متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
فصل چهارم: شب تولد نحس
(رامین)
عینکم را از چشمم درآوردم. چشمانم بدجور درد می‌کرد. به ساعت نگاه کردم. حوالی ۱۱ بود. باید امروز مرخصی می‌گرفتم و زودتر می‌رفتم. ساعت هفت مهمان‌ها می‌آیند. خدا کند امیر تا آن موقع برگردد.
از پشت در صداهایی آمد، صدای به به و چه چه و خوش اومدی و فلان. برگشتم و عقب را نگاه کردم. علی از مأموریت برگشته بود. آبادی گفت:
- به سلام آقا علی. سفر بخیر. خوش گذشت ؟
علی خندید و گفت:
- من که همین بقل گوشتون بودم!
با لبخند گفتم:
- خسته نباشی.
- تشکر قربانت.
این ور و آن ور را نگاه کرد.
- امیر کو؟ شیفت شب بود؟
با تعجب گفتم:
- آره ولی امیر که گفت تو دیشب از مأموریت برگشتی و با تو رفته جایی!
قبل اینکه چیزی بگویم، دوستش که با او به مأموریت رفته بود، گفت:
- ما الان پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
ته دلم گفتم:
- شاید خواسته خلوت کنه، نخواسته مزاحمی باشه.
پس فردا سالگرد بهزاد است. شاید از این بابت ناراحت بوده و خواسته خلوت کند و علی را بهانه کرده است. اما باز دلم شور می‌زد. امیر اصلا اهل مخفی‌کاری نیست.
- تا عصر اگه ازش خبری نشد، میرم پی‌اش.
تا حوالی سه مشغول کار بودم. بلاخره رضایت دادم و زدم بیرون. همین که آمدم بیرون، موبایلم زنگ خورد. آرام بود.
- سلام داداش. خوبی؟
- سلام. فدایی داری ممنون.
- خدا نکنه. میگم داداش... داداش امیر گوشیشو جواب نمی‌ده چرا؟ چند قلم وسیله احتیاج داشتیم!
خودم هم دقیقا نمی‌دانستم چه بگویم.
- امیر رفته یه جایی فعلا گوشیش آنتن نمی‌ده. هرچی لازم دارین بگین من سر راه بخرم. دارم میام.
- آهان باشه. برات اس‌ام‌اس می‌کنم.
- باشه منتظرم. خداحافظ.
هر لحظه نگرانی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:
- راستی برا عمو علی کادو چی خریدی ؟
چشمکی زد.
- این یه رازه.
همان لحظه تلفنم زنگ خورد و بچه ها سمت میز رفتند. از اداره بود. سمت بالکن رفتم، در را کشیدم و گوشی را جواب دادم. هوای آزاد به صورتم می‌خورد.
- الو رامین؟
صدای سرهنگ بود.
- سلام قربان. خوب هستین؟
بدون جواب به من و با عجله گفت:
- امیر اونجاست؟
- نه قربان امیر از صبح که رفته ازش خبر ندارم. گوشیشم اداره جا گذاشته!
- خبر نداری کجا رفته؟
نمی‌دانستم چه بگویم.
- آقا من... هم می‌دونم هم نمی‌دونم. چی شده آقا اتفاقی افتاده؟
سرهنگ با لحنی عصبی گفت:
- یعنی چی رامین درست حرف بزن ببینم!
لبم را زبان زدم. پس نگرانی من بی‌دلیل نبوده!
- آقا، صبح امیر بعد شیفت گفت با علی قراره بره یه جایی. تازه گفت علی شب از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
و قطع کرد. دو دستی محکم پس سرم کوباندم. خاک بر سر من! اگر اهمال کاری نمی‌کردم و همانجا که شک به دلم افتاد، اگر پی‌اش را می‌گرفتم... . خدا مرا لعنت کند.
همان لحظه پیامکی برایم آمد. شماره شخصی رئیس بود.
- در ضمن، پیشنهاد من اینه که ساکت بمونی تا مهمونی‌تون برگزار بشه. از بچه‌های اداره هیچ کسی نمیاد. اگه هم کسی پرسید بگو امیر رفته یه ماموریت فوری.
مهمانی؟ مهمانی بخورد درست وسط سرم!
در بالکن باز شد. آرام گفت:
- رامین نمیای؟ مهمونا اومدن. داداش امیر نمی‌خواد بیاد؟
چشمانم را بستم. مستأصل از همه جا.
- اومدم.
به خانه برگشتم. به زور به مهمان ها خوشآمد گفتم. شاید اگر وقت دیگری بود، شوخی و خنده و مسخره بازی روال بود. همه دوستان دوران دبیرستانم بودند. همه‌مان عوض شده بودیم.
علی جلالی که انتشارات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
قلبم همان لحظه به معنای واقعی کلمه تیر کشید. دروغ گفتن برایم سخت بود.
- امیر... رفته مأموریت. منم یکم پیش فهمیدم، سرهنگ زنگ زد گفت. گفت از طرفش از همتون معذرت بخوام.
حسین گفت:
- ای بابا. عجب. چقدر ناگهانی!
- دیگه بدیای شغل ماست. من از همتون به جای امیر عذر می‌خوام.
علی هم سر تکان داد. همه سمت مبل‌ها رفتند و نشستند و شروع به صحبت کردند. آرام و مادر مشغول پذیرایی شدند و آنطرف‌تر خانم ها گرم صحبت. اما هوژین کنار گلدان بزرگ‌ پتوس همانطور ایستاد، اخمو! سمتش رفتم.
- عمو چی شده؟
- دروغ میگی. بابا نرفته مأموریت.
رنگم پرید.
- یعنی چی عمو؟ من چرا باید دروغ بگم؟
- بابایی خودش گفت سه روز مرخصی گرفته. هیچ وقت یادم نمیاد موقع مرخصی بفرستنش سر کار!
آب دهانم را به زور قورت دادم.
- می‌دونم عمو جون. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
- سلام سروان. خبر جدیدی که نیست. فقط خواستم بگم که بچه‌ها رد چندتا از آدمای رستگارو تو قزوین زدن.
عصبانی شدم.
- آبادی چه دخلی به من داره؟ من الان دلم داره مثل سیر و سرکه می‌جوشه بعد تو خبر اون پاپتی رو برا من میاری؟
- ای بابا تو هم انگار حالت خوش نیستا!
نفیس عمیقی کشیدم. یک لحظه به خودم آمدم. قزوین؟
- آبادی گفتی کجا؟ قزوین؟ مطمئنی؟
- آره. سرهنگ میگه به احتمال خیلی قوی گم شدن امیر کار رستگار باشه!
آخر امیر به چه درد ماهان رستگار می‌خورد؟
- من نمی‌فهمم. امیر به چه درد رستگار میخوره؟ بین این همه آدم چرا امیر؟
- والا منم نمی‌دونم. فعلا در به در دنبال سرنخیم. فیلمای دوربین های میدونا و راهایی که امیر رفته رو داریم نگاه می‌کنیم. یه چیزی که امیر اصلا متوجه نشده، اینه که داشته تعقیب می‌شده! با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
علی کف دست‌هایش را بهم مالید و با خنده گفت:
- آرزو؟ اونقدر خوشحالم که واقعا امشب آرزویی ندارم!
ته دلم گفتم اگر من جای علی بودم، از ته وجودم آرزو می‌کردم و خدا را التماس می‌کردم امیر را زنده برگرداند.
- حالا دیگه ناز نکن، یه آرزو بکن.
چشمانش را بست. و بعد چند ثانیه شمع‌ها را فوت کرد. دست و جیغ و هورا رفت هوا. بعد هم کیک را برید و دوباره دست و جیغ. آرام و بقیه خانم‌ها مشغول بریدن کیک شدند که میلاد آمد وسط‌.
- شنوندگان و بینندگان عزیز توجه بفرمایید، رسیدیم به قسمت باحال قصه. کادو. آقا این قسمت کادو کوچیک و بزرگ نداره برا همه جذابه! خب حالا از داش رامین نائب امیرخان شروع می‌کنیم. بفرمایید حاجی بنواز ببینیم.
همه شروع کردند به خواندن.
- ببینیم چی آورده؟ شورشو دراورده؟
لبخندی زدم و پاکت هدیه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
- نمی‌دونم. بزرگه از طرف من و باباست. این پاکت قهوه‌ای رو باید خونه باز کنید. بابا گفته بود.
تای ابرویی بالا داد. و بعد خندید.
- چشم عمو چشم، خونه بازش می‌کنم.
هدیه بزرگ را که کاغذ رنگ آبی داشت، باز کرد. و با باز کردن آن صدای همه بالا رفت.
علی به تابلو فرش نگاه کرد. تابلویی که عکس خانوادگی‌شان را فرش کرده بود. علی، امیر، بهزاد و مادر. مادر به تابلو نگاه کرد، یک لحظه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. علی بغضش را قورت داد.
- دست بابایی‌تم درد نکنه. جاش خالی. ای کاش اونم امشب بود.
بعد تقریبا یک ساعت، مهمان ها رفتند. ساعت دوازده شب بود و از آبادی هیچ خبری نشد. داشتم عملا روانی می‌شدم. بلند شدم، اینطوری نمیشد. کتم را پوشیدم.
- شب همگی بخیر. من رفتم.
آرام همانطور که دستکش ظرفشویی دستش بود، گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
موبایلم زنگ خورد. آبادی بود. از علی فاصله گرفتم.
- چه خبر آبادی؟
- رامین خبر دارم برات توپ.
- مشتلق می‌خوای؟ بگو دیگه!
- باید بیای اداره نمیشه شمرد.
- تو راهم الان میام.
سریع سمت ماشین رفتم و گازش را گرفتم. اصلا نفهمیدم چطور رسیدم. زود پیاده شدم و دویدم. پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و سریع رسیدم دفتر رئیس. سریع احترام نظامی گذاشتم و سمت میزش رفتم.
- رئیس به جون مادرم دارم سکته می‌کنم چه خبر شد؟
- از قیافت معلومه. بشین.
نشستم.
- ده دقیقه بعد اینکه عصر آبادی بهت زنگ زد، بچه ها یه چیزی از فیلما درآوردن که خیلی کمک کرد. بعد کلی دقت، بچه‌ها متوجه شدن تنها ماشینی که بعد امیر از اون جاده رفته یه ماشین بوده. پلاکشو دادیم برا پیگیری.
- حتما هم ماشینه سرقتی بوده نه؟
سرهنگ سرتکان داد.
پوفی کشیدم. خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
پوف کلافه‌ای کشیدم. با دقت به عکس‌ها نگاه کردم. غیر راننده کسی جلو نبود. اگر عقب کسی هم بود، توی عکس‌ها نشان داده نمی‌شد. بعد چند دقیقه سرهنگ گفت:
- خب؟
- همین‌که شما می‌بینید. هیچی. خودشه.
- به نظرت تنهایی رفته دنبال امیر؟
نمی‌دانستم چیزی که توی مغزم می‌گذشت را باید می‌گفتم یا نه.
- نظر من... خیلی باب میل شما نیست.
- طعنه نزن رامین، عین آدم حرف بزن بفهمم.
نفس عمیقی کشیدم. از لحظه‌ای که عکس او را دیدم، این موضوع کاملا در ذهنم نقش بست.
- غلام دو تا برادر داره. البته یکیش ناتنیه.
- خب؟
- سر پرونده قبلیش، من حس شهودی خودم کاملاً این اطمینان رو بهم می‌داد که داداششم شریک جرم بوده، منتها سرهنگ کمالی اون موقع دیگه دستور اتمام تحقیقاتو داد، گفت دادگستری و کارشناساش خودشون رسیدگی میکنن. منم دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا