متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلام | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
دل هر کسی بعد از هزار بار شکستن، به آغوشی امن نیاز دارد تا خود را در آن خالی کند، مانند سهیل که پناه مهسا شد. دل، دل است فرقی ندارد که چه کسی باشی؛ چه زن باشی و چه مرد، نیاز به قرارگاهی دارد که هر وقت خواستی به آن پناه ببری و امان از تنهایی و بی‌کسی.
آفتاب شهر را روشن کرده بود و تاریکی شب همراه ماه ناپدید شده بود. ترانه سوار ون شد تا به زندان منتقل شود، شاید درد و دل کردن با دوستان غریبش کمی او را آرام کند. به پشتی صندلی تکیه داد و حرف‌ دکتر را چندبار در ذهنش تکرار کرد:
«نمی‌دونم چه‌جوری براتون باید توضیح بدم، ولی به ساده‌ترین شکل اگه بخوام بگم؛ باید گفت که شما هشت ماه پیش دچار سقط جنین شدین. با توجه بر اینکه خودتون خبر نداشتین، باید بگم شاید دارویی به شما دادن یا چیزی شبیه به این که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
***
جلوی آینه قدی اتاقش ایستاده بود و چادر گلداری را که مادرش داده بود، به سر کرد. لبخند از صورتش محو نمی‌شد، مادرش چند مرتبه به او تذکر داده بود که خودش را کنترل کند، ولی این خوشحالی را به هیچ وجه نمی‌توانست کنترل کند. هر چه لبانش را بیشتر جمع می‌کرد، خنده‌اش جذاب‌تر و چال گونه‌اش عمیق‌تر می‌شد.
دست به عطر روی ميز کوچک جلوی پایش برد و آن را جلوی بینی‌اش گرفت، عطری شیرین که اولین هدیه مسعود به او بود. عطر را به سرتاسر لباسش زد و برای آخرین مرتبه در آینه به خود نگریست، امشب باید بهترین باشد؛ زیرا امشب، شبی بود که چندین بار در ذهنش بازسازی کرده بود.
به زور مادرش از آینه دل کند و به طرف آشپزخانه رفت تا وقتی رسیدند، او در آشپزخانه باشد، چون آشپزخانه گوشه خانه بود و از پذیرایی و در ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
ترانه جلوتر از مسعود و با ناز بیشتری قدم بر‌داشت تا به اتاق رسید، در قهوه‌ای‌رنگ را فشار داد و زودتر به اتاق پناه برد. مسعود وارد اتاق شد و در را بست، نگاهی به ترانه که در آن چادر خواستنی‌تر شده بود، انداخت و روی صندلی پشت میز مطالعه نشست. ترانه اما ایستاده بود و قادر نبود حتی قدمی بردارد که جمله مسعود، زانوهایش را سست کرد.
- با این چادر معصوم‌تر میشی و من مجنون این معصومیت تواَم، خواستی مجنون‌ترم کنی؟
***
ترانه اشک‌هایش را از روی صورت رنگ‌ باخته‌اش پاک کرد و دست زهره را که روی شانه‌اش بود، فشرد. صدایش بغض نداشت، کوه درد بود که باید جابه‌جا می‌شد:
- نمی‌دونم چه بلایی داره سر زندگیم میاد؛ اما می‌دونم که تنها خوشی زندگیم، اون لحظه‌هایی بود که مسعود می‌خندید و من انگیزه‌ای تازه می‌گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
- پس ادای آدم‌های خوب رو بازی نکن! من هستم، این رو چند بار گفتم، فقط نمی‌خوام پیگیر کارای مامانم باشی. خواسته زیادی دارم؟
- اگه منظورت از مادرت، زن من باشه که آره، خواسته زیادیه!
مهرداد دستانش را روی لبه مبل گذاشت و چرم قهوه‌ای‌رنگ را در دستانش فشرد. خجسته ابرو بالا انداخت و منتظر این بود تا مهرداد اقدامی کند، دوست داشت او را عصبانی کند.
- خب... حرف دیگه‌ای داری؟
مهرداد بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و در را محکم بهم کوبید، طوری که شانه‌های خجسته لرزید. با خروج مهرداد، خجسته لبخندی زد و تلفن روی میز را برداشت و به منشی وصل شد:
- بگید نفر بعدی بیاد تو!
تلفن را سر جایش قرار داد و پرونده زردرنگی که نشان از پرونده تازه‌ای را می‌داد، برداشت تا نگاهی به آن بندازد.
از آن طرف سهیل دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
سهیل او را از خود جدا کرد و ابروهایش را در هم گره داد. دستش را زیر چانه مهسا گذاشت تا بتواند در چشمانش خیره شود.
- داری من رو می‌ترسونی‌. بهتر نیست واضح بگی چی شده تا من بدونم باید چه گِلی به سر بگیرم؟
مهسا بزاق دهانش را با صدا به سمت گلویش برد تا کمی حنجره‌‌ گرفته‌اش را باز کند، اما صدایش خش‌دار شده بود:
- من باعث شدم تا یه مادر... یعنی مجبور شدم که یه بچه رو نیومده از مادرش بگیرم!
دست سهیل شل شد و انگشتانش از زیر چانه مهسا افتادند. چندبار پشت سر هم پلک زد تا بتواند خود را پیدا کند. مهسا با خود چه کرده بود؟
قاشق را داخل ظرف فلزی فرو برد تا دانه‌های باقالی‌ را از برنج‌ها جدا کند، در تمام عمرش حتی یک بار هم لب به باقالی پلو نزده بود، اما در این یک سالی که پایش به زندان رسیده بود، از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
ترانه سرش را روی بالشت گذاشت و به صفحه خاکستری بالای سرش نگریست، صفحه‌ای که نفر قبلی به آن خیره شده بود و به دیدن دوباره آن امید داشت. در جایش تکان خورد و از چشمش را به دیوار گرفت، دیواری آجری که ردپای‌ میخ‌هایی را با خود به همراه داشت. دلش چند عکس خواست تا به این دیوار باشد و با دیدن آن‌ها دلتنگی‌اش را کم کند. دلش تنگ پدر و مادری بود که خود قسم داد تا به دیدنش نیایند، شاید باید به امیر بگوید که آن‌ها را به بهانه‌ای برای ملاقات بیاورد. با یادآوری مادرش، اشکی از گوشه چشمش به سوی بالشت روان شد و دستش را روی شکمش مچاله کرد؛ آیا او هم دلش برای جنینی که جنسیت آن معلوم نشده، از دنیا رفت، می‌لرزد؟ آیا مادر ترانه در داغ نوه به اندازه داغ ترانه اشک خواهد ریخت؟
چشمانش را بست و خود را در آغوش گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
سهیل دستان امیر را با شتاب از یقه‌اش جدا کرد. می‌توانست از چشمان او همه چیز را بفهمد و تا اعماق وجودش را حس کند. دستش را روی شانه امیر گذاشت و آن را فشرد.
- تو کی آبروی کسی رو هدف گرفتی که حالا بخوای آبروی این دختر رو بریزی؟ اون الان به تو نیاز داره. به همون رفاقتمون‌ خودم پشتت هستم، تو فقط پای کار باش!
امیر دستش را پس زد و به طرف میزش رفت، کیف قهوه‌ای‌اش را به دست گرفت و به سمت در رفت. قبل از آن‌که از دفترش خارج شود، نگاهی به سهیل انداخت که وسط اتاق به جای خالی او خیره مانده بود. دستش را روی دستگیره گذاشت که سهیل لبانش را از جدا کرد و گفت آنچه را که کمر امیر را شکست:
- به ترانه دارو خوروندن. مثل اینکه حامله بوده!
نفهمید چگونه کیفش از دستش جدا شد و با صدا روی پارکت‌های اتاق برخورد کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
سیمین‌ سعی کرد انگشت اشاره‌اش را بیاورد، ولی جانی در بدنش نبود، آن‌قدر ضعیف شده بود که حتی نمی‌توانست راحت صحبت کند. سرطان زندگی را از قبل برایش سخت‌تر کرده بود، این سرطان مجازات عشق به این مرد بود. نفس‌هایش را با شتاب مهمان ریه‌اش می‌کرد تا جانی برای بهم پیوستن کلمات در خود پیدا کند، صدایش پر از خط‌ و خش‌ بود:
- پسرم رو از من دور کردی... گفته بودی اگه تو نداری‌هامون بزرگ بشه، معلوم نیست چه آینده‌ای داشته باشه و خودت... .
چند سرفه پشت سر هم نگذاشت جمله‌اش کامل شود. خجسته از روی میز کنار دستش، پارچ استیل را برداشت و لیوان را برایش پر از آب کرد تا به سیمین بدهد، اما سیمین با دستش مانع از رسیدن لیوان به لبانش شد، لیوان ناگهان از دست خجسته جدا شد و روی فرش افتاد.
- خوبی‌هات رو الان اُوردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
بغضی که قصد داشت راه گلویش را ببندد، پایین فرستاد و نفسش را آهسته‌آهسته بیرون داد. برای یک مادر سخت است دیدن عذابی که ناخواسته به آن‌ها وارد کرده است، حال این مادر سیمین باشد یا ترانه در بند. ترانه‌ای‌ که حال در سلول با زهره تنها مانده بود. به چشمان قهو‌ه‌ای زهره نگاه کرد، چشمانی که می‌گوید پشت این چهره عصبی، دریایی از آرامش نهفته است و او می‌تواند به راحتی اعتمادی که تا الان خرج بقیه کرده بود، خرج کند. نفسش را داخل ریه‌هایش فرستاد و کمی در جایش تکان خورد تا بتواند رشته کلام این سکوت تلخ را در دست بگیرد.
- فکر کنم یادت میاد اون اوایل که من رو اُوردن، حالم زیاد خوب نبود. بی‌ادبیه ولی تا بوی چیزی بهم می‌خورد حالم بد می‌شد.
سرش را پایین انداخت و انگشتان دستش را به بازی گرفت. دلش داغدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
- امیر، من جز تو به کی اعتماد کنم؟ تو رفیق مسعود بودی، می‌خوای بذاری زنش رو بفرستن پای چوبه اعدام؟
امیر برگه را روی میز گذاشت و دستش را روی میز تکیه داد. به سمت ترانه خم شد.
- کاری از من برنمیاد، به یکی از دوستام گفتم دنبال کارهات بیفته، از من حرفه‌ای‌تر و سرش درد می‌کند برای این پرونده‌ها.
بدون اینکه منتظر بماند تا ترانه حرفی بزند، از اتاق بیرون زد و پشت در ایستاد. دستش را مشت کرد و چند بار به پیشانی‌اش کوباند. سرش را بالا گرفت و به سقف سیاه بالای سرش نگریست:
- کسی که داره این قالی رو می‌بافه، حتماً می‌دونست که من پشتت رو می‌گیرم‌. پس بهتره کنارت نباشم تا بتونم راحت‌تر فکر کنم و همراهیت کنم.
به زور خودش را از آن در سرد آهنی جدا کرد و به طرف شروع یک جنگ حرکت کرد.
سهیل که داخل ماشین منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا