• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلام | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

(Luna)

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
2,545
پسندها
14,089
امتیازها
40,673
مدال‌ها
23
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
- می‌خواستم با خودم کنار بیام، برای همین خودم رو ازت دور کردم. انسان همینه مامان، بدترین کار رو تو بدترین زمان ممکن انجام میده! نمی‌گذارم سر ترانه هم این اتفاق بیوفته... بهت قول میدم!
- پس با من روراست باش... بگو رفیق!
مسعود نگاهش را از تله خاک روبرویش گرفت و به چشم‌های رفیقش نگاه کرد، نگاهی که بین تمام نگاه‌های این چند روز توفیر داشت. دیگر مثل متهم به او نگاه نمی‌کرد، انگار به همان روزهایی تبدیل شده بودند که فقط رفیق گرمابه و گلستان هم بودند و دیگر هیچ!
لبخند غمگینی روی لبان مسعود نقش بست و در ذهنش تمام آن روزها را مرور کرد:
- طبق پیش بینی خجسته من به پدرخونده‌ام مشکوک شده بودم و هر روز اوضاع از روز قبل بدتر می‌‌شد. اون خودش رو روز به روز تو دل من بیشتر جا می‌کرد و از اون طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : (Luna)

(Luna)

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
2,545
پسندها
14,089
امتیازها
40,673
مدال‌ها
23
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
لبخندی زد و چند قدمی به تخت نزدیک شد:
- مهرد...یعنی مسعود تو رو دوست داره، این رو منی که خواهرش‌... .
ترانه با نگاهش او را گیر انداخت. لبخند زد، ولی هر کس دیگری هم آنجا بود می‌فهمید که پشت این لبخند، کوهی از غم تلمبار شده که نمی‌خواد دریچه‌ای به بیرون باز بشه، که اگه دریچه‌ای پیدا بشه، تمام دنیا را غم پر می‌کرد. مهسا شانه‌ای بالا انداخت و مردمک چشمانش را به اطراف چرخاند.
- زیاد خوش نداره با خجسته روبرو بشه...من هم که اینجام به اجبار مامان بوده!
ترانه سرش را تکان داد و پشت سرهم پلک زد. هنوز نتوانسته بود موقعیتش را کامل درک کند، هنوز بین شک و یقین گیر افتاده بود و هر لحظه منتظر بود از کابوس بیدار شود و خود را در زندان پیدا کند. زنده بودن مسعود مثل خوابی شیرین و در عین حال به تلخ بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : (Luna)

موضوعات مشابه

عقب
بالا