• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
نَم‌نَمَک تبسمِ پلیدی بر روی لبانش نشست و با خود اندیشید که برای مداهنه‌گری* هم که شده است این موضوع را به آرمین بگوید؛ ولیکن با به یادآوردنِ کلامِ نیلوفر، تمامی شادکامی‌اش هم‌چون پرنده‌ای پَر کشید.
"- مَرگ! خیلی سیریش شد می‌کُشیش!"
دوست نداشت دَستانش به خونِ کسی آلوده شود. بهتر بود و سکوت اختیار کرد و بگذارد همه چیز طبقِ روالِ نقشه دلارا و پروا پیش برود... .
نگاهی به خود در آینه انداخت. شلوار جینِ جذبِ سیَه رنگ که به خوبی تا حدودی نشان‌گر قدِ نسبتاً کوتاهش بود، بالاپوشِ* سپید رنگِ کوتاه، که بر ردی آن خطوطِ موربِ مشکی رنگی خودنمایی می‌کرد با آستین‌های پُف مانند که در بخشِ مُچِ دَستش کِش می‌خورد و تورم آن را به رُخ می‌کشید، کیف دوشیِ سیَه رنگی هم بَندِ آن از زنجیر بود و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
بازوانِ دخترک را کشید و با شتاب او را به سَمتِ پلّه‌های عمارت کشید. عصبانیت در تمامی رفتار و حرکاتش هویدا بود. فَکِش منقبض و اَبروانِ پُر پُشتِ سیَه رنگِ مردانه‌اش یکدیگر را در آغوش کشیده بودند. دَستایش را بَندِ دستگیره اتاق کرد و آن را پایین کشیددو درب اتاق باز شد و خشم‌آلود دلارا را به داخل هول داد و او نتوانست تعادلش را برقرار کند و با پُشت بر روی زمینی که تنها پوششِ آن فرشِ ظریفی با نقش و نگارِ سُنتی بود، پرتاب شد. از شدّت پرتاب نفسش بُرید و درد به بند‌بند استخوانش تزریق شد. چشمانش اشکین شد امّا اشکی ازشان خارج نشد. لب روی هم فشرد تا مبادا ناله‌هایش را از روی درد سَر بدهد. ولیکن آرمین...!
به او چه گُفته بود؟ شکیبایی می‌کند تا کِی؟ تا زمانی که پا روی دُمش نذاره...امّا چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
( هرگاه قصد شوخی دارم، حقیقت را بیان می‌کنم.
حقیقت، بزرگترین شوخی جهان است! )
زانو‌ان آرمین سُست شد. گوشه دیوار سُر خورد و دَستانش را حصار سَرش کرد. گویی دخترک ذهنیت خوبی درباره اون نداشت و سَر تا سَر قلبش از نفرت منشأ گرفته بود... .
سَرش را بلند کرد و چشمانش و در چشمانِ خیسِ او کِلان کرد:
- از من متنفری؟
نگاه از آرمین گرفت و به گلدانِ شکسته کنارِ تخت سوق داد:
- قبلاً جوابت و دادم.
لبخندِ ناخوشی زد و سَرش را به دیوار تکیه داد:
- عاشقم باشی یا از من متنفر، هر دو تاش به سودِ منه!
اگر عاشقم باشی همیشه تو قلبتم... .
و اگر از من متنفر باشی. همیشه تو ذهنتم...!
جیغ گوش‌‌خراشی کشید و خود را از حصارِ دَستِ نگهبانان رها کرد. هر سه نگهبان را کنار زد و وارد عمارت شد. دَسته کیف را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
مبهوت، دیده‌اش را رو از روی برگه به چشمان پُرخشم او سوق داد. ناباور آرام سَری تکان داد و دَستانش را جلوی دهانش بَند کرد و ریز با طمأنینه لب زد:
- امکان نداره!
صیغه نامه را پُشتِ سَرِ هم در دَستانش تکان داد و با صدایی هر لحظه بیشتر به فریادی پُرخروش تبدیل می‌شد، گفت:
- چی امکان نداره؟ هان؟
برگه سپید رنگ را با شدّت جلوی پای او انداخت و ادامه داد:
- یه ماه! فقط یه ماه نتونستی صبر کنی رفتی صیغه اون بی‌همه‌چیز شدی؟
بالأخره کوپله* زبانش باز شد. با زبانش لب‌های خُشکیده‌اش را تر نمود و حیران سَری تکان داد و همانند او فریاد زد:
- حقیقت نداره! من بعد از اون اتّفاق شایان رو ندیدم.
بی‌درنگ پس از آن کلام، صدای پوزخنده عصبی آرمین، روحش را جلا داد.
- یادمه بهش می‌گفتی: "دادش شایان" الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
سَرِ جایش خُشک شد. لب گزید و چنگی به دامانِ سرخ‌گونش زد. تا زمانی که نیلوفر از پُشتِ درخت بیرون بیاید از پُشت نظاره‌گرش بود. آب قندی که قصد کرده بود برای دلارایِ بی‌جان ببرد، دگر گرم شده بود. به سَمتِ آشپزخانه قدم برداشت تا یکی دیگر درست کند... .
اوضاع تأسف‌باری بود. دلارا گوشه حیاط ضعیف و نزار، به دیوار تکیه داد بود و آرمین هر چند ثانیه یک بار چنگی میانِ انبوهی از زلفانِ کوتَه‌ش میزد و زیرلب بد و بی‌راه به روح پُرفتوح شایان نجوا می‌کرد!
گل نساء، آب قندی که به تازگی باری دگیر آماده کرده بود را مقابل دلارا قرار داد و کنارش نشست. دَستایش را بند قاشق چای‌خوریِ استیل مانند کرد و شروع به گداختن قند در آب کرد.
نیلوفر، صیغه نامه را آش‌لاش شده را نامحسوس از زمین برداشته بود و همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
سرگشته به صحنه مقابلش ماند. مَردی که او را برادر خود نیز می‌نامید، حال رو به رویش در چنگال نگهبانان عمارت بود. به خود آمد و تکیه‌اش را از بارو* مَرمَر مانندی که به‌ آن‌ تکیه کرده بود، روی پاهایش ایستاد و مبهوت تبسمی بر لب نشاند.
- داداش شایان!
نگهبانان با صدای او دَست از تقلا برای ورود شایان به عمارت برداشتند. شایان که حال از استماع پیشوند "داداش" کنار اسمش اخم در هم کشیده بود، نگاه از نگهبانان گرفت و به دلارا سوق داد و از ژرفای وجود، تمام احساسش را در یک واژه، بیان کرد.
- جانم!
دلارا در حالی که اشک‌های ریخته شده از شوق دیدار شایان را از روی گونه‌هایش برکنار میزد، تبسمی بر لب نشاند.
- وای! باورم نمی‌شه، برگشتی!
گویی فراموش نموده بود که همان چند لحظه قبل، به پاسِ او بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
ساکی که از قبل آماده کرده بود را میانِ پنجه‌هایش کِلان نمود و بوسه‌ای ناقابل بر روی گونه‌های گل‌‌نساء نشاند با صدای نسبتاً بلندی خطاب به شایان گفت:
- داداشی من آماده‌م، بریم.
شایان سَری تکان داد و هر دو از عمارت خارج شدند.
باز هم همانند قبل دلارا با برادری که او را نامیده، حالش را دگرگون کرده بود!
پیش از آن که برود، گل نساء تلفُنی را در اختیارش قرار داد و از او خواست که با یکدیگر در ارتباط باشند؛ چرا که دلارا یادآور دختِ عفیفش بود که درست پنج سال پیش در شعله‌های آتش، آسمانی شده بود!
***
سرگشته ملاقه را در قابلمه غذا انداخت. با دستمال پارچه‌ای که روی میزِ داخل آشپزخانه بود، دَستانِ آغشته به آبش را پاک کرد و از درونِ جیب لباسِ فُرم سفید سُرمه‌ایَش تلفُنِ قدیمی دُکمه‌ایَش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
شکر‌خنده‌ای بر لب نشاند و آرام زیرلب نجوا کرد.
- مثل تو!
***
به سرعت رانندگی تزاید* نمود و از دیگر خودرو‌ها سبقت گرفت. دلش گُواه به رویداد خوبی نمی‌داد.
تلاش می‌کرد که هرچه زودتر به عمارت برسد و پُشتکارش را در فشردن پا بر روی گاز، تُهی کرد.
***
دُکمه آف را فشار داد و صفحه نمایش تلفُن رنگ سیاهی به خود گرفت. گویی هنوز تردید برای تماس با آرمین داشت.
در دو راهه‌ای نفرت‌انگیز، در دام افتاده بود. نه راه پَس داشت و نه راه پیش! با به یاد آوردن کلامِ نیلوفر، که درباره کُشتن دلارا بود، پشیمان! و با یادآوری سخن آرمین پیش از رفتن، پابرجا درباره تماس با او می‌شد.
"فلش بک"
پیش از آنکه درب سَمتِ راننده را گشوده، سیمین را صدا زد:
- سیمین.
دیده از دلارای فرتوت گرفت و به سوی آرمین، تاخت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
با احساس‌ حضور کسی کنارش، رشته افکار آشفته‌اش پاره شد. شایانی بود که همراه با خود سینی حاوی چای را آورده بود. با تبسمِ محوی به استکان‌های چای که درون سینی قهوه‌ای رنگی که طرح گُل‌های آفتاب‌گردان رویشان خودنمایی می‌کرد، قرار داشتند خیره شد. این استکان‌های گُل سرخ یادآور کودکی‌هایش بود. زمانی که با شایان و همتا پا به کوچه‌های قدیمی شیراز، می‌گذاشتند و شروع به بازی می‌کردند. آهی غلیظ از ژرفای دل شکسته‌اش کشید. چه زود دوران شیرین کودکی‌اش به پایان رسیده بود. دلش برای مهربانو جان، مادر شایان که او را خاله‌اش می‌نامید تَنگ شده بود.
"فلش بک"
مهربانو، چادُر سبز رنگش که گُل‌های طلایی برجسته بر رویش خودنمایی می‌کرد را زیر بغل زد و چشمان خاکستری رنگی که هم‌رنگ چشمانِ شایان بود را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,126
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
سلام قشنگ‌های من،
عکس شخصیت‌های جدیدمون رو دیدید؟ اگر رؤیت نکردید، بفرمائید:
یه ادیت خفن هم از دلی و آرمین زدم، مشاهده اونم فراموش نشه :rolleyessmileyanim:


***
راننده ماشین سپید رنگ اوژانس با شدّت جلوی درب نریض‌خانه ترمز کرد. هر دو درب راننده و شاگرد، باز شد و هر دو نفر با تلاطم و تشویش به سَمتِ درب عقب ماشین دویدند. به محض باز شدن دَر، راننده کَفی آهنی وصل به اتاقک را خَم نمود تا به راحتی برانکارد آرمین به بیرون منتقل شود. با کمک پزشک و پرستارِ اوژانس، برانکاردی که پیکر بی‌جان رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا