• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
"حال"
با صدای گام‌های شخصی، نگاه از سرامیک‌های شیری رنگ بیمارستان گرفت و سَرش را بالا آورد. با نگرش شخص رو ‌به‌ رویش، ابروانش را در یکدیگر کشید. آرمین دَست به سینه، شادمان به دیوار‌های سپید رنگ و سرد بیمارستان تکیه داد و گفت:
آرمین: نمی‌خوای که تا صبح همونجا بشینی؟
از جایش برخواست و نیم‌نگاهی با جدیّت به او انداخت.
- قرارم نیست با تو بیام!
تَک خنده‌ای کرد و دَستی به دور لبش کشید. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و سَمتش آمد.
- با من نیای با کی میری؟
سَردمزاج در چشمانش خیره شد. آرام‌آرام کناره لبش مورب شد.
- حاضرم تا آخر عمرم توی کوچه و خیابون زندگی کنم؛ امّا فقط یه لحظه...چشمم بهت نیفته!
لیوان، که سرد و گرم می‌شود...می‌شکند! چه بسا قلب آدم...!
( زن‌ها که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
آلبوم خاکستری رنگش را گشود، صفحه نخستینش تصویر خانواده خودمانی‌شان بود!
او، مادرش بهار و پدری که او را حاج بابا می‌نامید. چقدر زود خانواده سه نفره‌شان از هم پاچید!
حاج بابایی که او را با دُنیا به جای نمی‌کرد، از او متنفّر شد! چرا؟...گویی آرمین با بُردن آبرو‌ی‌شان مادرش را سکته داد! چون مادر مهربانش جان به جان آفرین تسلیم کرد! پدرش عاشق بهار بود. پس از مرگ مادرش، از او بی‌زار شد.
گویا دلارا با اشتباهش، آبروی خانوادگی‌شان را بُرد و مادرش را به دیار فرشتگان آسمانی فرستاد.
حال می‌توان گفت: هر خاطره تلخی که در زندگانی‌اش داشته زیرش امضای کسی بوده که روزی او را عاشقانه می‌پرستیده... .
دانه‌های اشکش با طمأنینه بر روی گونه‌های هم‌چون برف زمستانی‌اش چکید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
با اعصابی داغان در چهاردیواری کوچک آگاهی، گام‌هایش را بر می‌داشت. با حرف‌های دقایق پیش سرهنگ، کاملاً در افکارش غوطه‌ور شده بود.
از دَست دادن دوباره او برایش حُکم مرگ را ضمانت می‌کرد!
" فلش بک"
تقه آرامی بر در خورد و با پاسخ آرمین که به او اجازه آمدن می‌داد. درب اتاق باز و سرباز با احترام نظامی وارد اتاق شد:
- سلام سرگرد، سرهنگ مهرگان فرمودن به اتاق‌شون برید!
آرمین، سَری تکان داد و سرباز، باری دگر با احترام نظامی اتاق را تَرک کرد.
خودکار مشکی رنگ بیک را بر روی میز گذاشت و پس از مرتّب کردن جلیقه ارتشی رنگش به سَمتِ اتاق سرهنگ مهرگان به راه اُفتاد.
با "بفرمائیدی" که سرهنگ گفت، وارد اتاق شد و پس از گذاشتن دَست چپش بر کنار سَرش و کوباندن پاهایش بر زمین رو به سرهنگ مهرگان لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
کلافه، چنگی میان انبوهی از زلفان سیَه رنگ مردانه‌اش زد و از جایش برخواست. همان‌طور که طول و عرض اتاق را متر می‌کرد، با صدایی که حال بیش ازحَّد بلند شده بود، در چشمان سیَه رنگ سرهنگ خیره شد.
آرمین: یعنی چی برگشته سرهنگ؟ مگه اون مرتیکه اعدام نشد؟
سرهنگ، که گویی از تُن صدای افراخته آرمین ناراحت شده بود، تشری هر آن‌چه کوچک به او زد:
- صدات و بیار پایین! این چه طرز حرف زدنه؟
شرمنده نیم‌نگاهی به سرهنگ کرد و سَرش را پایین انداخت.
آرمین: جسارت من و ببخشید!
سَری تکان داد و با دستانش آرمین را به آرام بودن و نشستن بر روی مُبل، دعوت کرد.
- برادر دو‌قلوش اومده انتقام بگیره! انتقام خونِ ریخته شده برادرش رو!
برافروخته از جایش برخواست، که باعث شد پایش به میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
"حال"
همواره کلام‌های پایانی سرهنگ در سَرش رِژه می‌رفت، گویی خودش هم باور نداشت، بازی نُوینی آغاز شده است که این‌بار مُخاطبش هر دوی آن‌ها بودند، آرمین و دلارا... .
"دلم گرفته خسته شدم، خالیه مُشتم... .
یه حِس بدی داره همش راه میره پُشتم... .
مثل اونی که توی جنگ رفیقش و کُشتن!
دلم گرفته از آدمای نصفه نیمه... .

از هرکی میگه می‌مونه و می‌ذاره میره!
از عُمری که خیلی وقته رفته، دیگه دیره... ."

تقه‌ای بر در زد و واردِ اتاق آرمین شد. با نگرشش سَرش را بالا آورد، رَگ شقیقه‌هایش هم‌چون بادکنکی مُتورم شده بودند و آن نشان از میگرن عود کرده‌اش بود!
شاید اگر زمان را به سال‌های گذشته برگردانیم، درست سه سال قبل، پریشانِ حالش شود! در به در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
اعتنایی به آرمینی که با حیرت او را می‌نگریست نکرد و از اتاق خارج شد. گویا انتظار چنین رفتاری را از جانب او نداشت... .
درب اتاق را برگشود و خود را بر روی تخت گرم و نَرمی که پَذیرای جسم درمانده‌اش بود، انداخت. دوست داشت، چشمانش را ببندد و طیران* کند به گذشته! زمانی که تنها پنج‌
سال سّن داشت.
مادر مهربانش هر روز با طمأنینه گیسوانش را شانه می‌کرد و می‌بافت، پیراهن‌های زیبا بر تَنش می‌کرد، تا باهم به خانه عزیز جان(مادربزرگ دلارا) بروند. شام‌گاه* تا پدرش نمی‌آمد، لب به غذا نمیزد!
جمعه‌ها که می‌شد دَست در دَست هم به پارک می‌رفتند. به یاد دارد، یکی از جعمه‌هایی که برای‌ بازی به پارک رفته بود، بر سَرِ تاب با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
چهار نگهبانی که در عمارت بودند، ترسان به صف ایستاده بودند و آرمین، خشمگین با رخساره‌ای سُرخ‌گون، دَستانش را به پُشت بر هم قُفل کرده بود و مقابل آنان ایستاده بود.
آرمین: حواستون کُجاست؟ یه بی‌ همه چیزی اومده، توی خونه من! اگه بلایی سرِ دلارا میومد، یه گلوله تو مغز پوک همه‌تون خالی می‌کردم!

با تمام شدن جمله‌اش حیران سَرش را بالا آورد و با خوف ناشی از آن سخن آرمین، آب دهانش را با صدا بلعید. مگر آرمین اسلحه داشت؟
به گفته خودش، کارمندِ یک شرکت مهندسی بود. هر زمانی هم که، می‌خواست به محله کارش برود، بهانه‌ای نه چندان کوچک دَست و پا می‌کرد یا با همان تبسم همیشه‌گیَش می‌گفت: بذار هر وقت خودم شرکتِ مهندسی زدم بیا پیشم، عشقِ من باید توی شرکت بنده پادشاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
نفس کلافه‌ای کشید و بر روی تخت نشست.
همتا: اگر این شایان زنگ زد!
با صدای زنگ تلفُن تبسم پیروز‌مندانه‌ای بر روی لبانش نقش بَست. آری خودش بود! انگشت شَست دستش را به نشانه لایک، نشان داد.
- یِس! همینه!
بر روی تخت دو نفره اتاقش لَم داد و صدایش را با چندین بار سعی برای گریه و با بلعیدن آب دهانش بغض‌دار کرد.
- سلام آقا شایان.
شایان: سلام همتا خانم، بله کارم داشتید؟
سعی کرد تمامی بدبختی‌هایش را جلوی چشمانش بیارورد، تا گریه‌اش آغاز شود و به راحتی بتواند هِق‌هِق‌هایش را ازسَر گیرد. پس از تلاشی فروان اشک‌هایش هم‌چون الماس بر گونه‌هایش شروع به ریزش کردند. و او بُریده بُریده لب باز کرد.
- د...دلا...را.
آب دهانش را با صدا بلعید و با تردیدی که از پُشت تلفن هم در صدایش مشهود بود، پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
همان‌طور که کُتش را در آیینه میز توالت اتاق مرتّب می‌کرد، گفت:
- واضح گفتم!
و نگاهی به ساعت بند چرم سیَه رنگش انداخت.
- یک ربع دیگه منتظرتم... .
گیج به آرمین نگریست که نیم‌نگاهی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت.
حال می‌بایست چه‌کار می‌کرد؟
با تجزیه تحلیل حرف‌هایش آژنگی بر میان ابروانش نشست. عمراً اگر برود!
بالشتی که کنار انداخته بود را دوباره در آغوش گرفت و همان که خواست دراز بِکِشَد، یاد حرفش افتاد... .
"فلش بک"

سینی غذا را از روی تخت برداشت و گفت:
- دیگه داره صبرم لبريز میشه دلارا! از این به بعد اگه کاری بگم و نکنی، یه جوری حالت و می‌گیرم که از گُفتت پیشمون بشی!
"حال"
سیخ سر جایش نشست و بالشت را دوباره بر کنار پرتاب کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
"فلش بک"
پاکَت پُفک نمکی را باز کرد، چند تا دانه ازش را برداشت و با هم در دهان کرد... .
هنوز دانه‌های پفک در دهانش آب نشده بودند که صدای جیغ خفیفی را از کناره گوشش شنید. آری! باری دگر همتا گربه دیده است و داد و هَوارش بالا رفته!
به سَمتش برگشت و چشم غره‌ای به او رفت.
- مَرَض داری تو؟
همان‌طور که غُرغُر می‌کرد، گفت:
- وا! به من چه؟ تقصیر این گربه بی تربیت بود!
دهن کجی‌ای به او کرد و مُشتی دیگر پفک در دهانش گذاشت و با دهان‌پُر جواب داد:
دلارا: برو بابا... .
دقایقی بعد به سَر کوچه رسیدند. خانه همتا در کوچه رو به رویی آن‌ها بود.
همتا، کوله بادمجان رنگش را بر دوشش تنظیم کرد و دَستی به مقنعه عقب رفته‌اش کشید.
همتا: دلی جون فعلاً بای تا های.
خنده‌ای به لحن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا