• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
تمسخر‌آمیز نگاهش می‌کند و پوزخندی می‌زند:
- کِی بحث‌تون نمیشه؟
با غیض نگاهش می‌کند و هیچ نمی‌گوید، از پله‌ها بالا می‌رود و تقه‌ای به در می‌زند و بی‌آن‌که منتظر اجازه او باشد، در را باز می‌کند.
پارچه‌ای سفید رنگ را گرداگرد دَستش بَسته است و کَمَرش را به بالای تخت، تکیه داده است و مُچاله‌وار نشسته است، رنگش کمی پریده است و لب‌هایش خُشک شده است.
پروا، هراسان کیفش را پرتاب می‌کند و به سوی او می‌رود، کنارش روی تخت می‌شیند و مبهوت لب می‌زند:
- دلارا، چی شده؟
بغض‌آلود و بی‌حال، می‌نالد:
- دَستم!
پارچه سفید رنگ پیچیده شده میان مُچش را باز می‌کند و در همان حال لب می‌زند:
- دَستت چی شده؟
با کبودی وحشتناکی که دور تا دور مُچش را در بر گرفته بود، شوک‌زده نگاهش می‌کند و آرام لب می‌زند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
مالک با اشتیاقی وافر، لب می‌زند:
- فقط دوست دارم بیاد خونه‌م...
احساس می‌کند هر لحظه ممکن است رگ‌هایش پاره شوند، بند‌بند انگشت‌هایش آن‌قدر آن‌ها فشرده است به سفیدی می‌زند و سَرَش گویی سوت می‌کِشد، با صدایی خَش‌دار میان حرف‌های او می‌پرد:
- کاری نداری؟
مالک، تک‌خنده‌ای می‌کند.
- برات یک فیزیوتراپ میارم، بیاد خونه‌ت کار‌های پاهات رو انجام بده!
پلک‌هایش را به روی هم می‌فِشارد.
- باشه!
و هردو با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع می‌کنند.
***
در سالُن باز می‌شود و هر دو وارد می‌شوند، دلارا بی‌آن‌که نگاهی به او بی‌اندازد با همان دَست باند‌پیچی شده‌اش از پله‌ها بالا می‌رود.
آرمین، به سوی پروا بر‌می‌گردد و با لحنی که نگرانی در بند‌بندش رسوخ کرده است، لب می‌زند:
- دکتر چی گفت؟
میوه‌ای از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
***
از پروا، شنیده است که قرار است فیزیوتراپ برایش بی‌آورند، پروا گفته بود که نخاعش به طور کامل آسیب ندیده است، می‌تواند پاهایش را تکان دهد ولی قدرت آن‌که با آن‌ها راه برود را ندارد ولی با یک فیزیوتراپ می‌تواند کم‌کم باری دیگر راه برود.
روسری کوچکی سَرش می‌کند و مانتو گُشاد سرخ‌گونش را هم به تن می‌زند و پله‌ها را طِی می‌کند، مرد چهار‌شانه‌ای رو به رو آراد است و مشغول صحبت با یک‌دیگر هستند، قامت مرد جوان و گیسوان کوتَه مردانه خاکستری‌اش زیادی آشنا می‌زنند، در یک لحظه مرد سَرش را بر می‌گرداند.
ضربان قلبش شدت می‌گیرد، سُست شده است و متحیر او را می‌نگرد، آن مرد شایان است!
سَرش را به طرفین تکان می‌دهد و تک‌خنده‌ای حیران می‌کند و آرام لب می‌زند:
- شایان؟
کیف کارش را زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
شایان، پوزخندی آزار‌دهنده می‌زند:
- واقعاً؟ نکنه با اون همه بلایی که سَرش آوردی، فکر کردی هنوز نسبت به دلارا حقی داری؟
دندان‌هایش را به روی هم می‌فِشارد، حقیقت آن‌قدر آشکار در صورتش کوبانده شده است که قلبش را به درد آورده است...
تنها یک جواب برای کار‌های گذشته‌اش دارد... آن زمان عاشق نبود و حال دل‌باخته است!
دل‌دادگی، آهسته به جانش افتاد و قلبش را لرزاند!
نگاهی خشمگین به سویش پرتاب می‌کند و مُحکم لب می‌زند:
- گذشته من و دلارا به تو ربطی نداره!
نیشخندی مرموز می‌زند و با شیفتگی نگاهش را در چشم‌های دلارا می‌اندازد و لب می‌زند:
- این موضوع تا قبل از این‌که من و دلارا عاشق هم باشیم درست بود...
آرام به دلارا نزدیک می‌شود و تره‌ای از گیسوانش را میان انگشت‌هایش تاب می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
با رفتن او گویی تلنگری تکانش می‌دهد، آب دهانش را می‌بلعید و دَست‌هایش را مُشت می‌کند و همان‌طور که سعی در کنترل لرزش دَست‌هایش دارد، از جایش بُلند می‌شود و با غضب شایان را نگاه می‌کند.
- این چه حرف‌هایی بود، زدی؟
شایان، که از آن‌که می‌تواند دلارا را تا چندی بعد ببرد و مانعی سَر راهش وحود ندارد، با سَر خوشی لب می‌زند:
- دیگه از شرش راحت شدی عزیزم!
از میان دندان‌های کلیک شده‌اش لب می‌زند:
- به من نگو عزیزم!
لبخند از لب‌های شایان پَر می‌کِشد و با طمأنینه لب می‌زند:
- دلارا، چیزی شده؟
سَری تکان می‌دهد و نگاهی خشمگین را به سویش پرتاب می‌کند.
- آره! تو به چه حقی اون حرف‌های بی‌معنی رو زدی؟ شایان تو پیشِ خودت چی فکر کردی؟ تو دید آرمین رو نسبت به من خراب کردی!
شایان، با شنیدن این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
سَرش را به طرفین تکان می‌دهد و با بُغض و چشم‌هایی اشک‌آلود نگاهش می‌کند.
- برو داداش شایان!
دَستی به روی گونه‌هایش می‌کِشد و ادامه می‌دهد:
- منم یادم میره چی گفتی!
شایان عصبی به سویش پا‌ تُند می‌کند و همان‌طور که صورتش از فرط حرص سرخ‌آلود است، لب می‌زند:
- من نمی‌خوام یادت بره!
نگاهش را از او می‌گیرد و به سَمتِ پله‌ها می‌رود که بازویش میان پنجه‌های شایان به اسارت در می‌آید و او خشمگین در صورتش فریاد می‌زند:
- من عاشقتم دلارا و تو نمی‌تونی این رو نادیده بگیری!
مات شده با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
چشم‌هایش سرخ‌گون است و بی‌حال، گلویش خُشک شده است و میگرنش عود کرده است و رگ‌های شقیقه‌هایش برآمده شده‌اند و گویی این اتاق برایش حُکم ماتمکده را دارد، چند تقه‌ای به در می‌خورد و پروا وارد اتاق می‌شود، همان‌طور که پوزخندی مزین لب‌هایش است با لحنی که از فرط غم خَش‌دار شده است، لب می‌زند:
- رفت؟
پروا، لبخندی مرموز می‌زند و همان‌طور که قصد آزار او را دارد، لب می‌زند:
- رفت!
اندکی بغض میان گلویش جاخُشک می‌کند و دَست‌هایش در هم مُشت می‌شوند.
- پروا، من... آدم کثیفی هم نه؟
سَرش به ویلچر تکیه می‌دهد و با بغضی که قصد خفگی‌اش را دارد، ادامه می‌دهد:
- من با احساسِ یک دختر بازی کردم و هنوز هم دارم به این بازی لعنتی ادامه میدم!
پروا، شوکه از جایش می‌پرد و به گونه‌ای که گویی به گوش‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
پروا، در یک لحظه تنفر وجودش را فرا می‌گیرد و همان‌طور که بغض در صدایش جا خُشک کرده است، لب می‌زند:
- دیگه بی‌فایده است آرمین!
از جایش بُلند می‌شود و گام‌هایش را به سوی در بر می‌دارد ولی قبل از رفتن، مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد:
- دلارا نرفته! من می‌دونم چرا نرفت! چون هنوز عاشقِ! ولی من بهش می‌گم، تو لیاقت عشقِ اون رو نداری!
ناخودآگاه لب می‌زند:
- نه!
تمام عجزش را در صدایش می‌ریزد و لب می‌زند:
- بهش نگو! بفهمه از من متنفر میشه!
سَری از تأسف برایش تکان می‌دهد و اتاق را ترک می‌کند و با عجله خود را به اتاق دلارا می‌رساند، در را باز می‌کند و با دلارایی که نگاه مات‌زده‌اش را به دیوار رو به رویش انداخته است و اشک سراسر گونه‌هایش را فرا گرفته است، خیره می‌شود.
لب‌های خُشنیده‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
پوزخندی تلخ می‌زند و همان‌طور که نگاهش را از روی او برنمی‌دارد، لب می‌زند:
- در برابر زخمی که روی قلب تو هست، چیزی نیست!
شوک‌زده نگاهش می‌کند و دَست از کار می‌کِشد.
- خودت هم می‌دونی چی‌کار کردی!
لب به هم می‌فِشارد و سَرش را پایین می‌انداخت تا در چشم‌های قهوه‌گون دختر، غرق نشود.
- من رو ببخش! برای تمام کارهایی که کردم!
لحظه‌ای نفرت تمام وجودش را فرا می‌گیرد، نگاهش را به او می‌اندازد و به کارش ادامه می‌دهد.
قطره‌ای اشک از چشم‌هایش پایین می‌آید و روی دَست او پخش می‌شود، قلبش فرو می‌ریزد و دَستش مُشت می‌شود، دَست زیر چانه او می‌برد و وادارش می‌کند، نگاهش کند.
- گریه نکن! من ارزش اشک‌هات رو ندارم!
در همان لحظه، خدمتکاری چند تقه‌ای به در می‌زند و وارد می‌شود.
- آقا، سرهنگ اومدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
بریم کم‌کم وارد قسمت‌های عاشقانه شیم؟
ادیت مخاطب

***
***
آرمین، از درون خود را می خورد، نمی‌داند گندی که بالا آمده است را چگونه جمع کند، همان‌طور که چشم‌هایش را ریز کرده است و در فکرش مستغرق است، ضربه‌ای به در می‌خورد و دلارایی که چشم‌های سرخ‌گونش غرق در اشک است، وارد اتاق می‌شود، نگاهی به آرمین می‌اندازد، پیراهن سفید رنگی را به همراه شلوار سیَه رنگی به پا دارد و روی ویلچرش جای گرفته است.
دلِ آرمین، بی‌قرار آن دو چشم اشک‌آلود می‌شود و دَست‌هایش ناخودآگاه مُشت می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا