- ارسالیها
- 617
- پسندها
- 7,283
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
فصل چهارم: شب تولد نحس
(رامین)
عینکم را از چشمم درآوردم. چشمانم بدجور درد میکرد. به ساعت نگاه کردم. حوالی ۱۱ بود. باید امروز مرخصی میگرفتم و زودتر میرفتم. ساعت هفت مهمانها میآیند. خدا کند امیر تا آن موقع برگردد.
از پشت در صداهایی آمد، صدای به به و چه چه و خوش اومدی و فلان. برگشتم و عقب را نگاه کردم. علی از مأموریت برگشته بود. آبادی گفت:
- به سلام آقا علی. سفر بخیر. خوش گذشت ؟
علی خندید و گفت:
- من که همین بقل گوشتون بودم!
با لبخند گفتم:
- خسته نباشی.
- تشکر قربانت.
این ور و آن ور را نگاه کرد.
- امیر کو؟ شیفت شب بود؟
با تعجب گفتم:
- آره ولی امیر که گفت تو دیشب از مأموریت برگشتی و با تو رفته جایی!
قبل اینکه چیزی بگویم، دوستش که با او به مأموریت رفته بود، گفت:
- ما الان پنج...
(رامین)
عینکم را از چشمم درآوردم. چشمانم بدجور درد میکرد. به ساعت نگاه کردم. حوالی ۱۱ بود. باید امروز مرخصی میگرفتم و زودتر میرفتم. ساعت هفت مهمانها میآیند. خدا کند امیر تا آن موقع برگردد.
از پشت در صداهایی آمد، صدای به به و چه چه و خوش اومدی و فلان. برگشتم و عقب را نگاه کردم. علی از مأموریت برگشته بود. آبادی گفت:
- به سلام آقا علی. سفر بخیر. خوش گذشت ؟
علی خندید و گفت:
- من که همین بقل گوشتون بودم!
با لبخند گفتم:
- خسته نباشی.
- تشکر قربانت.
این ور و آن ور را نگاه کرد.
- امیر کو؟ شیفت شب بود؟
با تعجب گفتم:
- آره ولی امیر که گفت تو دیشب از مأموریت برگشتی و با تو رفته جایی!
قبل اینکه چیزی بگویم، دوستش که با او به مأموریت رفته بود، گفت:
- ما الان پنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش