متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بیم‌کُش | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله
کد داستان کوتاه: ۲۹۲
ناظر: Seta~ -Ennui


نام داستان: بیم‌کُش
نویسنده: پوررضاآبی‌بیگلو
ژانر: #اساطیری #درام #عاشقانه
زاویه دید: اول شخص
بافت: ادبی

بیم کش (1).jpg
خلاصه:
پدرم می‌گفت باید حرف‌های بزرگی بزنم. حرف‌هایی که شنونده بیشتری دارد و سینه به سینه و نسل به نسل منتقل می‌شود.
می‌گفت برای داشتن سرزمینی بزرگ، باید دل بزرگی هم داشت.
رویای بزرگ، شهامت بزرگ هم می‌خواهد.
هر چیز که بزرگ باشد خوب است. من هم دست گذاشتم روی بزرگ‌ترینشان!
روی صیدی بزرگ، مردی بزرگ، مرگی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
IMG_20210329_134511_837.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
انگار که بچه‌ات را از آغوشت ستانده بودند. انگار که معشوقت در جنگ، زیر اسبی تلف شده بود.
انگار بلایی بزرگ بر سرت آمده بود که چنین بلند زار می‌زدی.
انگار که دلت، جایی و پیش کسی، بدون آن که بدانی... جا مانده بود.

بخش اول: دیدار

می‌گفتند عظیم‌الجثه است. موی سپید دارد و روی سیاه. بازوهای برآمده‌اش به تنه درخت می‌ماند. مشتش، منجنیق است و لگدی چون دژکوب دارد.
آرواره‌هایش استخوان آدمی را خرد می‌کنند. دیدگانش را بگو! گویی که در آتش افتاده‌اند. باد، صدای بال پرندگان را به گوشش می‌رساند و حواسش، مثل چشم و گوش و دست‌هایش، تیز و فرز است.
پیش‌تر هرکس چنین توصیفی می‌شنید، می‌گفت از غول می‌گویی؟ یا از دیو خفته در ته چاه؟ اما حالا نه! همه می‌دانند که این‌بار آن دیو، آدمیزاد است. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #4
و حال به دنبال صاحب همان خون، پا به این بیابان سوزان گذاشته‌ام و چون راهزنان در پی‌اش، شب‌ها را با چه مصیبتی به صبح رساندم تا که ببینمش!
اما حالا که دیدمش چه شد؟ جرأت از تن در رفته‌ام پشت آن نخل خشکیده، ایستاده و با نیش باز برایم دست تکان می‌دهد. ای جرأت بی جرأت.
حواسم را جمع کردم. حال می‌توانستم به وضوح ببینمش.
می‌دیدم که سوار بر اسب کوه‌پیکرش، چنان استوار و باابهت جلو می‌رود که اگر درختی در این بیابان بود، خزان می‌شد.
گویی که خورشید تمام نور خود را به آنان بخشیده باشد، می‌درخشیدند و عضله‌های سفت‌شان با وجود سایه و نور، عریض‌تر به نظر می‌رسیدند.
چیزهای بیشتری هم می‌دیدم!
هم‌چنان که سوار بر آن اسب بلند قامت بود، پاهایش روی ماسه کشیده می‌شدند.
چشمم به مشت‌هایش که افسار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #5
راضی از نتیجه مرگم، کمربند قدرت به بازویم بستم و به قصد مردن، از تپه شن به پایین سر خوردم.
آرام و نرم‌نرمک، مثل گربه‌ای که چشمش به گلوی کفتر نشسته بر بامیست، قدم بر می‌داشتم. آنقدر نرم که فرورفتگی پاهایم روی شن، به اندازه نشستن برگ روی آن بود.
داشت به سمت نخل خشکیده‌ای می‌رفت که قرار بود نقشهٔ پیشینم قبل از دیدنش، در آنجا اجرا شود. حال چه اشکالی داشت قبل از مردنم، کمی بازی‌اش می‌دادم؟
از ترس شنیدن نفس‌هایم، آن را در سینه حبس کرده بودم. درست پشت سرش می‌خزیدم بدون آن که من را ببیند.
جلوی نخل ایستاد و نگاهی به آن کرد. با یک حرکت از زین پایین آمد. قدم‌هایش به بلندای جثه‌ام بودند. خیلی زود به جایی که باید، رسید. پشت شکم اسب، پنهان شدم. پنجهٔ پاهایم را بالا آوردم تا بتوانم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #6
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #7
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #8
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,758
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #10
خاموشی ما تا زمانی ادامه داشت که به آبادی برسیم. این شهرِ پر آوازه را می‌شناختم. پهلوانان بزرگی به اینجا آمده بودند و با پوزه‌ی به خاک مالیده شده، گرزشان را بغل زده و فلنگشان را بسته بودند.
دوباره صدای آرامش را شنیدم.
- همسفر، می‌دانم با این شهر بیگانه‌ای. می‌گویم که کمکت کرده باشم. این شهر... گذر از آن ساده نیست. یا مالت می‌رود یا آبرویت. نمی‌دانم کدامشان را داری؛ اما اگر خواستی می‌توانم راه دیگری نشانت دهم که از کوهستان می‌گذرد.
افسار را کشیدم و ایستادم. منظورش چیست؟ رفتارش چرا باید آنطور باشد که دوست، آنچنان است؟ نکند او به همه کسانی که قصد جانش دارند، اول روی خوش نشان می‌دهد و بعد، روی شمشیرش را؟ اصلا نکند می‌خواهد من را به بیراهه بکشاند تا جانم همانجا درآید؟ تیز نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا