• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #141
لبخندِ فسوسش همچنان بر جای است، در گوشه و کنار‌های پس‌مانده قلبِ رنجورش، کمی دِل به عاشقانه‌گویی‌های او می‌دهد یا محتملاً دلِ کوچکش برای ابرازِ تعشق او ناگهانی می ریزد، حتی با آن‌که مغزش بار‌ها با درماندگی، سیلی بر گونه قلبش کوبیده است و نجوا‌کنان لب زده است:
- عاقل باش قلبِ خسته من، مجنونی و دیگر نمی‌تپی!
- متأسفم که تحت‌تاثیر قرار نگرفتم، باید سِیوت کنم گناهِ من... تو بزرگ‌ترین خبطِ من بودی!
نگاهی به ساعت می‌اندازد، الان هم کمی دیر شده است و حتماً آن دو شیفته و وآله را منتظر گذاشته است.
- الان باید برم چون کسی منتظرم هستش!
ببند‌های کتانی‌اش را می‌بندد و از آن‌جا خیره می‌شود.
به محض بیرون رفتنش سَر و کَله آراد پیدا می‌شود و با غیض از او می‌پرسد:
- چرا گذاشتی بره آرمین؟ بَلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #142
هلو بعد دو سال :)
بازگشتی دوباره
***
کمی ترس در جانش رخنه می‌کند، این همه اعتماد را کجا آورده است که می‌خواهد به ویلای کوچکِ سیاوش برود!
میانه راه می‌ایستد، جلو‌تر نمی‌رود اصلاً پایش توانِ این را ندارد که قدمی بیشتر به آن خانه نزدیک‌تر بشود! یکبار گولِ اعتمادِ بی‌جایش را به آرمین و شاید هم همتا... خورده بود و نمی‌توانست این‌بار هم خودش را به زوال بکشاند!
راهِ رفته‌اش را باز‌می‌گردد، تلفُنش زنگ می‌خورد، خودش می‌داند سیاوش تماس گرفته است امّا ترجیح می‌دهد فعلاً پاسخش را ندهد.
کمی آن‌ور‌تر داخل پارکی روی صندلی می‌تشیند، زنگ‌های پی‌در‌پیِ تلفُن، عاصی‌اش کرده است، تلفُن را برمی‌دارد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #143
برق از تمام رگ‌هایش رَد می‌شود... با تعجب و اضطراب خنده‌ای تصنعی می‌کند و می‌گوید:
- چی میگی؟
بی‌توجه به دخترک، جلو می‌رود... جلو‌تر... آن‌قدر که دلارا به دیوار پُشت سرش می‌چسبد.
- چی‌کار می‌کنی؟
آبِ دهانش را می‌بلعد، تمام دستانش یخ‌زده و زبانش نیز بند آمده... .
- ب... برو... برو عَ...قب!
دست بلند می‌کند و طره‌ای از موی دختر را در دَست می‌گیرد، بینی‌اش را به آن‌ طره نزدیک می‌کند و عمیق بو می‌کشد.
- فر‌شون کردی آره؟ بالأخره کاره خودت و کردی!
دَستش در میانِ موی دخترک چنگ می‌شود، گیسوانش را مُحکم در دستانش می‌پیچد و با قدرت می‌کِشد... می‌کِشد و اشکِ دخترک را در می‌آورد، فریادش را، التماسش را!
- کدوم بی‌پدری بهت نخ داده فِر‌شون کنی عَوَضی!
چنگی به دست سیاوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #144
گویی جان از تار و پودش پر کشیده است، مردمک چشم‌هایش دُرشت می‌شود... دهانش قُفل می‌کند، زبانش به سقش می‌چسبد و مردمک چشم‌هایش باز می‌شود، دردی جان‌کاه در سینه‌اش می‌پیچد... می‌سوازند، تا عمقِ جانش را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند... .
"از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد سزای من از یاد بردن است"
نگاهِ غم‌زده‌اش تیره و تار و جهان پیشِ چشمانش خاموش می‌شود... شاید در رویا‌ها وصال در جریان باشد!
***

به سمتِ چپ روی زمینِ نمورِ زیرزمین افتاده است... گونه‌اش سردی زمین را به خوبی احساس می‌کند، تمامِ گونه‌هایش و پای هر دو چشمش نیلی‌گون است! چشمِ راستش از شدت تورم و درد باز نمی‌شود و خونِ خُشک شده در گلویش دلش را برهم می‌زند، توانِ این را ندارد که حتی فریاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #145
فصل سوم: اِفشا

تنِ دردمند و کبود شده‌اش را نَم‌نَمک تکانی می‌دهد، دَستش را روی زمین می‌گذارد و تلاش می‌کند تا از جایش بُلند شود، امّا ناگهان چنان دردی در تمامِ عصب‌های دستش جریان پیدا می‌کند که از صدای جیغش بُلند می‌شود و دانه‌های دُرشت اشک روی گونه‌هایش می‌لغزد.
پیشانی‌اش را روی زمینِ سَرد و نمور می‌گذارد.
بزاقِ دهانش را می‌بلعد و تلاش می‌کند به هر جان‌کندنی شده از جایش بلند شود.
بالأخره به کمکِ دیوار‌ها، لَنگ‌لَنگان از جایش برخاست.
آرام جلو می‌رود و دستگیره در را تکانی می‌دهد... قُفل است.
نگاهی به اطرافش می‌اندازد هیچ‌چیز در اتاق پیدا نمی‌شود که به راهی بتواند در را باز کند.
ناامید گوشه اتاق می‌نشیند و دَستش را که گمان می‌کند شکسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #146
از ترس و اضطراب تمام جانش عرق کرده، لب‌هایش خشکیده و چشمانش گرد‌شده او را می‌نگرد، سیاوش دسته مو را جلوی صورتش می گیرد و چشمانش را می‌بندد و عمیق می‌بوید.
دخترک در خودش جمع می شود و به اشک‌هایش اجازه باریدن می‌دهد... اشک از گوشه چشمش راه می‌افتد و از تیغه بینی‌اش به روی زمین چکه می‌کند.
چشمانِ مرد کمی خُمار است، تمامِ صورت و گردنش سرخ شده و از تعریق خیس!
معلوم است چیزی مصرف کرده است.
گام هایش را با طمأنینه جلو می برد، به دلارا می‌رسد... خَم می‌شود و ناگهان گردنش را می‌گیرد و از روی زمین بلندش می‌کند که صدای فریاد دخترک در آن سوله کوچک می‌پیچد.
با پُشتِ دست چند بار بر دهانِ دختر می‌کوبد و پج می‌زند.
- هیس... هیس! خفه... دختر که فریاد نمی‌زنه! مگه نه آرومِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #147
از شدّت اعصبانیت تمامِ رگ‌های پیشانی‌اش بلند شده و درحالِ انفجار است است، با چشمانی که از خشم کاسه خون شده نگاهی به آرادِ پُشتِ فرمان می‌اندازد و محکم روی داشبورد ماشین می‌کوباند.
- آراد، چرا یک کلام نمیگی کدوم قبری داریم می‌ریم؟
-میریم خونه باغ سیاوش!
چنان گردنش را به سوی آراد برمی‌گرداند که صدای فریادِ تمامِ مهره‌های گردنش را می‌شنود.
بلافاصله، تُند و بی‌هوا، با صدایی که در آن خشم به خوبی ملموس است می‌گوید:
-بریم اون‌جا چه غلطی کنیم؟
آراد، همان‌طور که به خیابان نگاه می‌کند، زیر چشم نگاهی به آرمین می‌اندازد و در دل دعا می‌کند که حدسش مبنی بر وجودِ دلارا در کنارِ سیاوش نادرست باشد! چرا‌که خودش هم می‌دانست برادرش از روی شباهتِ دلارا به آرام ممکن است بلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا