نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غربت خویشتن | چیستا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *chista*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 846
  • کاربران تگ شده هیچ

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
غربت خویشتن
نام نویسنده:
*chista*
ژانر رمان:
#درام #فانتزی
کد رمان: 4036
ناظر: Sara_D Sara_D


خلاصه:
گاهی اوقات باید کمی انسانیت یاد گرفت. رفتار و اخلاق خوب در مقابل دیگران کافی نیست! پیرزنی با هزاران تجربه و سن زیاد امروز در مقابل تندخویی‌های نوه‌اش کاری نمی‌تواند بکند. نوه‌ای که با نگاه اخم‌آلودش، با داد و هوارهایش، با سنگدلی‌هایش آینده‌ی خود را نابود می‌کند. آنگاه که همان پیرزن یک شبه تبدیل به زنی جوان می‌شود همه‌چیز تغییر می‌کند.
سخنی از نویسنده: می‌خوام با برگرفته از زندگی مادربزرگ مرحومم و همین‌طور مخلوطی از تخیلات ذهنم رمانی جدید خلق کنم. شاید برخی از اتفاقات رمان عینا برای مادربزرگم نیفتاده باشه ولی شبیه‌ش رو دیدم. مادربزرگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
23,080
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
شروع رمان: ۱۴۰۰/۲/۱۱ روز شنبه
پیرزن مثل همیشه در گوشه‌ای از اتاق کوچک خود نشسته و در اعماق خاطره‌هایش فرو رفته است. آرزوی قشنگی‌ست تجربه دوباره‌ی تمام تجربیات مهم زندگی‌اش اما شاید محال ممکن بود! آنچه باعث ناراحتی او در این سن شده بود، نوه‌اش بود که مدام با او بدرفتاری می‌کرد.
نمی‌دانست چه کار کند تا نوه‌اش با او کمی مهربان‌تر باشد! حتی بارها به فکر فرار از خانه‌شان افتاده بود ولی مگر او جای دیگر را می‌شناخت که برود؟
چند نفر از دوستان قدیمی‌اش هنوز نمرده و او هر زمانی که حوصله‌اش سر می‌رفت، به دیدار آن‌ها می‌شتافت.
البته بعد از آنکه به خانه باز می‌گشت، باز هم شاهد دعوا و داد و فریادهای نوه‌اش می‌شد. دلش می‌خواست کمی نوه‌اش او را درک کند اما هیچ‌گاه این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
لطفا گزینه اشتراک رو بزنین تا پارت جدید گذاشتم مطلع بشید.
و بعد از جا بلند می‌شود. اتاقی که در آن بود، چیز زیادی داخلش نبود. خالی خالی بود. همیشه دوست داشت در جای ساکتی درس بخواند و آن اتاق برایش بهترین گزینه بود. با تاقچه و پنجره روبه‌رویش که می‌توانست هر وقت از درس کمی خسته شد، با لذت به برگ‌های درختان داخل حیاط خیره شود. منظره سرسبز حیاط به او حس شادابی می‌داد. گاهی وقت‌ها کنار پنجره می نشست و به امید فردا به فکر فرو می رفت. هیچ‌گاه به مادربزرگ پیرش اجازه ورود به آن اتاق را نمی‌داد زیرا می‌دانست که روی فرش‌ کار خرابی کند.
فرش آن اتاق را دوست داشت به دلیل آنکه خودش چندین سال برای بافتنش زحمت کشید. هیچ دلش نمی‌خواست آن همه زحمت در عرض چند دقیقه نشستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
لطفا گزینه اشتراک رو بزنین تا پارت جدید گذاشتم مطلع بشید. از اینکه رمانم رو مطالعه می‌کنید سپاسگذارم. بخشی از رمان برگرفته از خاطرات مادربزرگ مرحومم هست امیدوارم خوشتون بیاد.
وارد همان اتاق می‌شود. چشم‌غره‌ای به مادر بزرگ پیرش می‌رود. ظرف را جلوی دختردایی‌اش می‌گذارد. با لبخندی مصنوعی تعارف می‌کند که از میوه‌ها بردارد و بخورد. دختردایی‌اش نگاهی با محبت به او می‌کند و می‌گوید:
- ممنون چشم حتماً می‌خورم.
سپس برای جویا شدن از احوال مادربزرگش خطاب به او با لحنی پر از نگرانی می‌پرسد:
- ننه خوبی؟ همه‌چی بر وفق مراده؟
پیرزن که به طرح فرش خیره شده بود، با شنیدن حرف نوه تازه از راه‌رسیده‌اش، سر بلند می‌کند. آهی از ته دل می‌کشد که دل هرکسی را آب می‌کند جز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
فکر به گذشته را کنار گذاشت و سعی کرد با لحنی سخن بگوید که کمی مادربزرگش را تسکین دهد.
- ننه همه بچه‌هات ماشالله بزرگ شدن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن، دارن یه زندگی رو می‌چرخونن. گرفتارن. به خدا دلشون می‌خواد پیشت بیان.
در دل به خود اعتراف کرد که خود نیز به گفته‌هایش باور نداشت. می‌دانست بچه‌هایش چه نامردی‌هایی که در حق او نکرده‌اند. قصه‌ی نامردی‌هایشان را اگر می‌خواست بازگو کند، احتمالاً تا فردا هم نمی‌توانست از مادربزرگش خداحافظی کند.
او مادر بود، مگر می‌شد مادر باشی و دلت برای فرزندت تنگ نشود؟! حتی اگر فرزند خودخواه‌ترین آدم روی زمین باشد، مادر که باشی، او را مهربان‌ترین آدم روی زمین می‌بینی. چشمانت را در مقابل بدی‌های فرزندت می‌بندی. درست مثل زمان وزش تند باد که یک لحظه چشمانت را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
لطفا گزینه اشتراک رو بزنین تا پارت جدید گذاشتم مطلع بشید. هربار که پارت می‌ذارم به یاد مادربزرگم می‌افتم. امیدوارم خوب بتونم حسش منتقل کنم. لطفا در نظرسنجی که تازه ایجاد کردم شرکت کنین.
نوه خم می‌شود. میوه‌ای را از داخل ظرف برمی‌دارد. سیب زردرنگی که مطمئن بود به درخت داخل حیاط متعلق است. با آن درخت خاطره‌های زیادی داشت. آن‌قدر سیب‌هایش را دوست داشت که همیشه از شاخه‌هایش بالا می‌رفت تا سیب خوشمزه‌ای بچیند.
لبخندی زد و با چاقو مشغول پوست کندن سیب شد. وقتی کارش تمام شد، سیب را تکه‌تکه کرد. چاقو را در تکه‌ای از آن فرو کرد. تکه را برداشت و قبل از آنکه در دهانش بگذارد، نگاهش به مادربزرگ پیرش افتاد.
باز خم شد این‌بار نه برای برداشتن میوه، بلکه برای دادن آن تکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
در این خانه قدیمی‌شان تغییر ایجاد نشده بود. در گوشه این اتاق تلویزیون قرار داشت. لحاف و تشک هم روبه‌رویش بود.
خودش جلوی پنجره‌ی بزرگ نشسته بود. پنجره‌ای که سوراخ‌های کوچک کنارش هوای سرد زمستان به داخل خانه می‌آورد. چه‌قدر نشستن روی طاقچه‌ی پنجره برایش لذت‌بخش بود!
مادربزرگ روبه‌رویش نشسته بود. درست بالای سر مادربزرگ طاقچه‌ای بود با تلفن خانه و یک دفترچه‌ کوچک که کاملاً واضح بود دفترچه تلفن است. کنار طاقچه اگر زمستان بود، بخاری روشن می‌کردند ولی اگر نبود، جای خالی‌اش به چشم می‌خورد. تک‌تک دیوارها گچ‌هایشان ترک برداشته بودند و این نشان قدیمی بودن خانه را می‌داد.
اتاق‌های دیگر هم طاقچه‌هایی با چند عکس از پدر شهیدش و عمویش داشتند. یک اتاق هم بود که انتهایی‌ترین اتاق حساب می‌شد. پرده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
دستش را از زیر دست مادربزرگش بیرون کشید. دست مادربزرگ شل شد و پایین افتاد. به مانند گلدانی که از روی تاقچه‌ای فرود می‌آید. درد داشت افتادن دستانش از میان دستان نوه‌ای که فقط ۱۰ دقیقه جلویش نشسته و اکنون در حال رفتن بود.
نتوانست دنبالش برود. فقط نگاهش خیره رفتن او بود و قدم‌هایی که یکی پس از دیگری از میان پنجره می‌شد دید که در حال دور شدن بود.
***
مدتی که گذشت دیگر خبری از او نبود. رفته بود! روی زمین سُر خورد، نشست. سیب افتاده بر روی زمین را برداشت. باز اشکی از چشمش فرو ریخت. این همان سیبی بود که نوه‌اش به او داد. ناگهان میان گریه‌اش لبخند زد! به پاس مهربانی مثال‌زدنی نوه عزیزش سیب را خورد.
***
نوه مثل همیشه قرص‌های مادربزرگش را آورد تا به او بدهد. قرص را در وسط دستش گذاشت. به حیاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
708
پسندها
11,463
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
لطفا در نظرسنجی شرکت کنین. گزینه اشتراک هم بزنید تا پارت گذاشتم متوحه بشید.
پیرزن با شنیدن صدایش نمی‌داند چگونه از جا برمی‌خیزد. از اتاق تند و سریع خارج می‌شود و پابرهنه از چند پله پایین می‌آید. زود موهای نوه‌اش را نوازش می‌کند. با تمام حس نگرانی‌ایش می‌گوید:

- چی شد ننه فدات بشه، کجات درد می‌کنه؟
نوه تا متوجه مادربزرگش آن هم در کنارش می‌شود، دستش را هل می‌دهد. بی‌درنگ درد بدنش را فراموش می‌کند. چه دردی بالاتر از آنکه با آن لباس‌های کثیف به او دست زده است؟
چه دردی بالاتر از اینکه باید حمام برود تا این کثیفی از تنش برود؟ راستی چندبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا