- تاریخ ثبتنام
- 25/3/21
- ارسالیها
- 1,694
- پسندها
- 13,092
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #141
لبخندِ فسوسش همچنان بر جای است، در گوشه و کنارهای پسمانده قلبِ رنجورش، کمی دِل به عاشقانهگوییهای او میدهد یا محتملاً دلِ کوچکش برای ابرازِ تعشق او ناگهانی می ریزد، حتی با آنکه مغزش بارها با درماندگی، سیلی بر گونه قلبش کوبیده است و نجواکنان لب زده است:
- عاقل باش قلبِ خسته من، مجنونی و دیگر نمیتپی!
- متأسفم که تحتتاثیر قرار نگرفتم، باید سِیوت کنم گناهِ من... تو بزرگترین خبطِ من بودی!
نگاهی به ساعت میاندازد، الان هم کمی دیر شده است و حتماً آن دو شیفته و وآله را منتظر گذاشته است.
- الان باید برم چون کسی منتظرم هستش!
ببندهای کتانیاش را میبندد و از آنجا خیره میشود.
به محض بیرون رفتنش سَر و کَله آراد پیدا میشود و با غیض از او میپرسد:
- چرا گذاشتی بره آرمین؟ بَلایی...
- عاقل باش قلبِ خسته من، مجنونی و دیگر نمیتپی!
- متأسفم که تحتتاثیر قرار نگرفتم، باید سِیوت کنم گناهِ من... تو بزرگترین خبطِ من بودی!
نگاهی به ساعت میاندازد، الان هم کمی دیر شده است و حتماً آن دو شیفته و وآله را منتظر گذاشته است.
- الان باید برم چون کسی منتظرم هستش!
ببندهای کتانیاش را میبندد و از آنجا خیره میشود.
به محض بیرون رفتنش سَر و کَله آراد پیدا میشود و با غیض از او میپرسد:
- چرا گذاشتی بره آرمین؟ بَلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر