این دختر خاکی و به‌هم‌ریخته، احساسی را در سینه‌ام بیدار کرده بود.
آن خط باریک اخم، وسط ابروهایش… درخشش کوچک گوشهٔ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
به خانه که رسیدم هوا تاریک شده بود.
داخل حیاط، ماشین او پارک بود.
کمی که جلوتر رفتم، سر راهم صدایی از آلاچیق آمد.
در نور کم چراغ حیاط می‌توانستم هیکل مردانه‌اش را ببینم که به صندلی تکیه داده و پاهایش را روی میز گذاشته. آلاچیق از پشت تنهٔ درختان پیدا بود. خواستم بی‌تفاوت رد شوم، اما…
– وایسا …
صدایش مانند زمزمه‌ای گرم به سمتم وزید.
دست‌هایم پر از بسته‌های خرید بود. آن‌ها را کنار گذاشتم و بی‌اراده به‌سمت صدا رفتم.
سرش را به صندلی تکیه داده بود، ولی وزن نگاهش از لای پلک‌های نیمه‌بسته روی تنم سنگینی می‌کرد.
جواب سلامم را با کلامی آرام و زیر لب داد.
هیچ چراغی روشن نبود، فقط سایه‌هایی ساختهٔ نوری بیرون از اتاقک شیشه‌ای…
کراوات افتاده بر کنارهٔ میز، دو دکمه‌ٔ باز بالای پیراهن مردانه، پاهای بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
زیبا بود,حرف هایش
ز مانند...رویا
عاشقانه میگفت
مانند؛ ماه,آب, فضا,دریا, آسمان
پاک بود مانند طفلی که
تازه چشم باز کرده است بر روی جهان
مینگریست به آینده؛ مانند
شکوفه درخت صنوبر ها در فصل بهار
صادق بود ...مانند
پروانه ای که سه روز عمر دارد در این جهان
عاشقانه نگاه میکرد به او
مانند نگاه های شیرین و فرهاد در دل کوه
و من...غریبه ای آشنا بودم که میدیدم
مانند هارا, در او, با او , در اوج خیابان ها
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
نسیمی از لای در نیمه‌باز اتاق آمد و عطر خوشی به سینه‌ام نشاند.
آخرین بار کی پشت این در ماندم؟
دو هفته پیش… قبل از رفتن به هتل اینجا آمدم. پشت در اتاقم که کسی به‌جز من در آن خواب بود. بسته را گذاشتم و صورتش را موقع برداشتن دستکش‌ها تصور کردم.
اتفاق جدیدی بود، مگر چند بار در زندگی‌ام چنین تجربه‌ای را گذرانده بودم؟ فکر اینکه پشت در اتاق دختری بمانم که تمام دودوتاچهارتای زندگی‌ام را به‌هم ریخته بود.
دلیلی برایش نیست، همیشه همین است؛ بهشت پر از میوه، یک سیب سرخ مگر چقدر می‌تواند فریبنده باشد که بهشت را در ازای چشیدنش بفروشی؟
دلیلش فقط این بود «نخور!»، همین فعل نهی.
از وقتی خواستم به او فکر نکنم فقط چند ساعت گذشت تا بروم و از گل‌فروشی، به‌جای آن همه گل رز که می‌توانستنم به او هدیه کنم، یک جین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
فقط صدای فریادهایش داخل گوشی را یادم می‌آمد…
نفسم از یادآوری عصبانیت آن روزش در سینه گیر کرد.
این‌همه راه را برای تلافی که نیامده بود؟
دیدنش مانند رعدوبرق وسط یک غروب گرم تابستانی، ترس و غافلگیری داشت؛ نمی‌دانستی قرار است آتش ببارد و بسوزاند یا نم باران…

آن‌قدر تعجب کرده بودم که فقط دم‌دستی‌ترین سؤال را پرسیدم:
– اینجا چیکار می‌کنید؟
سلام را طوری گفت انگار…
نمی‌دانم چطور بود، فقط از بلندی و جدیت صدایش خود ولوشده‌ام را از زمین جمع کردم و بلند شدم، همان‌طور که علف‌های خشک‌شده را از دامنم می‌تکاندم جواب سلامش را دادم.

– سلام… ببخشید. من…
با حرص و عصبانیت گفت:
– چرا برنمی‌گشتی؟
ترس و تعجب مهره‌های گردنم را روی هم می‌لغزاند، سرم را به کندی بالا گرفتم. لب‌هایش را مثل مواقعی که عصبانی می‌شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel

crazy.angel

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
603
پسندها
6,960
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
با حس سرگرمی و شوری که در رگ‌هایمان دویده بود شروع به دویدن کردیم. صدای خنده‌ام با صدای رعد یکی شد، به‌گمانم او هم خندید…
انگار صدایش را شنیدم.
– بدو، …
باران با شدت روی سرمان می‌بارید، کیسهٔ آسمان پاره شده بود.
لحظه‌ای پایم در چاله‌ای لیز خورد، جیغ کوتاهی کشیدم. ایستاد.
– چی شدی؟
پایم را بیرون کشیدم و با خنده به او رسیدم و گفتم:
– هیچی…
و دوباره در زیر کوبش درشت قطرات باران به سمت خانه رفتیم.
آسمان رعدافشانی‌اش را تمام نمی‌کرد، انگار زیر پرژکتوری قوی باشیم دوباره شب را به روز گره زد.
او را دیدم که قدمی جلوتر از من می‌دوید، آرام…
اگر می‌خواست، به خانه رسیده بود.
به پای پله که رسیدیم، صدای نفس‌های خندانمان با باران به گوش می‌رسید.
تا آخرین لایهٔ لباسم خیس شده بود.
دستش را روی ایوان گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : crazy.angel
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا