متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلام | مهسا آریا کاربر انجمن یک رمان

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
خجسته میان حرفش پرید:
- تا چی؟ تو خودت نبودی که اونقدر اون خاکستر رو فوت کردی تا آتیشی که تو دلش دفن کرده بود، گُر بگیره؟! الان می‌خوای کدوم کارت رو ماست مالی کنی که داری بالا و پایین می‌پری؟! تو تار و پود حال و روز الان همه ما رو بافتی، ولی آخرش رو تو رقم نمی‌زنی! فعلاً به همون فرمونی پیش میری که باید؛ وگرنه خودت می‌دونی که چه لجنزاری در انتظاره!
از صندلی بلند شد و خواست از اتاق خارج شود که چیزی یادش آمد، یک قدم به سمتش برگشت و انگشت اشاره‌اش را به علامت هشدار تکان داد:
- در ضمن بهتره به اون پژوی مشکی بگی دست از تعقیب کردن من برداره، وگرنه مجبور میشم با خودت حساب کنم.
بالاخره از اتاق خارج شد و در اتاق را بست، دلش می‌خواست اتاق را روی سر قاضی که همه به چشم پاک‌ترین و عادل‌ترین فرد نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
نفسی کشید تا قوای از دست رفته‌اش را برگرداند، ولی در آن اتاق به آن بزرگی ذره‌ای اکسیژن برای ریه‌های درمانده‌اش یافت نمی‌شد. انگار در آن لحظه هوا سنگین‌تر از آهن شده بود و او توان بلعیدنش‌ را نداشت. چشمانش را بست و پلک‌هایش را بهم فشرد تا شاید کمی حالش بهتر شود، ولی تفاوتی در حال او نداشت. به صورت قاضی نگاه کرد، دید که لب‌هایش تکان می‌خورد، ولی صدایی به گوشش نمی‌خورد. همه چیز در نگاهش تیره و تار شد و جسم نحیف و ظریفش بر روی سرامیک‌های رنگ و رو رفته پهن شد. مأموری که کنارش ایستاده بود، او را در بغل گرفت و به ستوانی که دستیارش بود گفت تا تقاضای آمبولانس کند.
امیر کنارش نشست. از ته دل دوست داشت، دستش را بگیرد و محکم بفشرد و بگوید:
- نترس ترانه! به‌جای تمام لحظاتی که تو رو شکستن کنارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
در ذهنش می‌چرخید که حتماً درباره بیماری دیگر صحبت می‌کنند، او که بچه‌ای نداشت که درباره‌اش صحبت کنند. خودش را به داروهایی سپرد که قطره‌قطره وارد رگ‌هایش می‌شد. گاهی سکوت درمان تمام آه‌های ناتمام است.
پرستار بعد از رفتن دکتر، تلفن همراهش را از داخل جیب شومیزی‌ که زیر روپوش پوشیده بود، درآورد. روی مخاطبی که سیو کرده بود زد و برایش پیام فرستاد:
- همونطوری که انتظار داشتی، بچه سقط شده. عکس مدارک رو برات می‌فرستم.
گوشی‌اش را جمع کرد و سرنگ را داخل سرم فشرد تا داروی آرامبخش وارد خونش شود. قطرات زردرنگ جایگزین محلول آب نمک سرم شدند و پرستار بعد از مطمئن شدن آن، از اتاق خارج شد و به سمت پذیرش رفت. سرپرستار، خانم ملک، که زنی جا افتاده بود با دیدن چهره رنگ پریده پرستار به سمتش رفت:
- اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
مهسا کیفش را روی صندلی گذاشت و خودش را جلو کشید:
- خب چی؟
خجسته چشمانش را بهم فشرد و سعی کرد آرامش را حفظ کند:
- شما دوتا امروز قصد کردین من رو دیوونه کنین؟ حقاً که خواهر برادرین! ترانه چی شد؟
- مهمه برات؟
- یعنی چی که مهمه؟
مهسا پوزخندی زد و سرش را تکان داد، به صندلی تکیه داد و دستانش را بهم گره زد:
- اگه براتون مهمه این دختر با این وضع تو این بیمارستان کوفتی نیفته بود. اینکه الان حالش بده به‌خاطر تو و به‌خاطر اون برادر بی‌فکر منه! نمی‌دونی چی به سرش اومده و الان جویای حالشی؟ خوبه خودتون خواستین که بچه‌ش... .
- انقدر سفسطه نکن دختر! تو فکر می‌کنی اگه اون بچه زنده مونده بود، فرقی به حال این دختر می‌کرد؟ به‌جای اینکه منو دعوا کنی، فقط بگو به برادر به اصطلاح بی‌فکرت هم گفتی؟
مهسا نیم نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
سرش را به‌زیر انداخت و به قبر سیاهی که زیر پایش بود، نگریست. روی زانو راستش نشست و با انگشت اشاره‌اش نام مسعود را لمس کرد:
- بهار دلگیریه! دو روز دیگه تولدته مسعود‌خان، خبر داری؟ می‌دونی الان باید منتظر باشی تا ترانه‌ت برات کادو بخره. یادته پارسال یه عطر برات خرید، چیکار کردی؟ یادت هست یا مثل همیشه فراموش کردی؟
***
مسعود بعد از دعوایی که با پدرش داشت، به خانه بازگشت. خانه در سکوت در تاریکی غرق شده بود و فقط چراغ راهرو روشن بود، ترسید اتفاقی برای ترانه افتاده باشد، پس چندبار ترانه را صدا کرد؛ اما نه صدایی از او بود و نه اثری. کیفش را روی مبل راحتی جلوی پایش انداخت، خواست کت سورمه‌ای‌اش را از تنش بیرون بکشد که تمام خانه روشن شد. ترانه‌ و میترا با چشمانی که چلچراغ‌هایشان از صد متری معلوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
- میتراجان‌، ول کن جان همین مسعودت‌! من غلط کردم گفتم می‌خوام براش تولد بگیرم، ول کن بذار با همین حال مریض زندگیم رو بسازم. نذار این تومور سر باز کنه که بوی عفونتش‌ من رو خفه می‌کنه‌.
میترا که دید جر و بحث فایده‌ای نداره، از خانه بیرون زد و عطر را با خود نبرد.
ترانه کیکی را که مطمئن بود مسعود دوست خواهد داشت را داخل سطل زباله انداخت. نگاهی به پله‌ها کرد، دلش می‌خواست الان کنار مسعود باشد اما می‌دانست که دلش با او نیست. روی کاناپه راحتی روبه‌روی تلویزیون خوابید و عطری که برای مسعود خریده بود را روی ميز جلو مبلی گذاشت. در خود گره خورد تا در نبود لحاف بتواند بخوابد.
صبح با حس گرمای شدیدی بیدار شد و با دیدن پتوی گلبافتی که رویش بود، تعجب کرد. این کارها از مسعود بعید بود. عطر روی ميز بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
دل آدم کاروانسرا که نیست، آدمی دل می‌بندد و او دل بسته نبسته محکوم به گم شدن بود.
چشم‌هایش را با هزار زحمت باز کرد. داروهای خواب‌آوری که به او تزریق شده بود تا عمق وجودش را طالب خواب کرده بود، اما خواب تا به کی؟ دیدن کابوس‌های تکراری برای هر آدمی سخت است.
بالاخره چشم‌هایش باز شدند و نور سفید چراغ بالای سرش، مردمک‌های مشکی‌اش را جمع کرد. چشمانش را کمی جمع کرد تا بتواند بهتر ببیند. کسی در اتاق نبود و او تنها در اتاق زندانی شده بود، خواست دست راستش را بالا بیاورد که دستبند فلزی به صدا درآمد. دستش را با ضرب بیشتری کشید، درد بدی در مچش احساس کرد و زیر لب آخی گفت. دلش مالامال درد بود و هر نفسی که بیرون می‌داد را ناشکری می‌دانست، مگر آدم چقدر می‌تواند تحمل کند، یک روز یا دو روز که نبود؛ صحبت یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
اما چاره‌ای جز دست به دامنش شدن نداشت و این بهترین راه بود. نباید تنها بنشیند و فقط نظاره‌گر باشد. تنها راه حل مشکلش امیر بود؛ امیری که پشت میز نشسته و به برگه‌های دل و خشت زل زده بود. تمام بازیکنان منتظر بودند تا او آسش‌ را رو کند و همه را مثل همیشه کنار بزند، اما امشب فقط جسمش در آن کلوپ زیرزمینی بود، روحش در کنار ترانه گرفتار شده بود.
سهیل که به‌عنوان همراه با او آمده بود، به آرامی کنار گوشش زمزمه کرد:
- منتظر زیر لفظی موندی؟ همه دارن نگات می‌کنن پسر!
با شنیدن او آن هم درست کنار گوشش، انگار سطلی از آب یخ رویش ریختند، چندبار پلک زد و بدون توجه به کارت‌های پخش شده روی میز، از روی صندلی چرخان بلند شد و کارت‌هایش را روی میز انداخت:
- امشب شب من نیست. خوش بگذره!
و بی‌توجه به صداهایی که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
سهیل دستی به گردنش کشید و سرش را تکان داد، می‌دانست در دل او چه می‌گذارد و این حرفی که می‌زند از اعماق دلش نیست. چشمش را از امیر گرفت و به لوستر طلایی که به سقف آویزان بود، نگریست.
امیر سیگاری دیگر روشن کرد و دودش را آرام‌آرام از دهانش خارج کرد، به ازای هر دودی که خارج می‌شد، قسمتی از وجودش نیز از بدنش خارج می‌شد. سیگار شده بود قسمتی از زندگی مردانی که دلشان در گرو زندگی دیگران است؛ همچون مهرداد به بدنه ماشین تکیه زده بود و دود سیگار را از به آسمان سیاه هدیه می‌داد. چشمانش غرق در غم بود، ولی غرورش اجازه باریدن به چشمانش نمی‌داد، گویی با ریختن تنها یک قطره اشک از چشمانش، تمام شخصیتش زیر پا لگدمال می‌شد. دلش آغوشی از جنس محبت گدایی می‌کرد، اما در این روزگار بی‌رحم چه کسی آغوشش را محض رضای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

(Luna)

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
21
 
ارسالی‌ها
2,213
پسندها
13,292
امتیازها
38,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
مهسا از تعجب پلک نمی‌زد و فقط دستش را روی لبانش‌ گذاشته بود. مهرداد ماشین را به گوشه‌ای کشاند و ترمز دستی را کشید تا ماشین در شیب جاده حرکت نکند. رگ‌های گردنش قرمز و از شدت عصبانیت ورم کرده بودند، نفسش را با شتاب از بینی‌ قرمزش بیرون می‌فرستاد و نگاهش فقط به سیاهی روبه‌رویش‌ بود. در آن موقع شب فقط صدای نفس‌های مهرداد و هق‌هق مهسا در ماشین شنیده می‌شد، تا اینکه تلفن مهسا شروع به زنگ خوردن، کرد. مهسا توان جواب دادن، نداشت و سهیل مشتاق قطع کردن نبود. نیم ساعتی بود امیر رفته بود و سهیل داخل ماشین نشسته بود و دلش تنگ دختری بود که چند وقته با او سرد شده بود. تلفن را از کنار گوشش برداشت، به عکسی که پس‌زمینه تلفنش گذاشته بود نگریست. عکسی که مهسا روی نیمکت پارک نشسته و او بی‌هوا از او گرفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا