سلام یه رمان خونده بودم که پسره اول استاد دخترس بعد عاشقش میشه بعدا دختره میفهمه که پسره داییش بوده و نمیتونه باهاش ازدواج کنه اما بعد مادرش بهش میگه که اون دایی ناتنیشه اسمشو یادم نیست
______________________________________
یه پسری بود (فکر کنم) اسمش سهیل بود با دختر خاله اش فک کنم که اسمش عسل بود ازدواج میکنه ولی دختره نمیخوادش و بخاطر اینکه پسره تو شرکت باباش مدیر شده و یه ماشین خوب هم کادو گرفته از طرف بابای دختره هی بهش تیکه میندازه تا اینکه پسره میگه دیگه ما ازدواج کردیم لطفا این رفتار هارو بزار کنار که با هم خوب میشن و عاشق هم میشن تا اینکه پسره به دلیل اینکه فک میکنه دختره نامردی کرده میزنتش و.....اگه کسی میدونه لطفا اسمشو بهم بگه