سلام من ی رمان خوندم که الان اسمشو یادم نیست
دختره که اسمش یادم نیست دوس پسرش ب اسم متین فوت میکنه و اینکه خیلی ناراحت بوده بعد ی مدت از طریق ی دوستی با ی آقایی آشنا میشه و قرار میزارن که بشه طراح دوخت مزون اون آقا و اینکه دوتاشونم عاشق هم میشن ( آقاهه هم خیلی مغرور بود )
دختره که اسمش یادم نیست دوس پسرش ب اسم متین فوت میکنه و اینکه خیلی ناراحت بوده بعد ی مدت از طریق ی دوستی با ی آقایی آشنا میشه و قرار میزارن که بشه طراح دوخت مزون اون آقا و اینکه دوتاشونم عاشق هم میشن ( آقاهه هم خیلی مغرور بود )

، رمانی بود راجب دختر و پسری که رابطه فامیلی داشتن اگه اشتباه نکنم دختردایی پسرعمه بودن یا بالعکس، پسره دختری دوست داشت که اسمش فکرکنم نازنین بود که باهم نامزد بودن بعدجون برعلیه پسره نقشه داشت فکرکنم میخواست بکشتش . دختردایی پسره پشت در میشنوه فالگوش ایستاده بوده و میخواد نجاتش بده برای همین تو اتاق پسره رو میبوسه و خانوادش دراتاق بازمیکنن و اونارومیبینن . و میگن باید باهم ازدواج کنن . ادامه اش هم سفررفته بودن...