• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
سَرش را به طرفین تکان می‌دهد و بغض‌آلود ادامه می‌دهد:
- قلبِ شکسته من دُرست نمی‌شه! روز‌های گذشته هم برنمی‌گرده، می‌گذره ولی رَدش می‌مونه!
بغض مردانه‌اش احساس می‌شود و قلبش بی‌محابا می‌تپد، نگاهش می‌کند، با نگاهی که مملو از حرف‌های ناگفته است.
تلخ می‌خندد و سَرش را پایین می‌اندازد، گوشه چشمش چین می‌خورد و قطره‌ای اشک ناخودآگاه سرازیر می‌شود.
لب‌هایش را روی هم می‌فِشاید و با لحنی که گویی غم‌آلود است و درد دارد، لب می‌زند:
- برو بلایِ جون!
در چشم‌هایش مستغرق می‌شود و ادامه می‌دهد:
- برو که دیگه حنای آرمین، رنگی نداره، تو دیگه من رو نمی‌خوای!
لب‌هایش از فرط بغض می‌لرزد و لرزان لب می‌زند:
- کاش نمی‌خواستمت! ولی نمی‌تونم دوستت نداشته باشم!
شوقی درون چشم‌های مرد به خود می‌پیچد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
پروا، عصبی چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- کارت رو بگو!
آراد، ابروانش را بالا می‌اندازد و مرموز لب می‌زند:
- میای بریم خرید؟
پروا که گویی از چشم‌هایش خوش‌حالی می‌بارید، همان‌طور که سعی می‌کرد شوق در لحنش نباشد، لب می‌زند:
- میرم آماده شم!
***
چند ساعتی می‌شود که کنار تخت او روی آن ویلچر منحوس نشسته است و چشم‌هایش تنها دختر مو فرفری رو به رویش را می‌بیند، تمام وجودش چشم شده است و با عشق او را می‌نگرد، گاهی با خود می‌اندیشید که چگونه در تمام این سال‌ها قلبش را به او هدیه نداده بود؟ ناگفته نماند که قبل آن‌قدر در میان کارهایش مستغرق بود که هرگز ذهنش به سوی قلبش نمی‌رفت... البته یک بار دُرست در زمانی که قلبش خیالِ دلدادگی را کرده بود، با پیشنهاد مالک دهانش بَسته شده بود و دام پول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
دلش از آن بوسه‌ای که میان پیشانی‌اش جاخُشک کرده است می‌لرزد و ناخودآگاه چشم‌های پُرش را به چشم‌های او می‌اندازد و مظلوم نگاهش می‌کند و نمی‌داند که چگونه تمام وجود او را به آتش می‌کِشاند.
لبخندی روی لب‌هایش می‌نشاند و همان‌طور که روسری کوچک دلارا را از روی تخت چنگ می‌زند، کمی خودش را جلو می‌کِشد و روسری را روی سَر او می‌اندازد و دقت تمام گیسوانش را زیر روسری پنهان می‌کند، هیچ دوست نداشت آن فرفری‌های زیبا سهم نگاه بادیگارد‌هایش شود!
متعجب از کار او ابروانش را بالا می‌اندازد که آرمین با تمام بی‌توجهی لب می‌زند:
- بریم توی سالُن قهوه بخوریم؟
سَری تکان می‌دهد و همراهش می‌شود.
روی ویلچرش گوشه‌ای از سالُن جای گرفته است و با لبخند نگاهش را به آشپزخانه دوست است تا دخترِ دلبرش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
بُهت‌زده نگاهش می‌کند و آرام لب می‌زند:
- یعنی چی؟
آرام ولی خشم‌آلود لب می‌زند:
- بهروز کیه؟ شماره‌گیر شدی؟
با ضرب از جایش بُلند می‌شود که سینی با ضربه‌که پایش به میز وارد می‌کند، به زمین پرتاب می‌شود، صدای شکستن فنجان‌های قهوه در سالُن طنین‌انداز می‌شود ولی صدای ترک‌های قلبش آن‌قدر گوش‌خراش است که روانش را به درد می‌اندازد.
صورتش را با انزجار جمع می‌کند.
- تو به چه حقی این حرف‌ها رو به من می‌زنی؟ من رو با چی اشتباه گرفتی آرمین؟
پوزخندی می‌زند و همان‌طور خشم سراسر وجودش را فرا گرفته است، لب می‌زند:
- اصلت رو بهت گفتم!
تمسخرآمیز می‌خندد.
- بهتره من هم اصلت رو بهت بگم!
هرکاری کردم نوش‌جونم!
گویی تمام وجودش را به آتش می‌کِشد و شقیقه‌هایش تیر می‌کِشد!
- خوبه! اعتراف کن، دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
نگاهش به کاغذ مُچاله شده روی زمین می‌افتد، برش می‌دارد و بازش می‌کند، با دیدن نام بهروز و شماره‌ای که پایین جای گرفته است خُشکش می‌زند و با یاد‌آوری پسر مانتو‌فروش، لعنتی به جانش سرازیر می‌کند، هر‌آن‌چه که آرمین حق نداشت، به او تُهمت بزند ولی باز هم حرف‌های او دردی را به جانِ مَرد داده بود که تمام وجودش آتش گرفته است.
چگونه دلش آمد، این‌طوری ناتوانی آرمین را در صورتش فریاد بزند؟ چشم‌های او را دید و تاب آورد تا هرچه دلش خواست بارش کند؟
چندی گذشته است ولی هنوز هق‌هق بَند نیامده است، لرزان از جایش بُلند می‌شود و همان چشم‌های اشک‌آلودش در اتاق او را باز می‌کند که صدای خش‌دار و گرفته‌اش در گوشش طنین‌انداز می‌شود.
- برو گُل‌نساء، الان نه!‌
آرام وارد می‌شود و در را می‌بندد و به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
نزدیک به یک ماه از آن روز گذشته است و او در تمام این یک ماه تلاشش را برای آن‌که روی پاهای خودش باشد، کرده بود ولی هنوز هم نمی‌توانست به‌خوبی این‌کار را انجام دهد.
پیراهن مخصوص آگاهی را به تن می‌زند و کُلاه را دَستش می‌گیرد و همان‌طور که اخم‌هایش کمی برای اندک دردی که پاهایش، هدیه می‌داد، در هم کِلان می‌شود، عصا را زیر بغل می‌زند و از اتاقش خارج می‌شود که نگاهش دختر سیَه‌پوشی را می‌بیند که روی پله‌ای جای‌گرفته است و سَرش به نرده‌ها تکیه داده است، از همان روز که حرفش را به رُخ کِشید، او را ندیده بود، بعد از آن به همراه آراد به کلينيک درمان رفته بود و چندی را آن‌جا به سَر می‌بُرد.
شال از سَرش افتاده است و گیسوانش آزادانه گرداگرد صورتش را قاب گرفته‌اند و نگاهش غم‌آلود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
تمام آن مدت که آن‌جا بود، فکر می‌کرد که همه‌چیز دُرست می‌شود و‌لی حال دیگر جایی که قلبِ صاحبش هیچ عشقی به او نداشت، جای ماندن نیست!
چمدان کوچکی را برمی‌دارد و چند دَست پُرش می‌کند، چندی است که در فکر آن است به شیراز برگردد، گاهی با خود می‌اندیشید که اگر از دَست مالک فرار نکرده بود، حال و روزش بهتر بود! خود می‌دانست مالک او را تنها برای چند ماه می‌خواد و بعد از آن همه‌چیز تمام است!
دَستی به روی اشک‌هایش می‌کِشد و چمدان کوچکش را میان انگشت‌های ظریف دخترانه‌اش می‌گیرد و پله‌ها را دو تا یکی طِی می‌کند، همان که به در می‌رسد، قامت آرمین با همان پیراهن آگاهی‌اش و عصایی میان دَست‌هایش، میان چشم‌هایش جان می‌گیرد.
متعجب ابروانش را بالا می‌اندازد.
- کجا؟
پوزخندی می‌زند:
- مهمه؟
لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
عصبی سَری تکان می‌دهد و چمدان را از دَستش چنگ می‌زند و همان‌طور که از فرط دردی پایش گویی استخوان‌هایش را می‌فِشارد، صورتش کمی سرخ شده است، گرفته می‌غرد:
- کجا باز شال و کلاه کردی؟
لجباز سَری بالا می‌اندازد.
- به تو ربطی نداره!
پوزخندی می‌زند و کمی به سویش خَم می‌شود که دلارا کمی خود را عقب می‌کِشد:
- فکر کردی قلبِ من کاروانسرا؟ که هر زمانی که دلت بخواد بیای و پشیمون شدی بری؟
قلبِ او... هنوز پای احساسی در میان است!
ناخودآگاه دَستش را بالا می‌آورد و روی قلبِ او می‌نشاند، تُند می‌تپد... دَستِ ظریفش میان پیراهن او مُشت می‌شود و سَرش را بالا می‌آورد، حلقه‌ای نازُک از اشک جایی میان پلک‌هایش در انتظار سقوط است.
چیزی در دلش فرو می‌ریزد و تمام وجودش پَر‌پَر می‌زند تا او را در آغوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
آراد، نیشخندی می‌زند.
- آره!
آرمین که گویی خوب از ذات سیاوش و چشم‌های دریده‌اش خبر داشت، کمی اخم‌هایش را در هم می‌کِشد.
- نه من جایی میانه دلارا!
سَزش را بالا می‌اندازد و همان‌طور که کمی جدیت را در میان صدایش پیدا است، لب می‌زند:
- بهتره که دلارا بیاد!
سَرش را به طرفین تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- باباش دنبالشه!
چشم‌هایش دُرشت می‌شود و متعجب لب می‌زند:
- چی؟
سَری تکان می‌دهد.
- از بچه‌ها شنیدم در به در، دُنبالته!
چشم‌هایش را ریز می‌کند.
- چی‌کار هم داره؟
پوزخندی می‌زند.
- اون رو دیگه خودش بهت میگه!
از جایش بُلند می‌شود و رو به آراد لب می‌زند:
- میایم!
***
تقه‌ای به در می‌زند و همان‌طور که یکی از دَست‌هایش را بند چهارچوب در می‌کند تا وزن کمتری روی پاهایش باشد، نگاهش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
13,105
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
***
نگاهی به چمدانِ آماده شده‌اش می‌اندازد و مغموم به آرمین خیره می‌شود.
سَرش را بالا می‌آورد که با نگاه گرفته او برخورد می‌کند، لبخندی می‌زند و آرام لب می‌زند:
- جانم؟
آرام می‌نالد:
- تو چی؟نمیشه تو هم بیای!
برگه‌های جلویش را برمی‌دارد، پرونده‌های چندین مُجرمی است که در منجلاب قاچاق فرو رفته‌اند، پوزخندی در دل به خود می‌زند، روزی از همین روز‌ها این خودش در یکی از این برگه‌های خانه‌خراب‌کن جا خواهد گرفت و وای از آن روز!
پول آن‌قدر او را به طمع انداخته بود که نفهمید چگونه از عشقش به دلارا دَست کِشید و سَرِ تمام انسان‌های زندگی‌اش را کلاه گذاشت!
شاید هم گذشته او را این‌چنین نامرد کرده بود، درست همان روزی که پدرش مقابل چشم‌هایش از فرط بی‌پولی تکه‌تکه وجودش را فروخت تا همسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا