متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلام | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
سهیل دستش را به شیشه ماشین تکیه داد و با دندان، گوشه انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت. مهسا دستش را به پیشانی‌اش کشید و سعی کرد خود را جمع کند.
- می‌دونم از دستم دلخوری، ولی تو رو به همون خدایی که بالای سرمونه، فقط همین یکبار به من حق بده‌!
سهیل انگشتش را به گوشه لبش کشید، او را با اعماق وجود دوست داشت که الان کنارش نشسته بود و شیشه‌های ماشین را پایین نمی‌آورد. اگر مهسا را دوست نداشت خود را به بیمارستان نمی‌رساند، اما زخمی که خورده بود مانع از نشان دادن احساساتش شده بود. از گوشه چشم نگاهی به مهسا انداخت، سعی می‌کرد چشم مهسا به چشمانش نیفتد که اگر این اتفاق بیفتد، هر آن چیزی که در خود حبس کرده بود، پیش مهسا برملا می‌شد.
- باید کمکم کنی!
مهسا به سمتش برگشت و با چند مرتبه پلک زدن، اشکی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
دستش را داخل موهایش کشید و نفسی عمیقی کشید.
- بهش بگو امروز نیستم. بعداً تماس می‌گیرم با ایشون.
- ولی گفتن که با شما هماهنگ کردن؟
ابروهایش را بالا و پایین کرد و در ذهنش دنبال یک دلیل برای دیدن او می‌گشت، اما چیزی به ذهنش نرسید.
- باشه، بگو تا نیم ساعت دیگه میام شرکت.
تلفن همراهش را قطع کرد و به مهسا نگریست.
- باید برم شرکت، کار نداری؟
- نه مواظب خودت باش.
مهسا از ماشین پیاده و سهیل منتظر شد تا او از دیدش دور و دورتر شود.
ماشین را روشن کرد و از محوطه بیمارستان خارج شد تا خود را به شرکتش برساند. نفهمید چگونه مسیر را طی کرد و خود را به محل کارش رساند، حتی دقت نکرد که برخلاف همیشه با لباس‌هایی اسپرت به دفتر رفته است.
بدون توجه به سلام‌هایی که می‌شنید خود را به طبقه نُه برجی رساند که قاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
- زندگی من مثل این پارچه‌ست. شاید این پارچه می‌خواست به شلوار تبدیل بشه، ولی من خواستم این رو به یه بلوز تبدیل کنم. کی می‌تونه جلوی من رو بگیره؟ برای زندگی من چندتا خیاط کنار هم نشستن و دوختن، هر کی هم نظر خودش رو داد. از دور شاید مثل یه پارچه چهل تیکه زیبا و گرون دیده بشم، ولی نزدیکم که بشی متوجه پوسیدگیم میشی!
پارچه را روی میز انداخت و دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و مشت کرد. بغض همچون خوره در جانش افتاده بود و نمی‌دانست باید به کدام طرف بدود تا از این کابوسی که گریبانش شده بود، بگریزد.
زهره پارچه را دست گرفت، کمی ابروهایش‌ را به هم نزدیک کرد و از ترانه چشم گرفت.
- فکر کردی همه همون زندگی ایده‌آلی که آرزو داشتند، پیدا کردند؟ زندگی همونجوری که بالا میره، پایین میاد. تو اگه بی‌گناه باشی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
سخن نویسنده: سلام، خوبین؟ اول اینکه ممنون بابت انرژی‌هایی که میدین، اگه نظری دارین خوشحال میشم که بشنوم. نکته‌ای که لازمه بگم، اینه که اسم رمان به آلام تغییر کرده...دمتون گرم

میترا با آن مانتوی مخمل مشکی که با رنگ چشمانش همخوانی داشت و آن آرایش ملیحی که مهمان صورت سبزه‌اش شده بود، به عروس برادرش لبخندی زد و در را برایش باز کرد تا دامادی که برای این دیدن ترانه لحظه شماری می‌کرد را از این دوری آزاد می‌کرد.
در سالن که باز شد مسعود از کاپوت فاصله گرفت و دسته گل رز سفیدی که در دست را داشت را بالاتر آورد. با بیرون آمدن ترانه، قلب او نیز قصد داشت از قفسه سینه‌اش آزاد شود و در جلوی پای ترانه قربانی شود. محو تماشای عروسش بود و نمی‌خواست از او دل بکند، آرزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
- تو بگو چیکار کردی علیرضا؟ تونستی چیزی دربیاری و دل این خواهرت رو شاد کنی؟
علیرضا سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم تنید. عاطفه انگشت اشاره‌اش را کنار لبش کشید و خونش را پاک کرد.
- پس هیچی!
سرش را بالا آورد و پوزخند عمیقی زد:
- تو کاری کردی؟
چشمان عاطفه گشاد شد و خود را به طرف برادرش خم کرد:
- من کاری از دستم برمیومده‌ و نکردم؟ اینجا بودم با این دختر بیچاره که بی‌گناه و... .
- و شبیه خودت! هم بچه‌اش رو از دست داده و هم شوهرش رو! ما تو رو آوردیم اینجا تا مواظب این دختر باشی، بعد من باید از مسعود بشنوم که بچه‌اش سقط شده؟!
عاطفه اخمی کرد و چند بار پلک زد:
- کدوم مسعود؟
علیرضا فهمید که سوتی بدی داده است، چشمانش را بست و محکم فشارشان داد.
- با توام علیرضا!
چشمانش را باز کرد و دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Anne

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
دوست داشت الان او روی صندلی کنارش جا می‌گرفت و با تمام زخم زبان‌های مسعود، دل به دلش می‌داد و او را آرام می‌کرد. گمان می‌کرد این زندگی، زندگی آرام با ترانه را به او بدهکار بود. دلش پر کشید برای آن یکسالی که زیر یک سقف زندگی می‌کردند و او فقط از یک ماه اولش استفاده کرده بود.
در ذهنش تصویر ترانه‌اش را بازسازی می‌کرد که چیزی به شیشه برخورد کرد و او در جا پرید. به سمت کمک راننده چرخید و به چهره مهسا نگریست، خواهری که میترا هم برایش مهربان‌تر بود، ولی او اذیتش کرده بود. قفل ماشین را زد و مهسا سوار شد، پلاستیک آبمیوه را روی پایش گذاشت. برای برادرش دل می‌سوزاند در حالی که دلخور بود، عمق چشم‌هایش محبت خواهرانه بود و رفتارش مانند غریبه‌ها.
- عمل مامان تموم شده، بردنش تو icu تا بهوش بیاد و وضعیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Anne

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا