متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
قیافه اش آنی یخ کرد. این پرونده باید با همین آدم تمام میشد.
در را بستم و به آسمان نگاهی کردم.
***
از پشت شیشه به کامران نگاه میکردم. چهره عصبی داشت. مدام پایش را تکان میداد و انگشتانش را روی میز میزد. چشم چپش می‌پرید، یک حالتی مثل تیک عصبی. حالت هایی که هیچ کدام را در روزبه ندیدم.
- اینا دلیل نمیشن!
به رامین نگاه نگاه کردم.
- چی؟
- چیزایی که جفتمون میبینیم. دلیل بر این نیست که قاتل باشه. این مرتیکه سرتاپاش دردسره برامون.
خودکارم را در جیبم گذاشتم و عینکم را زدم.
- من دلیلشو پیدا میکنم.
به سمت در رفتم. مرا که دید بلند شد.
- بفرمایید.
نشست. من هم نشستم.
- خب آقای کامران مولایی. حال و احوال؟
سری تکان داد.
- خیلی خوب به نظر نمیاین! نگرانیتونو درک نمیکنم، شما فقط چند تا جواب ساده قراره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
با چشمانی که از شدت تعجب اندازه توپ فوتبال شدند گفتم:
- سرهنگ خطایی از من سر زده؟ کم کاری کردم؟ خدا شاهده من همه تلاشم و کردم! هنوز مدت زیادی از روند پرونده نگذشته شما اجازه بدید... .
سرهنگ حرفم را قطع کرد.
- پسر یه نفس بگیر! نه تو کم کاری کردی نه خطایی ازت سر زده. مسئله اینجاست که فعلا می‌خوام پرونده رستگار و پرونده اصلی که علی دستشه رو کامل بهت محول کنم.
- ولی آقا! داداش علی مسئول پرونده است!
سرهنگ کاغذی را از کشوی میز فلزی‌اش بیرون درآورد و به من داد.
- فعلا که آقا علی‌تون خل شده! باید باهاش صحبت کنی ببینی چه خبره!
کاغذ را خواندم، انگار برق سه فاز بهم وصل شد.
- چی؟ علی تقاضای استعفا کرده ؟ برای چی؟
- اینو باید شما که داداششی کشف کنی! از روزی که رفته مأموریت، اینو گذاشته رو میز. از اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
- سلام داداش. تو اداره ام! دلم هزار جا رفت کجایی تو پس؟
- کی از اداره میزنی بیرون ؟ کار واجب دارم!
یعنی علی نمی‌دانست شیفت من کی تمام می‌شود؟ نوشتم:
- من الانا شیفتم تموم میشه. چی شده مگه؟
- از اداره زدی بیرون به من زنگ بزن.
و تمام. دیگر پیامی نداد. نگران شدم. وسایلم را سریع جمع کردم و زدم بیرون. سوار ماشین شدم. رفتم و رفتم و از اداره که کمی دور شدم، خودم با آن شماره تماس گرفتم. بعد چند بوق علی با صدای گرفته ای جواب داد.
- الو؟
- علی کجایی تو؟ دق مرگمون کردی که!
صدایش انگار از ته چاه می آمد.
- سلام، ماموریت محرمانه بود. باید صبر می‌کردم تموم شه بعد! خودت چطوری؟
- من خوبم. ولی انگار تو خوب نیستی. صدات چرا اینطوریه؟
- بدجور سرما خوردم.
- امروز برمی‌گردی؟
- من دیشب برگشتم!
با تعجب گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
- تو هیچ وقت بهم نگفتی ... نگفتی بهزادو چرا کشتن! اما حالا داری... .
حرفم را قطع کرد.
- چون نمی‌دونستم چرا مرد! خیلی سادس! و منتظر این لحظه بودم. لحظه جذاب انتقام. منتظر بودم تو چنین روزی خودت از زبونشون بشنوی بهزاد چرا مرد!
حرف های علی خیلی ضد و نقیض داشت! مرا می‌ترساند. اصلا احساس میکردم این کسی که پشت خط است، علی نیست!
- حرفات خیلی پارادوکس وارن علی!
سکوتی بین ما برقرار شد. بعد چند لحظه گفتم:
- میخوای چیکارشون کنی؟ تحویلشون میدی ؟
با خنده عصبی گفت:
- تحویل؟ تحویلشون بدم ؟ زده به سرت! خودم خلاصشون میکنم! خودم حکم میدم و تمومشون میکنم! اونا همه زندگی منو ازم گرفتن! داش بزرگمو! بعد تو میخوای تحویلشون بدم؟
با لحن ملتمسانه ای گفتم:
- ولی تو همیشه میگفتی قانونی! میگفتی ما مرد قانونیم! اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
فصل سوم: تله دوست‌داشتنی

هیچ وقت فکر نمی‌کردم شب تولدم با دست‌های خونی، پشت در منتظر معجزه باشم... .


کلافه و حیران، روی صندلی نشسته بودم. پایم را مدام تکان می‌دادم. دقیقا باید چه خاکی به سر می‌کردم؟ رسماً علی داشت خودش را بدبخت می‌کرد. پشت پا میزد به این همه سال فکر، کار، اعتقاد، زحمت و پشتکار. و تازه از من شاکی بود!
واقعا در شرایط بدی بودم. نمی‌خواستم تنها برادرم را هم از دست بدهم، از طرفی هم نمی‌خواستم دستم به خون آلوده شود. می‌دانستم صحبت با علی هم کاملا بی‌فایده بود، مرغش یک پا دارد. درباره بهزاد هم که... . کاملا مستأصل بودم. هیچ کنترلی بر ذهنم نداشتم.
در همین حین، صدای دینگ گوشی آمد. موبایل رو روشن کردم، علی پیامک داده بود.
- دو ساعتی گذشته. فکراتو کردی؟
چه می‌گفتم؟ چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
بعد کمی سکوت گفت:
- مطمئنی؟!
- آره.
- از واتسپ برات لوکیشن می‌فرستم‌. نگران نباش، ما شب خونه‌ایم.
- لعنت بهت. من شب برات تدارک دیده‌بودم. فکر می‌کردم با این کار، تو بلاخره از فکر کردن به این گور سرد دست ورمیداری.
- می‌دونم. اما مطمئن باش امشب بهترین کادوی عمرتو با اومدنت بهم میدی. منم نمی‌خوام بیخود دستم به خون کسی که حتی گلوله هم برا کشتنش حرومه کثیف کنم. شایدم به قول تو، تونستم خودمو قانع کنم. بیا، بیا تا این بار از رو دوش من ورداشته بشه!
نه، انگار داشت نرم میشد.
- میام، میام. لوکیشن بده.
- می‌فرستم‌. فقط یه چیزی! هیچ کسی نباید از این ماجرا خبردار بشه! برا امنیت خودمون میگم، و اینکه موبایلتو بذار اداره بیا.
- حواسم هست.
قطع کرد. پوفی کشیدم. انگار بار بزرگی روی دوشم بود. بدبختی که یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
قبل رفتن گوشی را باز کردم. به واتسپ رفتم و دیدم لوکیشن فرستاده لوکیشن را به گوشی دیگرم فرستادم. یک کارخانه متروکه بود که یادم نیست دقیقاً برای چه، اما یکبار رفته بودیم آنجا. در حاشیه‌ای ترین قسمت قزوین بود. آن‌طرف‌ها پرنده هم پر نمی‌زد. نزدیک دو ساعت تاخود قزوین راه است و حدود دو ساعت هم طول می‌کشد تا به حاشیه شهر برسم، پس تقریبا چهار پنج ساعت توی راهم.
به خانه برگشتم. دوش گرفتم، لباس عوض کردم و لباس گرم پوشیدم چون می‌دانستم حتما امشب برفی خواهد بود. موبایل دیگرم که سیم‌کارتش مال خودم نبود را برداشتم. ناشتایی نخورده و بی‌معطلی از خانه زدم بیرون.
حدود دو ساعت و نیم توی راه بودم و بالاخره به قزوین رسیدم. علی گفته بود هر وقت رسیدم زنگ بزنم. کنار یک ساندویچی نگه داشتم، داشتم از گرسنگی تلف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
من فقط دو تا تایر کمکی داشتم! بقیه را چکار می‌کردم؟ موبایلم را برداشتم تا به علی زنگ بزنم و بگویم که حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیلی نزدیک شده بودم. نهایتاً چهل دقیقه راه بود. به تلفنم نگاه کردم دیدم بله، بدشانسی من ته ندارد، تلفن آنتن نمی‌دهد! لعنت به تو علی! ببین مرا به چه دردسری انداختی!
ناچارا کیف و کلتم را برداشتم و با خط یازده به راه افتادم. اگر با همین سرعت می‌رفتم، تقریبا دو ساعت دیگر به کارخانه می‌رسیدم.
بیست دقیقه‌ای در راه بودم که صدای چرخ ماشین شنیدم. برگشتم، یک پژو ۴۰۵ سفید نسبتا کثیف بود، نزدیک من که رسید، نگه داشت. سه تا مرد بودند. راننده به نظر آدم قلچماقی بود. با موهای فر و هیکلی اندازه حمید صفت، خیلی خیلی خیلی قیافه‌اش آشنا میزد، ولی یادم نمی‌آمد که که بود! ولی دو تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
همان‌ لحظه فهمیدم کارم ساخته است و آشم پخته.
موبایلم را درآوردم و نگاهی انداختم. هنوز هم آنتن نبود. مردی که کنار من نشسته بود، گفت:
- حاجی این‌ورا آنتن نمی‌ده!
- می‌دونم. ساعتو نگاه کردم. میگم... چقدر دیگه می‌رسیم؟
- یه ده دقیقه دیگه.
کلکم کنده بود. اما از یک چیزی مطمئن بودم. اگر قرار بر کندن کلک من بی‌کلک بود، قطعا اینجا این اتفاق نمی‌افتاد! حتما به نحوی مرا جای دیگری می‌بردند!
به بیرون نگاه کردم. خاک، خیس و گلی بود. بیرون پریدن از ماشین هم اصلا ایده عاقلانه‌ای نیست. مطمئناً دویست جایم می‌شکند! و از طرفی دیگر رمقی برای فرار باقی نمی‌گذارد، مضطربانه درگیر فکر بودم. که ناگهان فکری به ذهنم رسید.
- آقا امکانش هست نگه داری؟
-چرا داش چی شده؟
- من یه وسیله خیلی مهمیو تو ماشینم جا گذاشتم. بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
راننده همان‌طور که نخود و کشمش داخل دهانش پرت می‌کرد و می‌جوید گفت:
- جونم حاجی؟
نگاهی به او انداختم. باید ریسک می‌کردم.
- میگم... من عینکمو نیاوردم. یه زحمت برات داشتم. حلقه‌ن از دستم افتاد اونجا کنار پدال. منتها هرچی می‌گردم نیست.
با اخم گفت:
- سرکارمون گذاشتی؟
- نه نه بخدا. این ماشینو وردارن و برن هم عین خیالم نیست. منتها حلقه ازدواجمه دیگه. می‌دونی که.
با همان اخم باشه‌ای گفت. قشنگ معلوم بود باور نکرده. والا خودم هم باورم نشد. ولی اینکه چرا راحت حرف گوش میکرد معلوم نبود.
در ماشین را باز کرد. خم شد و همین که خم شد، پشت کمرم کلت را مسلح کردم. آماده باش. آن دوتا پخمه هم اصلا حواسشان نبود.
- اینجا که چیزی نیست.
با پشت کلت محکم زدم به کمی پایین‌تر از گردنش. سریع گرفتمش و تهدیدآمیز، اسلحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا